
سخن هایک جای هیچ گونه تردیدی نسبتبه قابلیت توجیه این فرض و مبنای متزلزل معرفتشناختی آن باقی نمیگذارد. در عین حال، به طرز حیرتانگیزی میافزاید که «شیوه ما مبتنی بر این تجربه است که انسانهای دیگر علیالقاعده (اگرچه نه همیشه مثلا نه در مواردی که کوررنگ و یا دیوانه باشند) انطباعات حسی خود را به گونهای دستهبندی میکنند که ما میکنیم». (۴۹) به رغم توجیهناپذیری، استدلالناپذیری، و استشهادناپذیری تجربیاش، این فرض مقبول و مستحسن به نظر میآید و میشود آن را به همان صورت آکسیوماتیک و اصل موضوعی خویش باقی گذاشت. و ابدا نیازی نیست که مبنای تجربی برای آن قائل شویم و یا قاعدهای برای آن دست و پا کنیم! هیوم یک بار و برای همیشه نشان داده است که تجربه در کاملترین میزان و مقدار خود حداکثر میتواند درباره گذشته حکم قطعی کند و حال آن که به نظر
ص۳۱۱)
میرسد در اینجا هایک، از سر تسامح یا تغافل، از تجربهای حکایت میکند که به حال و آینده نیز سرایت و هدایت میکند: «شیوه ما مبتنی بر این تجربه است که انسانهای دیگر… انطباعات حسی خود را به گونهای دستهبندی میکنند که ما میکنیم». حداکثر چیزی که هایک میتوانستبدرستی بگوید این است که «انسانهای دیگر… دستهبندی میکردند…». روشن است که در این صورت جدید، دیگر نمیتوان دستهبندی جاری و آینده انسانها را که مورد نیاز نظریهپردازی اجتماعی ماستبه تجربه موکول کرد. تنها راه گریز و چاره هایک و ما این است که به جای این که فرض و شیوه خود را مبتنی بر تجربه گذشته کنیم، فرض خود را مبتنی بر این امید کنیم که «انسانهای دیگر انطباعات حسی خود را به گونهای دستهبندی میکنند که ما میکنیم». سخن ما با سخن حیرتانگیز هایک در اینجا به پایان نمیرسد. زیرا در بیان وی سخن از «علی القاعده» رفته است. گمان نمیکنم بر اهل فن پوشیده باشد که اگر قاعدهای فراتر از تجربه وجود میداشت دیگر نیازی به تجربه نبود. و به هر حال، مقصود از قاعده کدام است؟ از بیان هایک به روشنی برمیآید که مقصود از قاعده این است که: انسانهای دیگر انطباعات حسی خود را به گونهای دستهبندی میکنند که ما میکنیم. اما روشن است که هدف بحث هایک از این که فرض فوق را هیچ آزمون عینی و هیچ معرفتی نسبتبه روابط بین اشیاء توجیه و تصویب نمیکند، این است که نه تجربه و نه معرفت ما آن را توجیه و تحکیم نمیکند. و با این وصف، این دو سؤال مطرح میشود که اولا، بدین قاعده
ص۳۱۲)
چگونه نایل و هدایتشدیم؟ و در ثانی، این قاعده، پس از پیدایش و ظهورش، چه مبنا و توجیهی دارد؟ اما قاعده خلق الساعه هایک، استثنائاتی دارد که در عین درستی، حکایت از تسامح دیگر هایک دارد. وی کوررنگی و یا دیوانگی را از شمول قاعده پنداشته شده فوق خارج میکند. اما متفطن نمیشود که علاوه بر این حالات و وضعیتهایی که منشا فیزیولوژیک و روانشناختی دارند، کثیری از حالات و وضعیتهای دیگر نیز وجود دارند که دستهبندی انطباعات حسی متفاوتی ایجاد میکنند. تاریخ صعلمش مشحون از دستهبندیهایی است که متاثر از ارزشها و بینشهای خاص مابعدالطبیعی و یا کلامی و یا سیاسی و یا اجتماعی و یا اقتصادی و یا روانی بودهاند ارزشها و بینشهایی که موجد «تمایلات و تخیلات» سابقالذکر هایک هستند. و این موارد نه استثنا، که بیشتر قاعده بوده است. یعنی این طور نیست که این قبیل موارد خطاها و اعوجاجات بودهاند و به هر حال خلاف قاعده؛ گویی که دستهبندی انطباعات و اشیاء و اعیان معمولا با ذهنی خالی صورت میگیرد و فقط حضور نگرش یا بینش یا مساله یا انتظار یا پیشبینی یا نیازی، دستهبندی را به طور معوج و خطاآمیز صورت میبخشد. ابدا چنین نیست. همه دستهبندیها همواره با توجه به منظری و منظوری، و به نیتبرآوردن حاجتی و یا حل مسالهای یا معضلی، اعم از روانی، اجتماعی، سیاسی، و یا اقتصادی صورت میگیرند. و از این رو، برخلاف هایک، باید اعتراف کنم که معتقد به وجود متافیزیکی چنین قاعدهای نیستم؛ قاعدهای که تصریح میکند انسانهای دیگر ادراکات حسی خود را به گونهای دستهبندی میکنند که ما میکنیم؛ هیچ ضرورت منطقی (۵۰) ندارد و بلکه هیچ ضرورت متافیزیکی (۵۱) هم ندارد. اما برای ایجاد شناخت جمعی عالم طبیعت و عالم انسانی و اجتماعی، ما نیازمند این فرض بزرگ معرفتشناختی هستیم. یعنی فرض میکنیم که انسانها از آن جهت که تجارب حسی خود را یکسان و همگون دستهبندی میکنند، وحدت معرفتشناختی دارند.
در آستین این تحلیلها و مواضع، یک سؤال بزرگ پنهان شده است و آن این که چرا این فرض، به رغم این که هیچ ضرورت منطقی ندارد و بلکه هیچ ضرورت متافیزیکی هم ندارد، و به رغم این که «هیچ آزمون عینی، و هیچ معرفتی درباره نسبت این چیزها با چیزهای دیگر جهان خارج، آن را تصویب و توجیه نمیکند»، اغلب اما نه همیشه در عمل رهگشا و کارساز است؟ از آنجا که پرداختن بدین سؤال، ما را بیش از حد از چارچوب اصلی کاوش خود بیرون خواهد برد، در این مجال همین قدر به اشارتی اکتفا میکنیم و بسط آن را به فرصتهای دیگر موکول
ص۳۱۳)
میکنیم. علت آن رهگشایی و کارسازی را باید در فرآیندهای ذو ابعاد و درهم تنیده جامعهپذیری جامعه علمی و خصوصا در مفهوم پارادایم و نقش آن در صتقویمش، صترویجش و صتفهیمش کاوشهای عادی علم و در صتمهیدش انقلابهای علمی جستجو کرد. (۵۲) همین جا تناسب تام دارد که سخن دیگر هایک را مجددا نقل و نقد کنیم. پیش از این نقل کردیم که هایک میگوید: «انسان در تصمیمات آگاهانهاش محرکهای خارجی را به نحوی دستهبندی میکند که ما صرفا به علت تجربه نفسانی خود از این نوع دستهبندی، از آن آگاهی مییابیم.» نکته اول، که اهمیت زیادی از جهتبحث فعلی ما ندارد، این است که انسانها اغلب محرکهای خارجی را آگاهانه دستهبندی نمیکنند. اما نکته مهمتر و مربوطتر این که، در سخن هایک پیشفرض بنیادی مهمی وجود دارد و آن این که همه انسانها تجربه انفسی واحدی از محرکهای خارجی دارند و بدین سان است که آنها را یکسان دستهبندی میکنند. به عبارت دیگر، انسانها واجد تجربه واحدی از محرکهای خارجی معینی هستند. در حالی که همان طور که خود وی هوشمندانه اظهار داشته، چنین حکم یا فرض مابعدالطبیعیای، استدلالپذیر، توجیهپذیر و یا استشهادپذیر تجربی نیست. اما این که چگونه ما از دستهبندی دیگران آگاهی مییابیم و یا خود نیز معمولا دستهبندیای یکسان و همگون دیگران انجام میدهیم بدون این که درون ذهن آنها را مشاهده کرده باشیم، باز میگردد به فرآیندهای جامعهپذیری و نقش یکنواختسازی پارادایمها یا آموزشهای فرهنگی و اجتماعی.
اگر این تحلیل را قدری بیشتر مورد تعمق قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که میتواند ضمن نفی تعلیل هایک تجربه انفسی یکسان، علت دستهبندی یکسان محرکهای خارجی از منظری دیگر، تعلیلی برای آن محسوب شود: این که به نظر میآید انسانها تجربه انفسی واحدی از محرکهای خارجی دارند معلول این است که به عللی همچون همسانی معضلات، حاجات، انتظارات، تعلقات به دستهبندی یکسانی، شاید در سطحی عمیقتر و فروتر از پیش، مجهز بودهاند. این دستهبندیهای احتمالا فروتر، در سطحی از سطوح پایینرونده خود، متاثر از و یا زاییده تلقیهای بنیادین بینشی و ارزشی انسان از سعادت و شقاوت، نابسامانی و ناامنی، امن و «مقام امین»، فضایل و رذایل، و کیستی و چه بایستی خویش است.
این سخن موجزتر و ذوبطونتر از آن است که بتوان بدون شرح و بسطی رهایش کرد، و لذا شایسته است تا حدی شکفته شود. ابتدا بدین نکته تصریح میکنم که بنده قائل نیستم که اعیان و اشیاء طبیعی و غیر طبیعی هیچ وجودی مستقل و متمایز از فاعل شناسا ندارند. بحثبر سر
ص۳۱۴)
چگونگی وجود اشیاء به طور فی نفسه نیست، که بحثی است متعلق به حوزه هستیشناسی، بلکه بر سر این است که فاعلین شناسا چه شناختی از آنها دارند و چگونه این شناخت را حاصل کردهاند؛ چه اطمینان و یقینی به این شناخت داریم و یا از کجا میدانیم که شناختیافتهایم. پیداست که در حوزه معرفتشناسی قرار داریم.
نکته دوم این است که به نظر میرسد امروزه فیلسوفان علم جملگی بر این نکته، که شاید نخستین بار نوروود هنسون آن را طرح و صورتبندی کرده، اتفاق نظر دارند که «مشاهدات، گرانبار از نظریهها هستند». اینک سخن این است که این گرانباری نظری مشاهدات، فقط محصور و محدود به مشاهدات آزمایشگاهی برای آزمون نظریهها نیست، بلکه در سطحی عمیقتر، این نکته معرفتشناختی دلالت دارد بر این که شبیه یا تکراری مشاهده کردن یا دیدن یا تجربه کردن دو یا چند چیز موکول استبه وجود دستگاهی نظری. این دستگاه نظری مشتمل استبر ترکیبی از برخی مفروضات، حدسیات، انتظارات، پیشبینیها، معضلات و مسائل. وجود این دستگاه علاوه بر این که مشاهدات را سامان و سازمان میبخشد و مفاهمت و مشارکت و معارضت و معاونت معرفتی را میان قائلان به، یا مطلعان از آن میسر و ممکن میسازد، در سطحی ابتداییتر و فروتر یا عمیقتر، اساسا شبیه و تکراری دیدن و تجربه کردن اشیاء را نه تنها برای یک فاعل شناسا که برای فاعلان شناسای متعدد ممکن میکند و مانع از عدم تفاهم و تعامل معرفتی میشود.
نکته سوم عبارت است از این که این دستگاه مفهومینظری در سطحی از سطوح ابتدایی و ضمنیتر خود، معلول و متاثر از برخی حاجات، انتظارات و تعلقات هستند که انسانها حامل و حاوی آنها هستند، و یا آنها را احساس میکنند و یا میبینند. به عبارت دیگر، نظریات، مفروضات، تعاریف، نظریات منطوی و مندرج در ابزارهای اندازهگیری، اصول موضوعه، قواعد روششناختی، اصول متافیزیکی، و برخی قواعد شبه اخلاقی که مجموعا «شبکه پیچیده»ای را میسازند که آزمودن، تجربه کردن، مشاهده کردن، شبیه و تکراری دیدن را معنا میبخشند و ممکن میسازند خود متکی و سوار بر دوش حاجات، انتظارات و تعلقاتی هستند که انسانها دارند. همین جا استطرادا بیفزایم که از جهتبحث موجود مهم نیست که این حاجات، انتظارات و تعلقات، در واقع صادق باشند یا کاذب؛ اصیل باشند یا تصنعی و یا توهمی. به عبارت مبسوطتر، سخن این است که برای نمونه، حاجات و تعلقات ملحوظ و منظور جامعهشناس خاصی یا سیاستشناس معینی و یا جمعی از ایشان و یا جمیع سیاستشناسان، برآوردن صهوای
ص۳۱۵)
نفسانیش شخصی، گروهی، فرقهای، ملی، نژادی، و یا صحدسیات و ظنیاتیش بیش نیست؛ و حاجات و تعلقات ایشان اصیل است و به واقع، نیازهای اصیل بشری است. سخن فقط این است که شبکه پیچیده فوق به نوبه خود از نوعی تلقی یا احساس نسبتبه حاجات، انتظارات و تعلقات انسانها یا فاعلان شناسا ناشی و جاری میشود، خواه این تلقی و احساس، اصیل و معتبر باشد، خواه نه.
نکته چهارم این است که حاجات، انتظارات و تعلقاتی که انسانها یا فاعلان شناسا برای خود و یا به نیابت و جانشینی از طرف دیگر انسانها، برای انسانها قائل میشوند به نوبه خود از سرچشمههای فروتر و عمیقتر تلقینات یا تصورات و یا شبه تلقی و تصور و یا سوءتلقی و تصور بنیادین بینشی و ارزشی انسان نسبتبه صسعادتش و صشقاوتش، ناامنی و صمقام امینش، فضایل و رذایل، کیستی و چه بایستی خویش آبیاری و تغذیه میشود. کاوش در طبیعتبه منظور برآوردن و ارضای این تعلق که بر اعضا و جوارح و ساز و کار طبیعتسلطه و سیطره پیدا کند و آن را قابل پیشبینی و کنترل کند و هرچه خواست و توانست از دل آن بشکافد و مصرف کند، به نوبه خود موکول به نوعی تلقی اساسی نسبتبه کیستی و چه بایستی انسان، حیات انسان، و نسبت انسان با طبیعت، و امن و ناامنی است. این تلقیهای بنیادین ارزشی و بینشی که چه چیز(هایی) انسانها را صسعیدش یا صشقیش میکند، به او صمقام امینش یا امنیت و قرار و سامان میبخشد، و چه چیز(هایی) او را بیقرار و نابسامان و بدون امنیت میکند، چه چیز(هایی) فضیلت است و مستحق سعی و صبر و ممارست و مواظبتبر تحصیل و حفظ و افزایش آن در خود و دیگران، و چه چیز(هایی) رذیلت است و مستحق کوشش و شکیبایی بر اجتناب و حذف و هدم آن، چه چیز(هایی) انسانها را گرفتار صخونش و اندوه و بیم و صخوفش میکند و چه چیز(هایی) وی را از اینها میرهاند، چه چیز(هایی) را صتوفیقش یا مایه و سرچشمه توفیق و کامروایی بداند و، کدامها را صخسرانش و صخذلانش و ناکامی، و یا اصلا کام (!!) بداند یا مایه و ریشه و زاینده اینها، و مانند آن، مجموعا حاجات، انتظارات (از خود، از دیگران، از زیستن، از صحیوهالدنیاش و هر آنچه این مهپیکر دلربای رعنا در جگر دارد)، تعلقات و لذا مسائل و معضلات و مشکلات را تکوین و تقویم و تعیین میکنند. این که این تلقیها و باورهای بنیادین ارزشی و بینشی، خود از کدام سرچشمهها میجوشند، مهمی است که تحقیق مستقل مبسوطی را، به یاری خدا، طلب میکند.
برای این که به نظر متعارض نیاید که تحلیل فوق هم نفی تعلیل هایک است و هم مدعی تعلیل
ص۳۱۶)
آن، توضیح کوتاهی لازم است. تعلیل هایک را بدین معنی نفی میکنیم که گویی هایک قائل استبه این که ما انسانها اصولا و قاعدتا تجربه انفسی یکسانی نسبتبه محرکهای خارجی داریم. در حالی که به گفته خود هایک، هیچ آزمونی و هیچ معرفتی این سخن را توجیه نمیکند؛ و نه اصولی و نه قاعدهای وجود دارد که بتوان به مدد آن چنین حکمی کرد. بنابراین، هیچ دلیل و شاهد و بینهای در دست نداریم که انسانها در بادی امر و بدوا، تجارب انفسی یکسان دارند. از طرف دیگر، تعلیل هایک را تعلیل میکنیم و بدین صورت که اگر انسانها تجارب انفسی یکسانی دارند بدین علت است که نوعی همسانی از پیش موجود بوده است.
در بالا به تحلیل وانمودیم که «برای ایجاد شناخت جمعی عالم طبیعی و عالم اجتماعی، ما نیازمند این فرض بزرگ معرفتشناختی هستیم. یعنی فرض میکنیم که انسانها از آن جهت که تجارب حسی خود را یکسان و همگون دستهبندی میکنند، وحدت معرفتشناختی دارند.» از طرف دیگر، تحلیل کردیم که علت کامیابی و کارسازی عملی این فرض وجود پارادایمهای علمی، فکری و فرهنگی، و نقش جامعهپذیرانه فوقالعاده پیچیده و بسیار مؤثر پارادایمهاست. اینک ببینیم هایک درباره نقش این فرض معرفتشناختی چه موضعی دارد. به نظر وی نیز، بدون استفاده از این فرض، «تبیین یا فهم اعمال انسانها غیر ممکن خواهد بود». (۵۳) هایک در تشریح افزونتر ذهن انسان و دستهبندی انطباعات حسی، نکاتی را متذکر میشود که اگرچه قدری مبهم و ضمنیاند، به گمان ما بسیار مهم و قابل توجهاند. به نظر هایک،
«انسانها رفتار یکسانی نسبتبه پدیدارها دارند، نه بدین علت که پدیدارها به معنای فیزیکی همانند هستند، بلکه بدین علت که انسانها آموختهاند که پدیدارها را متعلق به یک گروه دستهبندی کنند؛ زیرا میتوانند از آنها استفاده واحدی کنند و یا میتوان از آنها انتظار آثاری داشت که برای افراد مربوط یکسان باشد.» (۵۴)
ملاحظه میشود که به نظر هایک دستهبندی اشیاء و پدیدارها و انطباعات حسی یا تجارب حسی، به علتیکسانی خصوصیات فیزیکی و عینی و خارجی نیست، بلکه بدین علت است که انسانها از پیش آموختهاند که چگونه آنها را به طور یکسان و یا یکنواخت دستهبندی کنند. تعلیم و ترویج و تحکیم دستهبندیهای یکپارچه و یکنواخت همان است که ما قبلا بر دوش پارادایمها گذاشتیم. به علاوه، همین آموزشها، خود معلق و پا در هوا و یا در زمینهای بکر و بایر صورت نگرفته است؛ این طور نیست که انسانها از ابتدای ابداع مفاهیم و دستهبندیها، بدون هیچ راهنما و
ص۳۱۷)
انتظار و نیاز و ارزش و بینشی مبادرت به خلق و وضع آنها کرده باشند؛ گویی که از ابتدا قلوب و ابصار انسانها بکر و بایر بوده است و این آموزشها، ناگهان و بیهیچ تمهید و تمنایی، تمایل و تخیلی، هوی و هوسی، بیم و امیدی، و میل و ارادتی در آنها جوانه زدهاند و با گذشت زمان و نهادینه شدنشان، فرهنگها و پارادایمها توانمندانه و امانتدارانه آنها را از نسلی به نسل دیگر انتقال دادهاند. به نظر هایک، دستهبندیها بدان رو صورت گرفته و آموخته شدهاند که استفاده واحدی و، ایضا، آثار و نتایجیکسانی از آنها متصور و منتظر بوده است. و البته نیاز به گفتن نیست که آنجا که دستهبندیهای یکسان صورت نمیگیرد، بدین علت است که یا بر سر مطلوب بودن آثار و نتایج و اهداف اختلاف وجود دارد و یا بر سر این که دستهبندی مورد نظر یا پیشنهادی به اهداف و آثار و نتایج مطلوب منتهی میشود یا نه.
اینک که دریافتیم واقعیات یا دادههای علوم اجتماعی صرفا عقیده هستند، و این باورها و عقاید، متفاوت از واقعیات علوم فیزیکیاند، و ما نمیتوانیم این عقاید را مستقیما در اذهان دیگران مشاهده کنیم، و آگاهی ما از دستهبندی پدیدارها توسط دیگران به علت تجربه نفسانی یکسان و همگون ما از آن پدیدارهاست، و این که یکسانی دستهبندی پدیدارها و اشیاء توسط انسانها فرضی است که صدق آن را هیچ آزمون تجربی و هیچ معرفتی درباره نسبت این پدیدارها با دیگر پدیدارهای جهان خارج تصویب و توجیه نمیکند، مناسب است مطلب مهم دیگری را که مفهوم انفسی، حاوی و حاکی از آن است مورد توجه قرار دهیم. مطلب مورد نظر هایک عبارت است از این اگرچه معرفت و باورهای انسانهای مختلف دارای ساختار مشترکی است که ارتباط فیمابین و تفاهم را میان انسانها ممکن میسازد، در عین حال، این شناختها متفاوتند و از بسیاری جهات اغلب در تعارض و تقابل هستند. روشن است که چنانچه بر آن باشیم که تمام معارف و باورهای انسانهای مختلف، یکسان است و یا این که ما فقط مواجه با یک فکر و اندیشه هستیم، در این صورت هیچ تفاوتی نمیکند که ما آن را واقعیتی عینی بخوانیم و یا پدیداری انفسی. (۵۵) هایک سپس چنین برهان میکند که:
«معرفتی که در واقع اعمال هر گروهی از مردم را هدایت میکند هیچگاه به صورت یک مجموعه همساز و متلائم وجود ندارد. این معرفت فقط به همان صورت متفرق، ناقص و ناهمسازی که در ذهن یکایک انسانها تجلی میکند وجود دارد، و تفرق و نقصان همه معارف دو امر اساسی است که نقطه عزیمت
ص۳۱۸)
علوم اجتماعی باید باشد. آنچه فلاسفه و منطقدانان، اغلب به طرز تحقیرآمیزی به منزله نقصان «صرف» ذهن بشر طرد میکنند، در علوم اجتماعی امر بنیادی مهم سرنوشتسازی میشود… نگرش «مطلق گرای» مخالف، که قائل استبه این که معرفت و خصوصا معرفت موجود نسبتبه شرایط خاصی «به طور عینی» در اختیار است، یعنی برای همه مردم به طور یکسان وجود دارد، سرچشمه اشتباهات همیشگی در علوم اجتماعی است.» (۵۶)
مقصود هایک از این سخن این است که یک «جنایت» و یا یک «مجازات»، ابدا واقعیت عینی نیستند. زیرا نمیتوان آنها را بدون عطف و ارجاع به معرفت ما از نیات و اهداف آگاهانه انسانها نسبتبه آن اعمال تعریف کرد. همچنین، ما نمیتوانیم برای تبیین رفتار انسانها نسبتبه اشیاء و پدیدارهای فیزیکی، به تعریف و شناختی که علوم فیزیکی درباره آنها در اختیار ما میگذارند متوسل شویم؛ بلکه باید دریابیم که انسانهای مورد نظر نسبتبه آن پدیدارها چه میاندیشند. مثلا، چنانچه بخواهیم رفتار و عمل فردی را که دارویی یا گیاهی را مورد استفاده قرار میدهد تبیین کنیم، اهمیتی ندارد که بدانیم کدام دارو و یا گیاه، کدام بیماری را معالجه میکند. آنچه اهمیت دارد و در تبیینهای علوم اجتماعی نقش محوری و ویژه دارد این است که فرد استفادهکننده چه شناختی از تاثیر و خواص آن دارو یا گیاه داشته است. به طوری که، به نظر هایک،
«چنانچه معرفتی درباره ماهیتیک شیء مادی داشته باشیم و انسانهایی که میخواهیم اعمالشان را تبیین کنیم از آن معرفت آگاهی نداشته باشند، در این صورت آن معرفت همان قدر بیربط به تبیین اعمال آنها خواهد بود که بیاعتقادی شخصی ما نسبتبه مؤثر بودن سحر و جادو در فهم رفتار اقوام بدوی که بدان باور دارند.» (۵۷)
هایک میخواهد بگوید همان طور که بیاعتقادی یک مردمشناس معاصر به تاثیر سحر و
ص۳۱۹)
جادو در امور زندگی، هیچ ربط و دخلی در فهم و تبیین رفتار و اعمال بدویانی که بدان صمیمانه اعتقاد دارند ندارد، به همین ترتیب، چنانچه معارف و شناختهای علوم طبیعی ورود و حضوری در آگاهی و اندیشه فردی که اعمالش موضوع فهم و تبیین است نداشته باشد، نیز آن معارف و شناختها نقشی در تبیین آن اعمال نخواهد داشت. دلیلی که میتوان برای این موضع هایک اقامه کرد این است که چون معارف علوم طبیعی نقشی در ایجاد و ظهور آن اعمال نداشته است روشن است که در تبیین ما که خواهان بیان عوامل ایجادکننده آن اعمال هستیم، حضوری نخواهد داشت. هایک سپس تصریح میکند:
«آنچه به تحقیقات اجتماعی ربط دارد این نیست که آیا قوانین طبیعی به معنایی عینی صادق یا کاذبند، بلکه صرفا این است که آیا آنها مورد اعتقاد و عمل انسانها هستند یا خیر.» (۵۸)
توضیح این که اگر معرفت صعلمیش جامعه مورد شناخت و تبیین ما حاوی این باور بود که حاصلخیزی زمین منوط به برپا کردن نوعی مناسک و خواندن دعاها و ذکرهای خاص است، در این صورت این باور است که برای تبیین ما مهم و محوری است، نه هر قانون طبیعیای که ما عجالتا آن را صادق میدانیم. هایک سپس قوانین شاخهای از علوم اجتماعی را مورد توجه قرار داده، آنها را بیانگر نوعی باور و اعتقاد انسانها اعلام میکند:
«همه «قوانین فیزیکی تولید» که برای مثال در اقتصاد ملاحظه میکنیم، قوانین فیزیکی به معنای علوم فیزیکی نیستند، بلکه اعتقادات انسانها نسبتبه آنچه میتوانند انجام دهند، هستند.» (۵۹)
ملاحظه کردیم که معرفت صعلمیش ما نسبتبه جهان فیزیکی خارج صرفا به میزانی که بخشی از آگاهی و دانش انسانهای موضوع تحقیق است، در اعمال آن انسانها ایفای نقش میکند و بنابراین میتواند در تبیین ما مطرح شود.
تا اینجا سخن ما متوجه نسبت انسانها با اشیاء و پدیدارهای فیزیکی بود. اینک باید از نسبت آنها با سایر انسانها سؤال کنیم. به نظر هایک، آنچه درباره نسبت انسانها با اشیاء فیزیکی صادق است، در مورد نسبت انسانها با یکدیگر مسلمتر و صحیحتر است. برای مقصودی که ما در علوم اجتماعی تعقیب میکنیم، این نسبت را هرگز نمیتوان با اصطلاحات و زبان عینی علوم فیزیکی تعریف کرد. بلکه تنها میتوان آن را بر حسب باورهای انسانها تعریف و تفهیم کرد. به عنوان
ص۳۲۰)
مثال، هایک مساله تبیین رفتار پدر و مادری نسبتبه کودکشان را ذکر میکند. به نظر وی، اگرچه نسبتی که بین آن دو و کودک وجود دارد صرفا نسبتی زیستشناختی است، آنچه برای تبیین رفتار پدر و مادر نسبتبه کودک اهمیت و مدخلیت دارد این باور آنهاست که او فرزند طبیعیشان است؛ خواه این باء و در واقع امر صادق باشد یا کاذب و اشتباه. به عبارت دیگر، مهم نیست که کودک به واقع فرزند طبیعیشان استیا نه، بلکه آنچه برای تبیین رفتار آنها نسبتبه کودک دارای اهمیت و تاثیر است این است که آنها بر این گمان و باورند که آن کودک فرزند طبیعیشان است.
به نظر هایک از میان شاخههای مختلف علوم اجتماعی، این امر در اقتصاد، که نظریههایش بسیار توسعه یافتهاند، به طرز بارز و برجستهای نمایان است؛ به طوری که، به نظر هایک، احتمالا مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم:
«هر پیشرفت مهمی که در یکصد سال گذشته در نظریههای اقتصادی به دست آمده، گامی به پیش بوده است در جهت اطلاق و اجرای منظم و پیوسته انفسیگرایی.»(۶۰) و (۶۱)
لودویک فون میزس (۶۲) یکی از اقتصاددانانی است که به گمان هایک این نگرش را به طور پیوسته داشته است و غرابت آرائش، که در بادی امر به نظر کثیری عجیب و نامقبول میآید، مولود به کارگیری مداوم رویکرد انفسیگرایانه است؛ و همین امر است که سبب شده است وی برای مدت مدیدی پیشگام معاصرانش باشد. نظریه پول و نظریه پیشینیگرایی وی، همچنین آراء وی درباره اقتصاد ریاضی و اندازهگیری پدیدارهای اقتصادی، و بویژه انتقادات وی به برنامهریزی، جملگی مستقیما از رویکرد انفسی سرچشمه گرفته است.
نظریات اقتصادی درباره فلزات کوچک گردی که مرتب میان مردم مبادله میشود، هیچ سخن عینیای نمیتواند اظهار کند. همچنین، این نظریات از آن جهت که نگرشی عینی یا مادی درباره آهن و فولاد و چوب و نفت طلب میکند نمیتواند سخنی ابراز کند. و بدین روست که هایک بیهیچ قید و شرطی صریحا اعلام میکند:
«نیاز به گفتن نیست که موضوعات فعالیتهای اقتصادی را نه به طور عینی، که فقط با توجه به مقاصد انسانها میتوان تعریف کرد. صکالاش، صکالای اقتصادیش، صخوار و بارش، و یا صپولش، هیچ یک را نه به طور فیزیکی، که فقط با عطف به آرائی که مردم نسبتبه آنها دارند میتوان تعریف کرد.» (۶۳)
ص۳۲۱)
تاریخ هر کالایی به واقع نشان میدهد که تغییر نظرات و انتظارات انسانها از شیء مادی واحدی، مقولات اقتصادی کاملا متفاوتی از همان شیء ساخته است. همچنین، به صرف مشخصات فیزیکی نمیتوان تمیز داد که دو نفر، مثلا؛ مشغول معامله هستند یا تهاتر، و یا این که بازی ویژهای میکنند، و یا مشغول به پا داشتن رسمی مذهبی هستند. هایک سپس نتیجه میگیرد که «تا ما نفهمیم که مقصود انسانها از آنچه میکنند چیست، هرگونه تلاش برای تبیین اعمال آنها، یعنی قرار دادن آن اعمال در ذیل قواعد و قوانینی که وضعیتهای مشابه را با اعمال مشابه مرتبط میکنند، محتوم به شکست است.» (۶۴) برخی از اقتصاددانان اولیه همچون فردیناندو گالیانی (۶۵) بدین اصل اساسی روش شناختی تفطن داشتند، لیکن این اصل بعدها به واسطه تلاش برای عینی کردن اقتصاد به شیوه علوم طبیعی مورد غفلت واقع شد. به عنوان مثال، گالیانی در کتاب معروف خود تاکید کرده است که:
«چیزهایی با هم برابرند که مورد رضایتبرابر فردی قرار گیرند و به همین دلیل، نسبتبه وی میگوییم آن چیزها معادلند. هرکس که برابری را در جایی دیگر جستجو کند و به تبعیت از موازین دیگری، انتظار داشته باشد که آنها را در وزن و یا شباهت ظاهری بیابد، نشان میدهد کمترین فهم و شناختی از واقعیتحیات انسانی ندارد. یک برگ کاغذ غالبا معادل پول است که در این صورت، هم در وزن و هم در ظاهر، با برگ کاغذ تفاوت خواهد داشت. از طرف دیگر، دو اسکناس هم وزن و هم کیفیت و دارای شباهت ظاهری، اغلب برابر نیستند.» (۶۶)
هایک از این بحثخود پیرامون محوری بودن مقصود و منظور انسانها نتیجه میگیرد که هویت تمام نظریههای اقتصادی، که به وضوح پیشرفتبیشتری نسبتبه سایر رشتههای علوم اجتماعی داشته است، جوهرا انفسی است؛ اما هویتی که در آن با سایر رشتههای علوم اجتماعی اشتراک دارد.
هایک با استفاده از معلومات وسیع و تخصصی خود در حوزههای اقتصاد، سیاست، تاریخ اندیشه و فلسفه، نهایتا تلاش میکند که با تحلیلها و استدلالهایی که کوشیدیم در بالا طرح و تنقیح کنیم، نشان دهد که در تمام حوزههایی که سر و کار ما با نتایج اعمال آگاهانه انسان است، «ما باید از اندیشه انسانها و مقصود و مراد آنها از اعمال آگاهانهشان شروع کنیم. باید از این حقیقت آغاز کنیم که اعمال افراد سازنده جامعه توسط دستهبندی
ص۳۲۲)
اشیاء و رویدادها، که مطابق دستگاهی از کیفیات حسی و مفاهیم است، هدایت میشود. دستگاهی که ساختار مشترکی دارد و ما از آن آگاهی داریم؛ زیرا ما نیز انسان هستیم. باید از این امر شروع کنیم که معرفتبالفعل افراد مختلف از جهات مهمی متفاوت است. نه فقط اعمال انسانها نسبتبه اشیاء خارجی، بلکه همچنین همه روابط بین انسانها و همه نهادهای اجتماعی را تنها به واسطه فکر و نگرش انسانها نسبتبه آنها میتوان فهمید و شناخت. گویی اجتماع، آن گونه که ما میشناسیم، از مفاهیم و آرائی که مردم دارند ساخته شده است و به علاوه، پدیدارهای اجتماعی را فقط از آن جهت میتوان تشخیص داد، و فقط از آن جهت آنها میتوانند برای ما معنی داشته باشند که در ذهن انسانها تابیده و فهمیده شدهاند.» (۶۷)
۳٫ ملخص و جان کلام
آنچه را در این مقاله به استناد آراء هایک به تحلیل وانمودیم، در ذیل به اختصار بازگو میکنیم:
۱٫ عزم جزم اصحاب نهضت روشنگری قرن هجدهم بر تعظیم و تکریم روشهای پنداشته شده به کار رفته در علوم طبیعی، نهایتا در اوایل قرن نوزدهم مؤثر واقع شد؛ به طوری که استقلال و حرمت روشهای علوم اجتماعی که ویژه آن علوم بود و برآمده از نوع و ماهیت مسائل آن حوزهها، از میان رفت.
۲٫ به نظر هایک، این عزم بر تقلید از روشهای علوم طبیعی که در یکصدو بیستسال گذشته بر علوم اجتماعی سیطره داشته است، نه تنها هیچ مددی به فهم ما از پدیدارهای اجتماعی نرسانده است، بلکه کماکان کاوشهای علوم اجتماعی را مغشوش و بیاعتبار میکند. مطابق این ارزیابی، به نظر هایک هزیمت و عدم کامیابی اقتصاددانان معاصر در تبیین صحیح پدیدارها و معضلات اقتصادی مستقیما مرتبط و متاثر از تمایل ایشان به تقلید هرچه دقیقتر از شیوههای علوم طبیعی است. این نگرش مقلدانه را هایک، علمپرستانه یا سیانتیستی میخواند و آن را قطعا غیر علمی میداند.
۳٫ روشهایی که دانشمندان یا مفتونان علوم طبیعی اغلب تلاش میکنند بر علوم اجتماعی
ص۳۲۳)
تحمیل کنند، ضرورتا همیشه همان روشهایی نبوده است که دانشمندان، در واقع در کاوشهای خود به کار بستهاند. به علاوه، دانشمندانی که پیرامون شیوه یا روش کار خود نظریهپردازی میکنند راهنمایان همواره قابل اتکایی نیستند.
۴٫ موضوعات و پدیدارهای اجتماعیای که انسانها با فعل و عمل و قول اجتماعی خود میسازند، و اهداف و مقاصدی که از این اعمال تعقیب میکنند، صواقعیات عینیش به معنای محدودی که این لفظ در علوم طبیعی دارد، نیست و نمیتوان به هیچ روی آنها را برحسب کمیات یا نسبتهای فیزیکی، تعریف، تحدید یا تبیین کرد. هیچ یک از این گونه پدیدارها وجودی مستقل از آنچه انسانها از آنها فهم و طلب میکنند ندارند.
۵٫ آنچه علوم اجتماعی مورد کاوش قرار میدهد رابطه بین انسانها و اشیاء و یا رابطه بین انسان و انسان است. به علاوه، پدیدارها یا صاشیاءش و صهستیهاشی اجتماعی، مولود و محصول مرکبی است از آنچه انسانها با اعمال یا افعال یا اقوال خود مراد و منظور میکنند. و چنانچه مقصود و منظور آنها و یا فهم و تلقی آنها تغییر کند چگونگی صوجودش آن پدیدارها نیز تغییر خواهد کرد؛ به طوری که «چیزها از آن جهت که به اعمال انسانها مربوط میشود، همان چیزی هستند که انسانها فکر میکنند.» به عبارت دیگر، موضوعات یا صواقعیاتش علوم اجتماعی صرفا عقیده هستند؛ عقاید مردمی که اعمالشان را مورد بررسی قرار میدهیم».
۶٫ این نظر هایک را که واقعیات علوم اجتماعی به یک معنی «همان قدر انفسی نیستند که واقعیات علوم طبیعی؛ زیرا آنها مستقل از مشاهدهگر خاصی هستند»، مورد تحلیل مفهومی قرار داده، نشان دادیم که همانگویانه است. یعنی سخنی است کاملا منطقی، اما بیمحتوا و خالی از معرفت! از طرف دیگر، استدلال نمودیم که، برخلاف هایک، موضوعات یا واقعیات و پدیدارهای اجتماعی نهایتا توسط چارچوب ارزشی و بینشی عالمان اجتماعی تقویم و تکوین میشود، و به «صورت یکسانی» به مشاهده عالمان درنمیآید.
۷٫ هایک به معنی دیگری، موضوعات و پدیدارهای اجتماعی را صرفا باورها و عقاید مردم میداند و به علت عدم امکان مشاهده آنها در اذهان مردم، قائل است که میتوانیم از روی اعمال و اقوالشان این باورها و عقاید را تشخیص دهیم و برای این که این امکان را به نوعی توجیه کند، مسلم فرض میکند که «انسانهای دیگر چیزهای گوناگون را همچون مامتشابه یا متفاوت قلمداد میکنند». به تحلیل نشان دادهایم که، برخلاف هایک، این فرض را نه بر تجربه، که فقط بر امید
ص۳۲۴)
میتوان مبتنی کرد. و به رغم این که هیچ ضرورت منطقی و بل هیچ ضرورت متافیزیکی هم برای این فرض وجود ندارد، در عین حال، برای ایجاد شناخت جمعی عالم طبیعت و عالم انسانی و اجتماعی، ما نیازمند این فرض بزرگ هستیم که انسانها از آن جهت که تجارب حسی خود را یکسان و همگون دستهبندی میکنند، وحدت معرفتشناختی دارند.
۸٫ این که به نظر میآید انسانها تجربه انفسی واحدی از محرکهای خارجی دارند معلول این است که به عللی همچون همسانی معضلات، حاجات، انتظارات و تعلقات به دستهبندی یکسانی، شاید در سطحی عمیقتر و فروتر از پیش مجهز بودهاند. این دستهبندیهای احتمالا فروتر، در سطحی از سطوح عمیقتر خود، متاثر از، یا زاییده تلقیهای بنیادین بینشی و ارزشی انسانها از سعادت و شقاوت، نابسامانی/ ناامنی و امن/ «مقام امین»، فضایل و رذایل، و کیستی و چه بایستی خویش است.
۹٫معرفتی که در واقع، اعمال هر گروهی از مردم را هدایت میکند هیچ گاه به صورت یک مجموعه همساز و متلائم وجود ندارد. تفرق و نقصان شناختهای موجود انسانها دو امر اساسی است که باید نقطه عزیمت علوم اجتماعی باشد. نگرش «مطلقگرای» مخالف که قائل است معرفت و خصوصا معرفت موجود نسبتبه شرایط خاصی «به طور عینی» یعنی به طور یکسان برای همه انسانها وجود دارد، سرچشمه اشتباهات همیشگی در علوم اجتماعی است. از اصل فوق، هایک نتیجه میگیرد که همه قوانین فیزیکی تولید که در اقتصاد داریم قوانین فیزیکی به معنای علوم فیزیکی نیستند، بلکه اعتقادات انسانهاست نسبتبه آنچه میتوانند انجام دهند.
۱۰٫ هویت تمام نظریههای علوم اجتماعی و خصوصا اقتصاد که پیشرفتبیشتری نسبتبه سایر رشتههای این علوم دارد، جوهرا انفسی است. این بدین معناست که «نه فقط اعمال انسانها نسبتبه اشیاء خارجی، بلکه همچنین همه روابط بین انسانها و همه نهادهای اجتماعی را تنها به واسطه فکر و نگرش انسانها سبتبه آنها میتوان فهمید و شناخت. گویی که اجتماع، آن گونه که ما میشناسیم، از مفاهیم و آرائی که مردم دارند ساخته شده است و به علاوه، پدیدارهای اجتماعی را فقط از آن جهت میتوان تشخیص داد و از آن جهتبرای ما معنیدار است که در ذهن انسانها تابیده و فهمیده شده است.»
ص۳۲۵)
پینوشتها:
* بر خود فرض میدانم از زحمتی که آقایان دکتر علوینیا (فیلسوف معرفتشناسی)، دکتر فاطمه زیبا کلام (فیلسوف تعلیم و تربیت)، دکتر عماد افروغ (جامعهشناس) و استاد مصطفی ملکیان (فیلسوف و متکلم) متحمل شده و مقاله را بررسی کردهاند و با انتقادات و پیشنهادات خود سعی در اصلاح و بهبود آن نمودهاند تقدیر و تشکر کنم. شایسته استخصوصا از استاد ملکیان که با دقت و حوصله ویژهای سعی در ابهامزدایی و روشنایی بیشتر مطالب مقاله نمودهاند و مرا و خوانندگان احتمالی آن را مرهون خود کردند سپاسگزاری کنم. جمله این، اساتید خود بهتر میدانند که با تشریک مساعیشان در این کار بسیار غیرمتعارف و غیر متداول در ایران، چگونه نهادینه شدن جامعه علمی ایران و نهادینه شدن نقادی و تعامل و تضارب غیر خصمانه مشفقانه علمی را مساعدت و معاونت کردهاند.
** این سخن فریدریش هایک برگرفته از متن سخنرانی وی در مراسم اعطای جایزه نوبل در اقتصاد به اوست که در سال ۱۹۷۴ در استکهلم ایراد شده است.
منتشر شده در: فصلنامه نقد و نظر، شماره ۱۷، ۱۳۷۷-۱۳۷۸، صص ۲۹۶ الی ۳۲۹