دواى درد من تو نیستى

آیا به واقع همه فیلسوفان درباره همه موضوعات به تفکر مى نشینند و یکایک آنها را مورد تعقل قرار مى دهند و بعد از ارزیابى دلایل له و علیه، اخذ رأى و نظر مى کنند آیا فیلسوفان هم خود چنین نظرى درباره خود دارند و یا فقط ما درباره آنها چنین تصور یا توهمى را داریم آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفان درباره خود، به منزله فیلسوف، چنین گفته باشند آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفى درباره سایر فلاسفه چنین گفته باشد آیا پاسخ منفى این سؤالات مایه شگفتى و حیرت نیست چرا پاسخ منفى این سؤالات ما را دچار شگفتى و حیرت مى کند مگر ما درباره فلاسفه چه تصورى داشتیم که پاسخ هاى منفى فوق، ما را به شگفتى و حیرت مى افکند
شاید انتظار اینکه «همه فیلسوفان درباره همه موضوعات به تفکر مى نشینند و یکایک آنها را مورد تعقل قرار مى دهند» از ابتدا انتظار صائبى نبوده است. بنابراین، بیاییم دامنه تحلیل خود را قدرى تنگ تر کنیم: سؤال کنیم آیا به واقع عموم فیلسوفان درباره اغلب آرا و انظارى که دارند به تفکر نشسته و یکایک آنها را مورد تعقل قرار داده و بعد از استدلال و ارزیابى فیلسوفانه، آنها را پذیرفته اند آیا فلاسفه خود چنین نظرى درباره آراى خود دارند و یا فقط این ما هستیم که درباره آنها چنین تصور و تخیلى داریم از خود پرسش کنیم: آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفى درباره آرا و انظار خود چنین گفته باشد آیا تاکنون شنیده، دیده، یا خوانده ایم که فیلسوفى درباره سایر فلاسفه چنین گفته باشد به نظر مى رسد جاى کمترین تردیدى وجود ندارد که پاسخ همه این سؤالات منفى است! اما در عین حال که پاسخ ما به همه این سؤالات بلاتردید منفى است دچار شگفتى و حیرت خاصى شده ایم. از طرفى هیچ تردیدى در پاسخ هاى منفى خود نداریم و از طرف دیگر، دچار حیرت شده ایم که پس، اولاً، برچه اساسى برآن تصور و باور بوده ایم و ثانیاً، سرنگونى آن باور چه دلالاتى بر معرفت فلسفى و نیز بر شیوه کار فیلسوفان دارد آیا تاکنون به طور جدى و منظم اندیشیده ایم که منشأ تصورات ما نسبت به فیلسوفان، شیوه کار و پیشه شان و بالاخره معرفت فلسفى (همان مواضع و نظریه هاى فلسفى) چیست آیا تصورات ما در این سه زمینه به هم مرتبط محصول برخى آمال و آرزوهاى ما نسبت به رهایى و نجات از امواج فروبرنده و فروغلتاننده جهل هاى ذوابعاد و توبرتوى حیات مان نیست آیا تصورات ما نسبت به وجود انسان هایى که به طور حرفه اى مى نشینند و یا در مواقعى راه مى روند! و سر به جیب تفکر و تعقل فرو مى برند و پس از غور و غواصى خود با دستى پر از درّ و گوهرِ معرفتى باز مى گردند ناشى از جهول بودن انسان و ضعیف بودن انسان و در رنج بودن انسان نیست
اینک که انسان خود را محکوم بدین تبعیدگاه مى بیند و از هر سو مى نگرد خود را در محاصره رنج و جهل و ضعف مى یابد و برایش معلوم نیست از کجا آمده، چرا اینجاست، و چه باید بکند، و نهایتاً کجا خواهد رفت، و بنیاناً معنى و مفهوم این همه رنج و محنت وجور و جهل – که زندگى نامیده شده – برایش معلوم نیست لاجرم باید انسان هایى را تصوراً و تخیلاً ایجاد کند تا پاسخ بدین سؤال ها را بتواند برایش تدارک کند. روشن است که مقصودم از «لاجرم»، ضرورت منطقى نیست که ضرورت منطقى خیلى ناچیزتر و دون پایه تر از آن است که در این مرحله وجود داشته باشد. این مولود خیلى بعدهاست که متولد مى شود و همواره هم طفلى باقى مى ماند! مقصودم از «لاجرم»، ضرورت وجودى است: انسان وجود خود را به گونه اى مى یابد که لاجرم به دنبال نجات بخشى مى افتد، منجى اى که هم زیستنش‎/بودنش را برایش معنا و مفهوم کند و هم بگوید چگونه زیست کند. روشن است که پاسخ بدین دو مجموعه از سؤال ابداً کار کوچک وحقیرى نیست. مردانى مى خواهد که شغل و حرفه شان اساساً و عمدتاً تعقل باشد، فعل و عملى که حقایق ناب و خالص و تمام عیار را برایشان کشف کند تا به ثمن بخس در اختیار دیگران بنهند.
چنین است تبیین پیدایش تاریخى موجوداتى که فیلسوف نامیده شده و چنان کار شاق و شاذ و بل محالى که از آنها سنتاً انتظار مى رود. و بدین سان، چنین است تبیین پیدایش تاریخى تلقى اى که از حاصل کار فیلسوفان – یعنى، معرفت فلسفى – وجود دارد.
اگر با امّهات و ارکان تبیین علّى ـ وجودى پیدایش معرفت فلسفى در اساس موافق باشیم مى توانیم به طرح سؤالات بنیانى ترى اقدام نماییم: آیا انسان همواره در طول تاریخِ وجودش خود را «تنها» و «آواره» و «متحیر» دیده است آیا همه انسان ها همواره خود را آن چنان غریق دیده اند و حیات خود را، آن گونه که پیش تر گفتیم، بدون هیچ یار و یاورى و راهنمایى تجربه کرده اند آیا انسان همواره خود را بى ربط و بى رسن به خالق و تبعیدکننده خود دیده و هیچگاه با «یاد» و «یادآورانى»، و یا «بشیر» و «نذیرى» و با «صحف و کتبى» مواجه نشده تا پاسخ از کجا آمده ام، چرا اینجایم، چه باید بکنم، و کجا خواهم رفت را به وى داده، او را از «تنهایى»، «آوارگى»، و «حیرت» به درآورد رنجها و دردهایش را برایش معنى و مفهوم کند، و درعین حال گریزناپذیریِ وجودى از رنج و عسرت، و در عین رنج کشیدن و عسرت چشیدن، آنها را برایش نوش و گوارا کند و در مراتبى، هر گونه و هر مقدار«حزن» و «خوف» را از او بازستاند
آیا تاکنون اندیشیده ایم اگر پاسخ بدین مجموعه از سؤالات منفى باشد چه دلالاتى براى معرفت فلسفى خواهد داشت امکان دارد گفته شود که اگر نگاه طولى ـ تاریخى را تبدیل به نگاه عرضى ـ اجتماعى کنیم پاسخ مان متفاوت خواهد شد. به عبارت ساده تر، اگر گفته شود که: آرى، انسان بما هو انسان از روز ازل با «پیام» و «پیام آورانى» مواجه بوده است لیکن امروزه انسان هایى و بل جوامعى هستند که خود تجربه اى از «یاد» و «یادآوران» ندارند و به علاوه، اساساً منکر وجود تاریخى آنها هستند و شواهد موجود، قلوب ایشان را به وجود آنها منعطف و منقلب نمى کند. فلذا این انسان ها و جوامع، گریزى و مفرّى جز توسل و تکیه به منجیان ساخته دست خود و معرفتِ بافته دست ایشان ندارند.
به نظر من این سخن مقبولى است و نتیجه آن این است که انسان ها و اقوامى که به رسولان و رسالاتشان براى پاسخ گویى به سؤالات بنیانى معنایى و زیستى شان باور ندارند چاره اى جز رجوع به فیلسوفان و فلسفه ندارند.
اینک به موقفى رسیده ایم که هیچ چاره اى جز طرح صادقانه، شجاعانه وشاید مجنونانه این یک سؤال نداریم: انسان ها و اقوامى که به رسل و رسالات آنها باور دارند و پاسخ سؤال هاى معنى بخش حیات خود را، و ایضاً پاسخ هاى بنیانى و ساختارى چگونه زیستن فردى و جمعى خود را از آنها اخذ مى کنند براى معرفت فلسفى و فیلسوفان چه سمت و وظیفتى مى توانند و یا باید قائل شوند

منتشر شده در: روزنامه ایران، ۱۳ آذر ۱۳۸۷

به اشتراک بگذارید : | | |