
این مطلب، بخش ابتدایی مقاله بلندی است با همین نام. این مقاله در فصل هفتم کتاب معرفت شناسی اجتماعی چاپ شده است.
فایل کامل این مقاله:
عقلانیت و نسبیگرایی (اندازه فایل: ۳٫۷ MiB –)
ص۲۳۲)
«تاثیر واقعیات بر انسان نقش عمومی یکسانی ایفا میکند؛ خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب.» (بری بارنز و دیوید بلور، ۱۹۸۲:ص۳۳)
مکتب ادینبورا در دوره بلوغ و بالندگی نظریهپردازیاش در زمینه معرفتشناسی اجتماعی، قائل به سه دسته مجزا از مواضع و براهین شده است، تا به اتکای آنها نسبیگراییاش را توجیه و تحکیم کند و انواع معقولیتی را که برای معرفت علمی قائل است از این مجاری طرح کند و بسط دهد. هدف از اولین دسته از مواضع و برهانها این است که با انکار کلیات و پل رابط تجارب مشترک بنیآدم، و در نتیجه، انکار غیر اعتباطی بودن تمام ترجمههای بینزبانی، و تعاملها و تفاهمهای بین فرهنگی، نسبیگرایی را مستحسن و صائب سازد. (۱)
هدف از دومین دسته از مواضع و براهین، باز هم تایید و تصویب نوع خاصی از نسبیگرایی و پذیرش تلقی ویژهای از معقولیت معرفت علمی است. این بار، مکتب ادینبورا نقش شواهد
ص۲۳۳)
تجربی را در ارزیابی و قبول یا رد متعاقب نظریههای علمی، مورد توجه و بهرهبرداری قرار میدهد. سومین دسته، با استدلال برای آموزه همسانی یا اقتران معقولیت، تلاش میکند تا نسبیگرایی را تصویب کند. هدف از این براهین، مقبولیتبخشیدن به این دیدگاه است که تمام باورها و نظریههای علمی و عقاید، بهطور طبیعی معقولند؛ تا بر این اساس قائل شوند که تمام
ص۲۳۴)
باورها از جهت معقولیتشان، به لحاظ معرفتشناختی همسنگ و معادلند. (۲)
متفکران مکتب ادینبورا در حالی که سعی میکنند با اولین مجموعه از استدلالهای خود به مساله معقولیت ابتدایی جهانشمول بپردازند و تجارب ادراکی ابتدایی یا شواهد تجربی را نیز مورد ارزیابی قرار دهند، در مجموعه دوم از مواضع و احتجاجهای خود، تمرکزشان بر چگونگی شواهد تجربی است؛ و در مجموعه سوم از این برهانها، همتشان مصروف طرح و ارائه یک نظریه معقولیت میگردد. در این مقاله مجموعه دوم از استدلالهای مکتب ادینبورا بازسازی شده، سپس مورد نقد و ارزیابی قرار میگیرد.
۱٫ آموزههای تعین ناقص تجربی مکتب ادینبورا
اگر بخواهیم مواضع متعدد و متنوع مکتب ادینبورا را پیرامون نقش شواهد تجربی در ارزیابی باورهای علمی مورد تحقیق قرار دهیم و ناهمسازیهایش را رفع کرده، یا صرفا از آنها چشمپوشی کنیم، آنگاه سه آموزه شبیه به یکدیگر در باب تعین ناقص نظریهها توسط دادههای تجربی خواهیم یافت. اولین آموزه را به عللی که توضیح خواهم داد، آموزه حیل نامیدهام. دومی را آموزه پرشناور، و سومی را آموزه اکسیژن نامگذاری کردهام. این سه آموزه در واقع سه صورت مختلف از آموزه تعین ناقص تجربی مکتب ادینبورا است که اینک هریک را جداگانه شرح و بازسازی خواهم کرد.
الف) آموزه حیل
واضحترین بیان این آموزه در آثار بری بارنز یافت میشود. بارنز با بیان این مطلب که نظریهها را همواره میتوان در هر شرایطی توسط دانشمندی که به قدر کافی مبدع و مبتکر است، «با کامیابی بهکار بست»، متذکر میشود که این مطلب عموما در ارتباط با عدم «تمایز» نظریهداده و «اعتبار» آموزه دوهمکواین مطرح میشود. به نظر وی، هرکس که فرضیه دوهمکواین را معتبر یابد درخواهد یافت که:
هر نظریهای را میتوان با شیوههای مناسب اطلاق و تفسیر، با هر یافتهای سازگار ساخت. و این شیوههای مناسب، دقیقا همانهایی هستند که نظریههای پذیرفتهشده بالفعل ما را نظریههای پذیرفتهشده ما میکند (بارنز، ۱۹۸۱: ص۴۹۳؛ تاکیدها از بارنز).
ص۲۳۵)
براساس این فهم از آموزه دوهمکواین، بارنز سپس اظهار میکند که چون وی همیشه به «صحت» این آموزه باور داشته است، این امر تبیین میکند که چرا وی واقعانگار نیست، بلکه ابزارانگار و نسبیگراست.
بارنز ضمن تشریح و بهرهبرداری از فلسفه علم کوهن، بیان دیگری از این آموزه را ارائه میکند. وی قائل است که: تعداد بیشماری از نظریهها را میتوان ساخت که با مجموعه خاصی از دادهها سازگار باشد (بارنز، ۱۹۸۵:ص۸۶).
در ادامه، آشکار خواهد شد که این بیان دقیقا همان آموزه حیل مکتب ادینبورا نیست. وی سپس دعوی معرفتشناختی بسیار عمیقتری کرده، میگوید:
منطقا، حداقل چیزی که میتوان درباره اندیشه یک نظریه واحد صادق، یا نظریهای دارای بیشترین تایید، گفت این است که اندیشهای فوقالعاده تردیدآمیز است (همان: ص۸۷؛ تاکید اضافه شده).
این آموزه تعین ناقص مکتب ادینبورا را آموزه حیل نامیدیم؛ زیرا بهوضوح، بارنز بر این عقیده است که دانشمند باید انواع حیلههای نظری و شاید حتی آزمایشی را به کار گیرد تا بین هر نظریهای و هر شاهد تجربیای، سازگاری برقرار کند. همچنین باید توجه داشت که در این آموزه مکتب ادینبورا، «مقاومت تجربی» مورد اعتقاد مری هسی (۳) ، «دروندههای علی» (۴) از واقعیت که قول خود بارنز است، و «عاملیتهای علی» (۵) واقعیت فیزیکی که رای دیوید بلور است، مضمر و مفروض گرفته شدهاند. در غیر این صورت بارنز نیازی نداشت تصریح کند که دانشمند ما باید «به قدر کافی مبتکر» باشد (همان)؛ و یا اینکه «شیوههای مناسب اطلاق و تفسیر» باید به کار گرفته شوند تا بین هر نظریهای و هر دادهای بتوان سازگاری ایجاد کرد (همان).
پیش از اینکه مبادرت به طرح منظم آموزه دوم کنیم، لازم است که نکات مهم چندی ذکر شود. اولین نکته این است که نزد مکتب ادینبورا، این موضع که یک نظریه را میتوان همواره در هر شرایطی کامیابانه حفظ کرد، از «فقدان تمایز واقعیتنظریه» ناشی میشود (همان). نکته دوم، که برای ارزیابی آموزه تعین ناقص بسیار مهم خواهد بود، این است که «اعتبار» و «صحت» (همان) آموزه دوهمکواین فرض شده است. سوم اینکه، نزد متفکران این مکتب، منطقا امری فوقالعاده مشکوک است که قائل شویم که، برخلاف آموزه حیل، یک نظریه از بیشترین میزان تایید برخوردار است.
ص۲۳۶)
ب) آموزه پرشناور
بارنز و بلور، ضمن ارزیابی تاملات آنتونی فلو (۶) درباره مواضع مکتب ادینبورا و تصویب این معنی که جامعهشناسی معرفت، شواهد تجربی را یکی از علل ممکن باورها و عقاید تلقی میکند، آموزه پرشناور را بیان میکنند. در این آموزه، معلق کردن واقعیت فیزیکی در هوا مورد تاکید بیشتری قرار گرفته، بهطوری که وزنش به حد وزن پر تقلیل یافته و در نتیجه از کمترین نسیم اجتماعی متاثر میشود. این مطلب نیازمند شرح است و آن را به مدد سخنی از بارنز و بلور توضیح میدهیم. آنها، با استفاده از تعبیر «دلایل مشاهدتی» فلو که اشاره به شواهد تجربی دارد، اظهار میکنند که:
به دشواری میتوان کالایی مقید و مشروط (۷) تر و از لحاظ اجتماعی متغیرتر از «دلایل مشاهدتی» فلو یافت. آنچه برای عقیدهای در یک زمینه «دلیل مشاهدتی» محسوب میشود، شاهدی برای نتیجهگیری کاملا متفاوتی در زمینه دیگر به حساب خواهد آمد (بارنز و بلور، ۱۹۸۲:ص۲۸).
روشن است که متفکران مکتب ادینبورا منکر وجود شواهد تجربی و نقش آنها نیستند، اما آنچه این آموزه تعین ناقص را شایسته توجه میکند و متمایز میسازد، این است که به حکم این آموزه، شواهد تجربی بیشتر تاثیر و عاملیتخود را، اگر نگوییم تمام آن را، در ارزیابیهای ما از دعاوی معرفت علمی از دست میدهد. این بدین دلیل است که، براساس نظر بارنز و بلور، شواهد تجربی مقید و مشروط به قید و شرطهای فراوانند و در مقابل عوامل و مؤثرهای اجتماعی، بسیار انعطافپذیر. به عبارت دیگر، عاملیت و دروندهی تجربی تابع مستقیمی از متغیرهای اجتماعی است. فیلسوفان و نظریهپردازان ادینبورا برای تاکید بیشتر بر این نکته تا بدان حد پیش میروند که شواهد تجربی را بیش از هر «کالای» دیگری متاثر از متغیرها و عوامل اجتماعی میدانند.
لازم استیادآور شویم که در آموزه حیل، سازگاری بین هر نظریه و هر داده تجربی به مدد حیل مناسب ممکن دانسته شده بود و حال آنکه در آموزه پرشناور، شواهد تجربی به منزله تنها عنصر انعطافپذیر در امر ایجاد سازگاری مشخص شده است. نکته قابل توجه دیگر اینکه، در این آموزه، انعطافپذیری شواهد تجربی تابعی از عوامل اجتماعی شده است و نه عواملی چون وحدت، تشبیه، طبیعی بودن، متهور بودن، زایندگی، عمومیت، سادگی، همسازی،
ص۲۳۷)
تصویرپذیری و بهرهوری. این عوامل از آنرو قابل توجهند که در مکتب ادینبورا، به منزله نمونههایی از عوامل و موازین ارزیابی ما از نظریهها ذکر شده بودند (بلور، ۱۹۸۸: ص۶۶).
ج) آموزه اکسیژن
در اینجا نیز، همچون آموزه پیشین تعین ناقص تجربی، یعنی آموزه پرشناور، هیچ اشارتی به آموزه دوهمکواین نمیشود، تا از آن رهگذر توجیهی ضمنی برای این آموزه حاصل شود. لیکن در این آموزه، همچون هر دو آموزه پیشین، فرض بر این است که شواهدی از واقعیت فیزیکی ایفای نقش میکنند. با توجه به این امر است که مکتب ادینبورا قائل است که «در تاثیر واقعیات بر عقاید، جای هیچ انکار نیست» (بارنز و بلور، ۱۹۸۲: ص۳۳). اگرچه این موضع، مورد تاکید و شایسته توجه است، این تاثیر بلافاصله چنان بهطور اساسی تحدید و تقیید میشود که تاثیر واقعیات بر ارزیابی نظریهها را شبیه تاثیر اکسیژن بر اتخاذ سیاستهای اقتصادیاجتماعی تبعیضزا و سرکوبگرانه یا سیاستهای غیرتبعیض زا و غیرسرکوبگرانه میکند. به زبان این مکتب، «تاثیر «واقعیات» بر انسان نقش عمومی یکسانی ایفا میکند؛ خواه عقیده حاصل شده صادق باشد یا کاذب» (همان، تاکیدها اضافه شده).
تاثیر شواهد تجربی را به اکسیژن تشبیه کردیم تا نقش شواهد تجربی، مطابق این آموزه روشنتر شود. بدین ترتیب، همانطور که نمیتوان انکار کرد که از اکسیژن در فرآیند صورتبندی، تصویب، اعلام و اجرای سیاستهای اجتماعیاقتصادی و سیاسی نژادپرستانه، توسعهطلبانه و سرکوبگرانه حکومت زشتخو و سرکش اسرائیل استفاده شده و این عنصر در این جهت، نقش حیاتی هم داشته، به همان میزان آنهایی که علیه آن سیاستها مبارزه میکنند و یا سیاستهایی مخالف آنها را طرح و تبلیغ میکنند، از اکسیژن استفاده کرده، بهطور حیاتی بر آن متکی بودهاند. به عبارت دیگر، اکسیژن «نقش عمومی یکسانی ایفا میکند»؛ خواه این سیاستهای اتخاذ شده آزادیخواهانه و آزادیبخش باشد، خواه سرکوبگرانه و نژادپرستانه.
بارنز و بلور برای اینکه شواهدی برای این آموزه فراهم کنند و مفهوم «نقش عمومی یکسان»ی را که واقعیت فیزیکی در اخذ یا رفض آراء صادق یا کاذب ایفا میکند، مورد ارزیابی دقیقتر قرار دهند، مناقشاتی را که در قرن هجدهم بر سر نظریه فلوژیستون میان پریستلی و لاوازیه صورت پذیرفته مورد توجه قرار میدهند. پریستلی و لاوازیه هردو از یک نوع ترکیبات شیمیایی
ص۲۳۸)
استفاده کرده و یک نوع آزمایش را انجام دادند. با این حال، به نظر مکتب ادینبورا، «آنها تبیینهای کاملا متخالفی از ماهیت، خواص، و رفتار عناصری که مشاهده کرده بودند ارائه کردند» (همان، ص۳۴). نتیجه کلی که میتوان از این پژوهش موردی تاریخی استنباط کرد این است که خواه ما نظریه فلوژیستون پریستلی را «کاذب» بدانیم و نظریه اکسیژن لاوازیه را «صادق» و خواه برعکس،
در نهایت، واقعیت [فیزیکی] عامل مشترکی است که در تمام واکنشهای معرفتی که انسان نسبتبه آن نشان میدهد، وجود دارد. و نظر به اینکه عامل عام و مشترکی است، نامزد مناسب و امیدبخشی برای تبیین آن تنوع [واکنش] نمیباشد (همان).
به عبارت مبسوطتر، اینکه بتوان تنوع نظریههای رقیب را در زمینه واحدی تبیین کرد، معرفتزا و فهمافزا نخواهد بود اگر نقش واقعیت فیزیکی را، که همواره وجود دارد و همواره مورد توسل و استناد دانشمندان واقع میشود، به منزله تبیین تنوع نظریهها مطرح کنیم. نسبیگرایی با این موضع استدلال، مؤید دیگری مییابد. در این مورد، از اینکه واقعیت فیزیکی یا شواهد تجربی نقش برابر یا یکسانی در ارزیابی آراء و نظریهها مییابند، نسبیگرایی حاصل میشود. علاوه بر این، باید از اظهارات صریح و از نحوه تلقیای که از پژوهش موردی تاریخی شده، بدین نکته ظریف نیز توجه کنیم که افزون بر نقش یکسانی که شواهد تجربی در ارزیابی دعاوی معرفتی دارد، این نقش یکسان خواهد بود؛ خواه نظریه علمی پذیرفته شده صادق از آب درآید، خواه کاذب.
جان کلام اینکه، نقش شواهد تجربی بر قائلان نظریههای علمی، صرفنظر از صدق و کذب نظریهها، یکسان است.
۲٫ نقد و ارزیابی آموزههای تعین ناقص تجربی مکتب ادینبورا
نمیتوان فهمید فردی که معقولیت عبرتاندوزی از تجربه را انکار میکند (یا انکار میکند که نتیجهگیریهای مبتنی بر آن موجهند) میخواهد چه بگوید (تامس کوهن، ۱۹۸۳).
هیچکس فکر نمیکند که کوهن از معتقدان دوآتشه و یا مصر تجربهگرایی و یا از مدافعان مستمر آن باشد. اگرچه وی به صراحت علیه دعاوی بارز و شاخص تجربهگرایی، استدلال و
ص۲۳۹)
استشهاد نکرده است، کتاب کلاسیک پرنکته و عبرت وی نظریهای را در باب واقعیت کاوشهای علمی و عمل علمی، پیش رویمان قرار میدهد که بهزحمتبا نظریههای تجربهگرایانه علم، اعم از اثباتگرایانه و ابطالگرایانه، سازگاری دارد. وی را همواره عمیقاندیشتر و واقعیتگراتر از این یافتهایم که در چارچوب این قبیل الگوهای کلیشهای بسیار ساده و شستهرفته و قالبهای قرص و محکم و پاک و پاکیزه منطقی محصور و محبوس شود. کاوشها و تلاشهای طبیعتشناسانه انسان، همچون خود او، بسیار پیچیدهتر و ذوابعادتر از آن است که نظریههای علم تجربیمنطقی توان بیان و تبیین آنها را داشته باشد. با این وصف، کوهنمعتقد است که ما از تجربه میآموزیم؛ معقول استکه بیاموزیم؛ و بهعلاوه، بیمعناست اگر غیر از این بیندیشیم.
کوهن، در مباحثه درخور توجهی با کارل همپل، حدود بیستسال پس از انتشار چاپ نخستساختار انقلابهای علمی، ضمن بحث پیرامون موضوع همیشه چالشبرانگیز و غامض معقولیت، به مبحث انتخاب نظریه میپردازد. وی صریحا اعلام میکند:
برخلاف یک همانگویی، قانون دوم مکانیک نیوتونی را میتوان آزمود. یعنی، میتوان جرم و نیروی نیوتونی را اندازهگیری کرد و نتیجه را در قانون دوم گذاشت و کشف کرد که قانون ناکام است (کوهن، ۱۹۸۳: ص۵۶۷).
آنچه میخواهم مورد تاکید قرار دهم، معنا و دلالت کشف نزد کوهن است و نیز این باور که یک آزمون میتواند به ما نشان دهد که قوانین و نظریهها موفق یا ناکامند. به نظر میرسد که، حتی در دیدگاه کوهن، معنای خاصی از عینیت مندرج است، به این معنی که آزمون میتواند ما را در کشف معضلات و شکستها یاری کند. بهرغم اینکه باید احتیاط کرد و از این اقوال چیزی بیش از آنچه در آنها بهصراحتبیان شده نتیجه نگرفت، و کوهن را قائل به اینکه آزمونها توان کشف
ص۲۴۰)
صدق و کذب نظریهها را دارند ندانست، با این وصف میتوان بهوضوح استنباط کرد که به نظر کوهن ما حیلههایی را به کار نمیبندیم تا شواهد تجربی را دستکاری کنیم و آنها را با نظریه تحت آزمون سازگار کنیم. و من مایلم احتجاج کنم که حتی اگر ما عالما و عامدا بنا داشتیم نظامی را استقرار بخشیم که در آن کاوش علمی هیچ قاعده روش شناختی جز حفظ و ایجاد سازگاری نظریهشواهد به مدد دستکاری شواهد تجربی نمیداشت، باز هم با «مقاومت تجربی» (۸) هسی و «اعوجاجهای» (۹) کوهن مواجه میشدیم.
کاملا امکان دارد که مکتب ادینبورا منکر چنین موضعی باشد. در واقع، نظریهپردازان این مکتب غالبا به سوء تعبیر و برداشتهای نادرست، و بعضا تعمدی ناقدان اعتراض کردهاند؛ بهطوری که:
آشکار است که بعضی از ناقدان سهلتر و آسانتر میبینند که علیه این نظر که معرفت تجربی کاملا محصول علتهای اجتماعی است استدلال کنند و به همین دلیل، این ادعای مضحک را به کسی که مورد نقدشان است، نسبت میدهند (بارنز، ۱۹۸۷:ص۲۵).
بارنز سپس اقوالی را از کتاب معروف بلور، معرفت و تمثال اجتماعی (۱۹۷۶)، و کتاب تعلقات و رشد معرفت (۱۹۷۷) خود، به منزله شواهدی برای انکار اینکه مکتب ادینبورا قائل به این است که معرفت تجربی یکسره محصول علتهای اجتماعی است، ذکر میکند و خصوصا این مطلب از کتاب خود را مورد تاکید قرار میدهد که:
بهواقع یک دنیا، یک واقعیت، «در بیرون» وجود دارد؛ همان که منبع ادراکات ماست، اگر نگوییم تعینبخش تمام آنها، و علتبرآوردهشدن یا ناکام ماندن انتظارات ما (بارنز، ۱۹۷۷:ص۲۵).
این سخن، محملی برای نخستین نقد جزئیام ایجاد میکند: مکتب ادینبورا ناکام از تفطن بدین امر است که، با توجه به تغییر مواضع تاریخیاش، مجاز نیست که در سال ۱۹۸۷ شواهدی را از مواضعی که یک دهه پیشتر داشته است، ذکر کند. عدم توجه کافی به تحول تاریخی مواضع جدی و مهم معرفتشناختی این مکتب، سرچشمه بسیاری از سوءتعبیرها و استدلالها و ضداستدلالهای بیاثر اعضای مکتب ادینبورا و برخی از ناقدان آن است. ولی اگر ناقدان، آراء جاافتادهتر دهه هشتاد این مکتب را مطمحنظر داشتهاند، در آن صورت مایلم با اسنادات آنه
ص۲۴۱)
عموما موافقت کنم. بدین ترتیب، میتوان موضع مکتب ادینبورا را دقیقا بدین صورت بیان کرد که صورتبندی و ارزیابی معرفت علمی توسط تعلقات اجتماعی که اهداف و آرمانهای اجتماعیاقتصادی و سیاسی خاصی را برآورده میکنند، تعین یافته است.
از این گذشته، تغییر مواضع و بعضا ناهمسازیهای مواضع مکتب ادینبورا نسبتبه نقش شواهد تجربی در ارزیابی نظریهها در دوره بلوغیافتهتر نظریهپردازیهای این مکتب نیز وجود دارد. افزون بر این، مدعی هستم که در عرصه حتی یک مقاله نیز برخی ناهمسازیها وجود دارد: بارنز منطق اکتشاف علمی پاپر را بدین صورت فهم میکند که وی قائل است که چیزی در جهان طبیعت «نهایتا امکان دارد این اثر را داشته باشد که ما را به تغییر معرفتمان تحریک کند.» به نظر بارنز، پاپر بر این باور است که «امکان دارد دروندادههای علی ابتدایی از واقعیتخارجی چنان بر ما عمل کنند که معرفتمان را تغییر دهیم.» به نظر بارنز، این «کاملا درست است» (بارنز، ۱۹۸۷:ص۹).
وی با صراحتی بیشتر اضافه میکند که «تجارب جدید موجب تغییر معرفتی میشوند» (همان؛ تاکید از بارنز). بارنز ضمن تشریح دفاع خود از موضعی که آن را «واقعانگاری باقیمانده» میخواند، میگوید:
هنگامی که میخواهیم رشد معرفت را فهم کنیم [باید] دروندههای علی را که صورت زبانی نیافتهاند به حساب آوریم (همان: ص۱۱).
به عبارت دیگر، معرفتشناسی مکتب ادینبورا نهتنها مفهوم رشد را به معنایی خاص در خود جای میدهد، بلکه علاوه بر این، به ما توصیه میکند که برای فهم آن رشد باید نقش علی شواهد تجربی را لحاظ کنیم.
این اظهارات جملگی معنای روشنی از نقش علی شواهد تجربی را حکایت میکند، و با این وصف در همانجا اظهار میشود که:
تبیینهای به یکسان مستحسن بدیل کثیری برای ماهیت واقعیت فیزیکی و چگونگی رفتار آن وجود دارد (بارنز، ۱۹۸۷: ص۵).
معنای این سخن این است که واقعیت فیزیکی یا آنچه ما به مدد مشاهده از آن مییابیم، یعنی شواهد تجربی، در قبال تببینهای «بدیل کثیر» خنثی و منفعل مینشیند. بدین دلیل است که گفته میشود تمام این تبیینها «به یکسان مستحسن» هستند. به عبارت دیگر، تمام تبیینهای بدیل کثیر از جهت همسازی و همخوانی با دروندههای علی واقعیت فیزیکی همسنگ و همارزند. من این
ص۲۴۲)
موضع را با آنچه در بالا از بارنز نقل کردم یعنی اینکه چیزی در طبیعت ممکن است ما را تحریک به تغییر معرفتمان کند، اینکه ممکن است دروندههای علی از واقعیتخارجی بر ما عمل کنند، و اینکه تجارب جدید موجب تغییر معرفتمان میشوند کاملا ناهمساز میبینم. و همه این مواضع در یک اثر اتخاذ و ابراز شدهاند. بیفزاییم که این خنثیسازی شواهد تجربی با آموزه حیل تعین ناقص مکتب ادینبورا، روی هم رفته سازگاری دارد. گفتیم «رویهمرفته»؛ زیرا در آموزه حیل گفته شده است که چنانچه حیل مناسبی به کار گرفته شود، امکان ایجاد سازگاری بین هر نظریهای با هر شاهد تجربیای وجود دارد. در حالی که در اینجا متفکران ادینبورا دعوی عظیمتری میکنند، به این صورت که تعدیلهای تبصرهای یا موضعی نظریهها و دستکاری شواهد تجربی، دیگر لازم نیست. به عوض، طبیعت و دروندههای علی آن، به گونهای هستند که «تبیینهای به یکسان مستحسن بدیل کثیری برای آن وجود دارد.»
با طرح این نقد جزئی، اکنون وقت آن رسیده است که هریک از آموزههای متنوع تعین ناقص را به نوبتبررسی کرده، استدلالهای طرحشده را ارزیابی کنیم.
الف) تمییز واقعیت نظریه و پارادوکسهای آموزه حیل
بارنز در تفصیل آموزه حیل تعین ناقص متذکر میشود که این نظر، که دانشمندی که به قدر کافی مبتکر باشد میتواند در هر شرایطی میان یک نظریه و شواهد تجربی سازگاری برقرار کند، معمولا در ارتباط با فقدان تمییز واقعیت نظریه و صدق آموزه دوهمکواین مطرح میشود. صدق و صحت این آموزه را عجالتا وامینهیم و میافزاییم که اندیشه فقدان تمییز واقعیتنظریه بسیار ابهامآمیز است و متاسفانه بارنز هیچ توضیح و استدلالی برای آن ارائه نمیکند.
ابهام از این امر نشات میگیرد که جوهر آموزه تعین ناقص در صورتهای بسیار متنوعش، از جمله صورت حیل مکتب ادینبورا، این است که ترابط یک نظریه و گزارههای مشاهدتی، که از آزمایشی برای آزمون آن حاصل شده، همواره و همهجا بیمساله، مستقیم، قطعا الزامآور، و قطعا موجد معرفتی موجه نیست. بهسهولت قابل تصور است که ترسیم من از روح کلی تعین ناقص تجربی ترسیمی، که مدعی جامعیت و مانعیت هم نیست، همه و هریک از صورتهای مختلف این آموزه را دربرنگیرد و بنابراین امکان دارد که برخی از فیلسوفان بر سر صورتبندی دقیق آن با من مخالفت کنند. اما مساله مورد بحث این نیست؛ مساله این است که هیچیک از
ص۲۴۳)
آموزههای تعین ناقص در مکتوبات فلسفی جاری، اندیشه فقدان تمییز واقعیتنظریه را تلفیق نکرده و یا بر آن ابتنا نشده است. این تلفیق یا ابتنا حتی قابل تصور هم نیست؛ بدین دلیل ساده که تمام آموزههای تعین ناقص تجربی عمدتا و عموما ترابط میان دو نوع گزاره، گزارههای نظری و گزارههای مشاهدتی، را صورت مساله خود قرار میدهند. چنانچه این دو دسته گزاره غیرقابل تشخیص یا تمییز میبودند، مساله تعین ترابط پیچیده از ابتدا ظهور نمیکرد. این سخن بهرغم نکتهسنجیهای ارزشمند و استدلالهای اغلب مقنع است درباره گرانباری گزارههای مشاهدتی از نظریه، اقتضائات قانونوار محمولاتی که گزارههای مشاهدتی حامل و آبستن آنها هستند، و مشکله مبنای تجربی.
پل فایرابند که به جهت آراء و عقاید بسیار غیرمتعارف و ضد تجربهگرایی اثباتگرایانه و ابطالگرایانه شهرت منحصر به فردی دارد، بر آن است که «هیچکس ارزش زیادی [برای آن تمییز] قائل نمیشود…، و یا حتی آن را متذکر نمیشود» (فایرابند، ۱۹۷۵:ص۱۶۸). وی سپس توصیه میکند که «بیاییم گامی به پیش گذاشته و این آخرین بقایای جزمیتاندیشی در علم را طرد کنیم» (همان، ص۱۶۹). آنچه به مقصود فعلی ما مربوط میشود این است که حتی فایرابند منکر توانایی تمییز دادن نمیشود. در واقع، وی پیشتر رفته تصریح میکند که:
هیچکس انکار نمیکند که چنین تمییزهایی میتوان داد (فایرابند، ۱۹۷۵: ص۱۶۸؛ تاکید از فایرابند).
ملخص نخستین استدلالم این است که اولا ربط و نسبت میان تعین ناقص تجربی بهطور کلی و فقدان تمییز واقعیتنظریه، با توجه به عدم ارائه توضیح یا توجیهی، به نظر کاملا مبهم و سؤالانگیز برمیآید. ثانیا، اگر چنین فقدان تمییزی وجود داشته باشد، تمام صورت مساله تعین ناقص محو میشود. ثالثا، حتی تنها معرفتشناسی غیرمتعارف علم هم میپذیرد که میتوان قائل به آن تمییز شد.
قسمت دوم مقاله – قسمت سوم مقاله
منتشر شده در: فصلنامه نقد و نظر، ۱۳۷۸-۱۳۷۹، شماره ۲۱-۲۲، صص ۲۳۲ الی ۲۶۷