
منافقون: ۳-۱ “إذ جاءَکَ المُنافِقون قالوا نَشهَدُ إِنَّکَ لَرَسولُ اللهِ و اللهُ یَعلَمُ إِنَّکَ لَرَسولُهُ و اللهُ یَشهدُ إنَّ المُنافقینَ لَکاذِبون (۱) اِتَّخَذوا اَیمانَهُم جُنَّهً فَصَدُّوا عَن سَبیلِ اللهِ إِنَّهم سَاءَ ما کانوا یَعمَلون (۲) ذلک بِأنَّهُم ءَامَنوا ثُمَّ کَفَروا فَطُبِعَ علی قلوبِهم فهم لایَفقَهون (۳)”.
“هرگاه منافقان به نزدت آیند گویند گواهی میدهیم که تو رسول خدایی، و حال آنکه خداوند میداند که تو رسول اویی و نیازی به گواهی ایشان نیست، و خداوند گواهی میدهد که منافقان دروغگویند(۱) آنها از سوگندهای خود سپرهایی ساختهاند و راه خدا را سد میکنند، و بدرستی که کار زشتی میکنند(۲) این بدان است که آنها ابتدا ایمان آوردند و سپس کفر ورزیدند، پس بر قلوب ایشان مهر نهاده شد و در نتیجه ایشان نمیتوانند تفقه و تفهم کنند(۳)”.
آیا با توجه به تلقی و تصوری که دربارۀ ربط و نسبت مستقیم میان عقل، و تفقه و تفهم میان ما رایج و مقبول است این قول حضرت حق غریب و سؤال انگیز و بلکه مردود و مهمل بنظر نمیآید؟ چگونه میشود که فهمیدن و تفقه کردن انسان با مهر خوردن قلب او این چنین رابطۀ مستقیم علّی داشته باشد؟ اساساً، چه ربطی میتواند میان تفقه و قلب ما وجود داشته باشد؟ و آیا غیر از این است که ما انسان¬ها همواره و تنها با یک موجود، با یک شعور، با یک توانایی و قابلیت ― یعنی، عقل ― مبادرت به فهم آراء و امور عالم می¬کنیم؟
اینک اگر بناداریم به صریح دلالت آیۀ شریفۀ کتاب الله گردن بنهیم، و آن را مبنا و شالودۀ مابعدالطبیعۀ خود دربارۀ معرفت، تفهم، تفقه، و ابزار و وسایل آنها قراردهیم لازم میشود از منشاء تاریخی و فرهنگی تلقی متعارف و مقبول میان فیلسوفان و متکلمان تمدن اسلامی دربارۀ عقل و قابلیتهای آن پرسش کرده، مورد کاوش تفصیلی و ریشهای قرار دهیم: از چه هنگام و توسط چه کسانی این تلقی وارد عرصۀ فکر و فرهنگ اسلامی گردید؟ این تلقّی سرچشمه در کدام فرهنگ و جهانبینی دارد؟ و بالاخره، چرا، یا به چه علل، یا با توجه به کدام غایات و تعلقات، این تلقی مورد تمسّک و تلفیق در فکر و فرهنگ اسلامی قرارگرفت؟