
سورۀ مبارکۀ طه، ۳-۲: “مَا أنزَلنا علیکَ القُرآنَ لِتَشقی (۲) إلّا تَذکرهً لِّمَن یَخشی (۳)”.
“قرآن را برتو نازل نکردیم تا به رنج افتی، قرآن را نازل نکردیم جز اینکه یاد و یادآوری باشد برای آنکه خشیت دارد.”
دو نکته مهم از این دو آیۀ شریفه میتوان استنباط کرد: نخست اینکه قرآن حکیم جهت یادآوری و تذکر نازل شده است. دوم اینکه، این یادآوری و تذکّر برای آنهایی است که اهل خشیت اند و یا خشیت دارند. به عبارتی دیگر، قرآن حکیم برای اثبات فکر و اندیشهای نازل نشده است: قرآن حکیم نازل شده است تا انسان را تذکّر و تنبّه دهد و او را یاد آورد! و البته، این تذکّر و تنبّه هم شامل حال همۀ انسانها نمیشود. اینطور نیست که همۀ بنیآدم آن را تذکّر و تنبّه خواهند یافت. بلکه تذکّر برای انسانهایی خواهد بود و یا برای انسانهایی مؤثّر خواهد افتاد که خشیّت دارند یا اهل خشیتاند.[۱]
آنچه به غایت مستحق توجه تام و تمام است این دقیقۀ بسیار ظریف است که در این دو آیۀ شریفه، مطلقاً هیچ تصریحی یا تلویحی یا دلالتی به مباحثه و مجادله و منازعه و مناقشه و استدلال و استدلالورزی نشده است. گفته نشده یا دلالت نشده که این قرآن را نازل کردیم تا انسانهای اهل دلیل و استدلال را به بحث پیرامون عبودیت خدای رحمان و باور به یومالقیامه و عمل به صالحات دعوت کنیم تا پس از اقامۀ براهین له و علیه، انسانهای “آزاد” ، “رها” ، “فارغ از تعلّقات” ، و “رهیده از همۀ تمنّیات” تصمیم بگیرند که نظریه های مندرج در قرآن را بپذیرند و یا نپذیرفته سراغ نظریههای سایر مکاتب و مشارب بروند.
اما چرا؟ زیرا تقویماً انسان آزادِ رهایِ فارغ از تعلّقاتِ رهیده از تمنّیات بنیاناً وجود ندارد. و اگر مراد از نگرش خارجِدینی یا بروندینی، نگرش چنین انسانِ آزادِ فارغِ رهیده است در اینصورت این نگرش سرابی و بل افسانهای بیش نیست که انسان مدرنیست غربی، پس از طرد و ردّ ادیان الهی و خدای رحمان و رسولانش در قرن هجدهم، برای ترغیب و تحکیم و توجیه نهضت استقلالی خود از مبدأ و معاد، ساخته و بافته است. هر قدر در آثار فلاسفه بیشتر غور و غواصی کنیم بیشتر درخواهیم یافت که انسانِ “آزاد” ، “رها” ، “فارغ از تعلّقات” ، و “رهیده از جمیع تمنّیات” چیزی جز ساختههای متوهمانۀ فیلسوفان نیست. و نه تنها از این انسان هیچ اثری و نشانی در طول تاریخ نمییابیم که در عرض جغرافیای جوامع معاصر هم کوچکترین اثری از وی نمیتوان یافت. نمی توانم تصورکنم کسی در احوال فیلسوفان و بویژه در تفلسف شان و، نیز، در احوال عالمان اجتماعی و طبیعی و به ویژه در نظریه پردازی های ایشان و، ایضاً، در احوال عارفان و مفسران و فقیهان و متکلمان همۀ ادیان و به ویژه در آراء و مواضع شان غور و خوضی کرده باشد و با این وصف در این سخن مناقشه کند که چنین انسانی را نزد هیچ طایفه و قوم و قرنی، نه در گذشته و نه در حال، نمی توان یافت. آنچه امکان دارد برخی خوشبینانه امید داشتهباشند اینست که چنین انسانی را میتوان دست کم در میان طایفه فیلسوفان یافت. به عبارتی سادهتر، این باور خوشبینانه عبارتست از اینکه فیلسوفان خود چنین انسانهایی هستند. انسانهایی که در مقام استدلال و ارزیابی آراء و اندیشهها، از همه ارزشها و بینشها، امیال و گرایشات، حاجات و هوسات، و در یک کلام از جمیع تعلّقات و تمنّیات فارغ و رهیدهاند. گویی آنها موجوداتی و بل دستگاههایی هستند همچون ماشینهای تخیلی منطق که هنگام مواجهه با آراء، صدق و کذب آنها را بطورقطعی و یقینی و برای همیشه اعلام میکنند! ای کاش چنین میبود و حقایق جملگی توسط چنین موجوداتی و به همین سهولت و قطعیت تعیین میگردید. اما، حاشا و کلّا! که بلااستثناء هر کتاب تاریخ فلسفه را که در دست بگیریم شاهدی است بر افسانهای بودن چنین انسانی. و هر موضوعی را که در طول تاریخ اندیشهورزیها، نظریهپردازیها، استدلالورزیهایِ له و علیه، نکتهسنجیها، و موشکافیهای فیلسوفان مورد بررسی قراردهیم بوضوح خیرهکننده و تکاندهندهایی درخواهیم یافت که انسان آزادِ رهایِ فارغ از تعلّقاتِ رهیده از جمیع تمنیات، نه یک افسانه ساده به منظور ارائه الگو جهت تربیت و تقلید، که ابرافسانهایست که هیچ جزءاش کمترین قرابت و شباهتی به واقعیت انسان، فیلسوف باشد یا غیر آن ― چه تفاوتی میکند؟ ― ندارد.
هر موضوع و مبحثی را که در تاریخ فلسفه مورد کاوش صبورانه و عمیقانه قراردهیم درخواهیم یافت که، برخلاف انتظار رایج و تلقی متعارف از فلسفه و فیلسوفان، هیچ اجماعی نه تنها بر سر موضعی یا نظریهای وجودندارد؛ و نه تنها هیچ توافقی بر سر اصول موضوعه یا مبادی مصادره شده میان فیلسوفان وجود ندارد؛ نه تنها هیچ اجماعی بر سر چیستی استدلال و شواهد مقبول و صحیح وجود ندارد؛ که بالاتر و بینهایت دلالتآمیزتر اینکه حتّی بر سر مبحث یا موضوع برگزیده هیچ اجماعی وجود ندارد که آن مبحث یا موضوع جالب توجه و درخور تأمّل است؛ و حتّی بنیانیتر، آیا مبحث یا موضوع منظور، حاوی مسئلهای است که تأملات فلسفی میتواند، و یا باید بتواند، آن را حل کند. آری! اگر آراء و نظریات فلسفی را از سر تفریح و تفنّن، و یا برای تجارت وامرار معیشت، و یا برای تفاخر و تکبّر، و یا برای توجیه حکومتهای زر و زور و تزویر، و تملّق حاکمان بیکفایت مترف و مسرف نخوانیم و بدنبال حقیقت باشیم نظریات، مواضع، و آموزههای فلسفی و طرّاحان و سازندگان آنها را مشحون از تعلّقات خواهیم یافت.
پیشتر، در جایی رویهمرفته گمنام، درباره این تعلّقات متذکر شده بودم که:
مجموعه ارزشی و بینشی علمشناسان و معرفتشناسان به انحاء مختلفی در استدلالات و براهین ایشان حضور و دخول دارند. گاه حضور این قبیل باورهای نگرشی و ایدئولوژیک اساس و بنیاد یک سلسله استدلالات را تشکیل میدهد و گاه در پیچ و خم برهانی یا احتجاجی یا بحثی فلسفی قابل رویت هستند. اگر سلسله مباحثات و مناقشات دو فیلسوف یا حامیان دو مکتب فلسفی را در زمینهای مورد تدقیق و تعمق کافی قرار دهیم، خواهیم دید که اینان پس از طرح اشکالات منطقی بر پارهای از براهین یکدیگر و رفع آنها نهایتاً هر دو به جایی میرسند که هریک موضعی و نظرگاهی را برگرفته و عجالتاً امکان ادامه بحث منطقی-فلسفیشان دیگر منتفی شده است. گفتیم “سلسله مباحثات و مناقشات دو فیلسوف یا حامیان دو مکتب”، در حالی که گاه اتفاق میافتد که فیلسوفان یا حامیان نظریهای فلسفی بدون هیچگونه مباحثه و مناقشهای مواضعی و آرایی را اخذ میکنند که هیچ دلیلی برایش اقامه نمیکنند و یا نمیتوانند اقامه کنند …. مناسب میبینم در این زمینه به مشاهده یکی از ستارگان برجسته جامعه فلسفی جهان معاصر استشهاد کنم. هیلری پاتنم، فیلسوف معاصر آمریکایی، در کتاب پر اقبال خود عقل، حقیقت و تاریخ[۲]، ضمن شرح و نقد نظریه اینهمانی و دانستههای پیشتجربی چنین میگوید: “پیش از سال های ۱۹۵۰ یا ۱۹۶۰ [فیلسوفان] بر این باور بودند که آنها صرفاً میدانند، یا بسیاری از آنها میدانند، که حالات حسّی نمیتواند فیزیکی باشد. فیلسوفان دیگر بر این باور بودند که آنها میدانند که آن فیلسوفان بر خطا هستند، لیکن استدلال غیرممکن بود.” و سپس میافزاید: “با اکثریتی مواجه بودیم که میدانستند که حالات حسّی نمیتواند حالات مغزی باشد و اقلیتی داشتیم که میدانستند که دیگری بر خطا است و هیچ امکان واقعاً مهمّی برای استدلال و یا حرکت از این وضعیت منجمد در موضعگیری وجود نداشت”.
اگر عجالتاً از شاهد تاریخی هیلری پاتنم چشمپوشی نماییم و وضعیت امیدبخشتر وجود براهین و مناقشه را لحاظ کنیم باید قائل شویم که اگر چه این مواضع و نظرگاههای متفاوت و بعضاً متخالف در فرآیند یک یا چند سلسله مباحثه و مناقشه مورد نقادی و جراحی منطقی و فلسفی قرار گرفتهاند و از این روی پارهای از خطاهای ریز و درشت منطقی از آنها زدوده شده است مع ذلک مواضعی هستند که خود جوهراً غیرمنطقی-فلسفی هستند، بدین معنی که اگر تماماً ماهیتی ارزشی و بینشی ندارند، حداقل حاوی چنین عناصری هستند.”[۳]
اینک باید در فراسوی آن نکتهسنجیها و بسط آن تأملات بیفزاییم که در آنجا سخن از “گاه حضور این قبیل…” و “گاه در پیچ و خم …” رفته است و حال آنکه صحیحتر است تصریح و تأکید کنم که همواره حضور تعلقات ذوابعاد و ملفوف فیلسوفان اساس و بنیان استدلالات و مواضع ایشان را تکوین و تقویم میکند. و همواره تعلقات متنوع و گریزناپذیر خفّی و جلّی فیلسوفان در پیچ و خم استدلالات و احتجاجات ایشان حضور دارند. در مقام دیگری پیرامون چارهناپذیری اخذ تصمیمات نامعقول و بلادلیل جهت افکندن و تدارک شالوده و بنیان استدلالات و احتجاجات فلسفی به تفصیل سخن گفتهام و نقش تعیین کنندۀ تعلقات را دراین اخذ تصمیمات آشکار کردهام و بنابراین آنها را در اینجا تکرار نخواهم کرد.[۴]
اینک میخواهم به تحلیل، چگونگی حضور و دخول تعلقات را در پیچ و خم جمیع استدلالات و احتجاجات فلسفی نشان دهم. تحلیل خود را با طرح یک سری سؤالات انجام میدهم:
آیا تا بحال دقت کردهایم که فیلسوفان چگونه و تا چه میزان در حساسترین مقاطع و تعیین کنندهترین مراحل و منازلِ تأملات و استدلالاتشان بر مفاهیمی چون بداهت، ضرورت، مقبولیت، مطبوعیت، معقولیت (یا عقلانیت)، صحت، حقیقت، وضوح (یاروشنی)، مسلمبودن، معلومبودن، شهودیبودن، قابلتصوربودن، طبیعیبودن و آشکاربودن ― و مفاهیم مقابل و مخالف امثال آنها ― تکیه میکنند؟ آیا توجه کردهایم که فیلسوفان با تکیه بر این مفاهیم، چگونه به سهولتِ تمام، ارزشها و بینشهایی را پیشفرض یا مصادره میکنند و با این کار تعلّقاتی را بدون هیچ بحث و استدلالی در نظریهپردازی و استدلالات خود حضور و دخول میدهند؟ و آیا ملاحظه کردهایم که پیشفرضها، مصادرات، اصول موضوعه و مبادیای که برای فیلسوفی مسلّم، صحیح، بدیهی، ضروری، حقیقی، شهودی، طبیعی، معلوم، معقول، مطبوع، قابل تصور، واضح (روشن)، و آشکار است برای سایر فیلسوفان هم همینطور است؟ لاحول و لاقوه الّا بالله!
آیا تاکنون از خود پرسش کردهایم چرا مصادیق این ژرفترین و مبناییترین مفاهیم تعیینکننده و سرنوشتسازِ جمیع تأمّلات و استدلالات فیلسوفان طول تاریخ فلسفه، بدین وسعت و شدّت گرفتار تشتّت و تفرّق است؟ و آیا، با این اوصاف، میتوان نتیجه گرفت که این ژرفترین و مبناییترین مفاهیم همۀ نظریهپردازیهای فلسفی طول تاریخ، معنا و مدلول مشخص و معینی ندارند و فیلسوفان، بسته به تعلّقات خفّی و جلّی کثیر و ذوابعاد خود، آنها را باردار از مرادات و مقاصد و اهداف خود میکنند؟ و یا باید نتیجه بگیریم که این مفاهیم، فیالمثل به طور مُثُلی(!)، واجد معنا و مدلول متعیّن و مشخصی هستند لیکن فیلسوفان از آن جهت که معالاسف موجوداتی “آزاد” ، “رها” ، “فارغ از تعلقات” ، و “رهیده از جمیع تمنّیات” نیستند، بعوض فهم معنای فینفسه (؟) و صحیحِ (؟) آنها، بسته به تعلقات خفّی و جلّی کثیر و ذوابعاد خود، آنها را باردار از مرادات و مقاصد و اهداف خود میکنند و گرفتار آن تشتّت و تفرّق رسوا و نومیدکننده میشوند؟!! بدیل دیگری هم وجود دارد: آیا میتوان قائل شد که اولاً این مفاهیم معنای فینفسه و صحیحی دارند و ثانیاً فیلسوفان به فهم معنای صحیح و فینفسه آنها نایل میشوند لیکن هنگام نظریهپردازی و استدلال ورزی، گرفتار تلبیس ابلیس ملعون شده، تعلقات خود را با تمام جدّیت و وجود در آنها فرو میریزند و آن تشتّت و تفرّق رسوا و نومیدکننده را ایجاد میکنند؟!!! بحث و تحلیل درباره معنای فینفسه، ذاتی، یا صحیح مفاهیم را در مقام دیگری مبسوطاً انجام دادهام[۵] و بنابراین از تکرار آن در اینجا پرهیزمیکنم. و دریافتن مشکل معرفتشناختی این سخن که “فیلسوفان به فهم معنای صحیح و فینفسه آنها نائل میشوند” را به خوانندۀ فکور و هوشمند واگذارمیکنم.
اینک که به تحلیل نشان دادیم که تعلّقات و تمنّیات انسان در جمیع نظریهپردازیها، استدلالات، و اخذ مواضع فلسفیاش حضور و دخولی همه جایی، همیشگی و گریزناپذیر دارد شایسته است تیغ تدقیق را متوجه سخن پایانی منقولۀ فوق نماییم. در آنجا که سخن از مواضعی کردهایم که “جوهراً غیرمنطقی-فلسفی هستند”، مطلب به گونهای بیان شده که گویی در فلسفه، مواضعی داریم که جوهراً غیر منطقی-فلسفی هستند و مواضعی هم داریم که جوهراً منطقی-فلسفی هستند. به گمان من، این شیوۀ بیان به غایت گمراهکننده و لغزاننده است و شایسته است احتمال هرگونه سوء برداشت در همین جا رفع و دفع شود: نخستین نکته اینست که وقتی سخن از فلسفه میرانیم، باید روشن باشد که مقصود چیزی جز آثار فیلسوفان نیست و فیلسوفان هم عموماً کسانی هستند که بطورحرفهای به طرح و بحث و نقد تقریباً تماموقت و یا بعضاً پارهوقت آثار و مکتوبات سایر کسانی که سنتاً یا جاریاً فیلسوف خوانده می شوند، میپردازند.
نکته دوم اینست که به سبب نکتۀ نخست، ما نمیتوانیم از جوهر فلسفه یا از مواضع جوهراً فلسفی، یا از فلسفۀ ناب و خالص، یا از حاقّ فلسفه، یا از ذات فلسفه، و یا از روح و جان فلسفه، سخن محصّل و قابلتوجیه و قابلدفاعی به میان آوریم. و برای اینکه خوانندۀ غیرمتفنّن بتواند خود بدین نکتۀ ژرف و سهمگین تفطّن و بصیرت یابد از وی دعوت میکنم تا ابتدا سعی کند مفهوم “بازی” و سپس مفهوم “جنگ” را و سپس مفهوم “علم” ― به معنای اخص آن ― را و بالاخره مفهوم فلسفه را به نحوی که جامع افراد باشد و مانع اغیار، تعریف و تبیین و تحدیدکند. و برای تفطّن بیشتر، به وی توصیه میکنم موضوعی را در تاریخ فلسفه برگرفته و سپس موازین و مواضع اتخاذشدۀ فیلسوفان در رابطه با آن موضوع را مورد تأمل قراردهد و آنگاه تلاش کند جوهری، ذاتی، حاقّی، روحی، و جانی در میان آنها یافته مورد تصریح و تبیین قراردهد.
و روشن است که چرا چنین سعی و تلاشی عقیم و بیثمر خواهد بود. زیرا فیلسوفان در تحلیل نهایی انساناند ― پیش از اینکه فیلسوف شوند انسان بودهاند، و پس از اینکه فیلسوف شدند باز هم انساناند، و هنگام تفلسف واستدلالورزی هم همچنان انساناند، و پس از اینکه از تفلسف و فیلسوفی بطورموقت یا دائم معزول و معاف شوند باز هم انسان اند ― و حاصل تلاش و اشتغال ایشان، که همان نظریههای فلسفی باشد، در تحلیل نهایی، ماجرا، محصول، و نهادی است انسانی! و ماجرای فلسفه ـــــ همچون ماجرای علم، ماجرای هنر و شعر ادبیات، ماجرای دیپلماسی، ماجرای معماری، ماجرای شهرسازی، ماجرای تکنولوژی، ماجرای جنگها و صلحها، ماجرای نهادهای اجتماعی-سیاسی-اقتصادیِ همۀ ملل و نحل، ماجرای زراعت و تجارت، ماجرای جهانی سازی، ماجرای برخورد تمدنها، ماجرای جمیع مکاتب اجتماعی-سیاسی-اقتصادی، و هکذا … ـــــ ماجرایی است انسانساخته و انسانبافته، مولود و مصنوع امیال و علایق و هوسات و حدسیات و ظنیات انسانها. و بنابراین، ماجرای فلسفه، ماجرای نظریههای فلسفی است که بنیاناً موقتی و متلاطم است و تن به هیچ قرار و ثباتی نمیدهد. زیرا ماجرای فلسفه مشتمل است بر حدسیات و ظنیات متکثّر و متنوّع و متغایر و متعارضی که انسانهایی با تعلّقات متکثّر و متنوّع و متغایر و متعارض ساخته و پرداختهاند. انسانهایی که از اعتصام به “حبل المتین” و “عروه الوثقا”ی ماورای انسانی دست کشیده، رها و آزاد و آواره شدهاند و تبعیت از ظن و هوایشان میکنند.
نکته سوم، که از تبعات مستقیم نکتۀ دوم است، اینست: آراء و نظریههای فلسفی در هر صورت و سیرتی که باشند و متعلق به هر عصر و زمانهای که باشند و زادگاه و خاستگاهشان هر قرن و قومی که باشد آغشته و مالامال از انسان هستند، انسانی که البته آزاد از هرگونه عقال ماوراء انسانی است و بدین روی، آواره و رها و سرگردان و سرچرخان است. و بنابراین، فلسفه از آن جهت که مولود و مصنوع چنین انسانی است همواره و لاجرم سراپا مشحون و گرانبار از تعلّقات و هوسات انسان است و هیچ مفرّ و محیصی هم از آنها ندارد.
۱ برای تفصیل و تحلیل این بینش مکرّر قرآنی، رجوع کنید به کتاب سرخ، تأمل شماره ۱۵٫
[۲] PUTNAM, H. (1981) Reason, Truth and History (Cambridge, Cambridge U.P) P:82
۳ “چه باید کرد، علم پرستی یا علم شناسی؟”، کلمه دانشجو، شماره ۱۴، دی ۱۳۷۴: ص ۲۸٫
۴ رجوع کنید به کتاب سرخ، تأمل شماره ۱۳٫
۵ رجوع کنید به اصلاحات یعنی چه؟، از همین قلم.