فایل پی دی اف این مقاله:

  فلسفه، جامعه‌شناسی و تاریخ علم

 

ص۳۶۲)

تبیین و تفهم دقیقا همان صحنه و میدانی است که تمام مناقشات و منازعات در آن و بر سر آن صورت می‏گیرد. البته ارائه تبیین به خودی خود و فی‏نفسه مورد مناقشه نیست؛ زیرا جمیع فلاسفه علم، مورخان علم، و جامعه‏شناسان علم بر این نقطه عزیمت وحدت نظر دارند که پدیدار معرفت علمی را باید فهم و تبیین کرد. اختلاف رویکرد و دیدگاه بر سر نوع تبیینی است که برای هویت و منزلت معرفت علمی، برای فرآیندها و عوامل مؤثر در ظهور و مفهوم‏سازی و صورت‏بندی دعاوی معرفت علمی، برای فرآیندهای دخیل و موازین مؤثر در ارزیابی و در نتیجه، اخذ یا رفض

ص۳۶۳)
چنین دعاوی معرفتی باید ارائه کرد.
تبیین هویت و منزلت معرفت علمی برای تقریبا تمام مکاتب و رویکردهای متعدد، به واسطه و در نتیجه تلقی خاص آنها از فرآیند و عوامل مؤثر در ظهور، صورت‏بندی، و ارزیابی معرفت علمی صورت می‏گیرد. و به طور کلی، نوع تبیینی که از فرآیندها و عوامل مؤثر و دخیل ارائه می‏کنیم تعیین‏کننده شکل و صورت رویکردهای مختلف به فهم معرفت علمی است.
یکی از مجاری‏ای که اختلاف دیدگاه بر سر تبیین، خود را در آنجا به خوبی آشکار کرده است مناقشه بر سر دوگانگی درونی (۱) و بیرونی (۲) در تاریخ علم است که در ذیل به شرح آن خواهیم پرداخت.

ص۳۶۴)

۱٫ تاریخ درونی علم و تاریخ برونی علم
تبیین عواملی که در پذیرش یا طرد هر بخش یا جزئی از دعاوی معرفتی علمی مؤثر و تعیین‏گر هستند (و یا باید باشند) و یا علت پذیرش یا طرد این دعاوی هستند (و یا باید باشند) از اهم مناقشاتی است که امروزه بین فلاسفه و جامعه‏شناسان علم‏شناس و در درون هر یک از این دو گروه وجود دارد. اگر این موضع نزاع روشن باشد می‏توان مناقشه بر سر تاریخ درونی علم و تاریخ بیرونی علم را به سهولت‏بیان کرد. چنانچه بنا باشد عوامل سبب‏ساز یا تعیین‏کننده در برگرفتن یا وانهادن مثلا نظریه خورشید مرکزی کپرنیک در آستانه انقلاب علمی در قرن هفدهم میلادی تعیین و تبیین شود، مناقشه مهم دیگری پدیدار می‏شود. در این مناقشه که بیشتر میان علم‏شناسان تاریخی رواج اشت‏بحث‏بر سر آن می‏رفت که کدام عوامل، ذاتی و درونی علم‏اند و کدام عوامل، عرضی و بیرونی آن هستند. بدین ترتیب مباحثات پردامنه‏ای درباره موازین و معیارهای تمییز عوامل درونی از بیرونی واقع می‏شد. بروز این مباحثات ضروری می‏نمود؛ زیرا پس از آن بود که دو حوزه متفاوت جامعه‏شناسی معرفت و تاریخ عقاید، تبیین‏های ویژه خود را ارائه می‏کردند: مورخان عقاید علمی، مطابق الگوی تجربه‏گرایی منطقی، نحوه پیدایش یا کشف پدیدارها و نظریه‏های علمی و نیز نحوه ارزیابی و آزمون و اخذ یا رفض آنها را بازسازی می‏کردند. عواملی که مطابق الگوی تجربه‏گرایی منطقی، درونی علم تشخیص داده می‏شد در بازسازی تاریخی (۳) مطرح می‏شد و نقش تعیین‏کننده‏اش تصریح و تاکید می‏شد و عواملی که برونی و عرضی قلمداد شده بود، صرفا به منزله عوامل تاسف‏بار و بازدارنده سیر پیشرو و مترقی علم معرفی و طرد می‏گردید. این صنف مورخان درونی علم تصمیمات ارزیابانه و اخذ و رفض‏های متعاقب آن را که موافق الگوی تجربه‏گرایی منطقی (پوزیتیویسم منطقی و نگتیویسم (۴) منطقی) صغیرعلمیش و صنامستحسنش و صنامعقولش ارزیابی می‏شد، به جامعه‏شناسی معرفت وامی‏گذاشتند، تا این رویدادها و حوادث و تصمیمات ناموافق و صنامعقولش را به مدد مفاهیم و نظریه‏های جامعه‏شناختی مورد تحلیل علی‏اجتماعی قرار دهند و آشکار کنند که چه علت‏یا علل روان‏شناختی، اقتصادی، سیاسی و به طور کلی جامعه‏شناختی‏ای سبب‏ساز تصمیم صنامعقولش آن فیزیکدان یا جامعه فیزیکدانان آن دوره بوده است. ارائه دلیل یا دلایل مؤثر در تصمیمات دانشمندان که، مطابق الگوی تجربه‏گرایی منطقی، معقول نیز شناخته و معرفی می‏شد، کار

ص۳۶۵)
مورخان عقاید یا همان مورخان درونی علم بود. و ارائه لت‏یا علل مؤثر در تصمیمات ارزیابانه ایشان که، مطابق همان نظریه تجربه‏گرایی، ناصواب و نامعقول نیز شناخته و معرفی می‏شد، وظیفه جامعه‏شناسان معرفت وعلم شده بود. برای توضیح بیشتر، تاریخ علم جرج سارتون یکی از نمونه‏های برجسته و ممثل تاریخ درونی علم محسوب می‏شود و برخی از آثار رابرت مرتون، جامعه‏شناس معروف آمریکایی، از نوع نگرش جامعه‏شناسی معرفت فوق قلمداد می‏شود. تاریخ‏نگاریهای ، برنارد کوهن (۸) ، لوئیس هنری‏هال (۹) ، و وست فال (۱۰) روی هم رفته از این الگوی تفکیک عوامل به درونی و برونی تبعیت کرده‏اند. (۱۱)
رابرت مرتون که برخی او را بنیانگذار جامعه‏شناسی علم می‏دانند و نوع جامعه‏شناسی‏اش، مطابق رویکرد پوزیتیویستی تجربه‏گرایی، تنها عوامل و زمینه‏ها و مؤثرهای بیرونی صغیرمعقولش و صغیر علمیش را مورد تحلیل و تعلیل قرار می‏دهد، در یکی از آثار اولیه خود سخنی دارد که موضع نامدون وی را در این موضوع بیان می‏کند:
اکتشافات و ابداعات خاص به تاریخ درونی علم تعلق دارند و عمدتا از عواملی که علمی محض نیستند مستقلند (مرتون، ۱۹۷۰، ص‏۷۵).
روشن است که در اینجا مرتون معیار تمییز قاطع و روشنی برای تفکیک درونی از برونی ارائه نکرده است. زیرا در اثر مزبور به هیچ‏وجه توضیح نمی‏دهد که مقصود از صعلمی محضش چیست و چگونه و به مدد کدام معیار و میزان می‏توان محض بودن عوامل علمی را تعیین کرد. بعلاوه، صعمدتاش دقیقا چه معنا و مدلولی دارد. آیا مرتون خواسته است‏بگوید که در مواردی عواملی که علمی محض نیستند در اکتشافات و ابداعات، ایفای نقش می‏کنند و به دلیل این ایفای نقش به تاریخ درونی علم تعلق می‏یابند؟ روشن است که موضع ناپخته و مجمل مرتون در سال ۱۹۳۸ تاب تحمل این نوع تدقیقها و تحلیلهای مفهومی را ندارد.
بنابراین، جا دارد اظهارات متاخرتر وی را مورد توجه قرار دهیم. مرتون در مقاله دیگری مساله معیار را پیگیری کرده و اظهار می‏کند:
مطلب مهم مورد توافق در تمام رویکردها به جامعه‏شناسی معرفت، این اصل است که اندیشه، از آن جهت که به طور ذاتی (۱۲) تعین و تقویم نیافته است و از آن جهت که یکی از وجوه و جنبه‏هایش را بتوان از عوامل فرامعرفتی به دست آورد، دارای مبنایی وجودی (۱۳) است (مرتون، ۱۹۶۸، ص‏۵۱۶؛ تاکیدها از راقم این سطور است).

ص۳۶۶)
منظور مرتون این است که اگر ایده و اندیشه و نظریه‏ای به نحوی از انحا متاثر از عواملی چون عوامل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی باشد و نضج‏گیری و تکوین آن درونی و ذاتی نباشد، در آن صورت اندیشه‏ای وجودی خواهد بود. در این صورت است که چنین اندیشه و یا نظریه‏ای باید با تحلیل علی اجتماعی تبیین شود. این که صمطلب مهم مورد توافقش تا چه میزان تا به امروز به قوت خود باقی مانده است، و این که آیا مطلب مهم مورد توافق دیگری جایگزین آن نشده است، برای کسانی که در تحولات پست پوزیتیویستی و پست‏نگتیویستی در حوزه علم‏شناسی و خصوصا در مکاتب متعدد و متکثر جامعه‏شناسی معرفت علمی غور و تفحصی دارند جای هیچ ابهامی ندارد. امروزه مطلب مهم مورد توافق این است که هیچ مطلب مهم و محوری مورد توافقی وجود ندارد. و اصل مورد اشاره مرتون هیچ استحسان و مقبولیتی ندارد. گذشته از این امر، به نظر می‏رسد مرتون فرض کرده که تعین و تقویم ذاتی امری روشن و بدیهی است، حال آن که ابدا روشن نیست که تعین ذاتی به چه معنا ذاتی است و ذاتی بودن تعین یک نظریه چگونه و با چه میزان و ملاکی قابل تشخیص و ارزیابی است. واضح است که تنها در صورتی می‏توان ذاتی یا جوهری و درونی بودن تعین و تکوین یک نظریه را فهم کرد و شناخت که، یا مفهوم ذاتی یا جوهری آشکار و بدیهی باشد و هرکس بتواند آن را بی‏هیچ تردیدی تشخیص دهد، و یا مضبوط به ضابطه و معیاری باشد. متاسفانه این مفهوم نه حاوی بداهتی مورد قبول و فهم همگان است و نه مرتون ضابطه و معیاری برای آن ذکر کرده است. و اگر مفهوم صفرامعرفتیش را مورد تحلیل مفهومی قرار دهیم دقیقا با همین نوع مشکلات مواجه خواهیم شد. نه این مفهوم واجد بداهتی است که همگان به طور مستقل از یکدیگر معنا و مدلول یکسانی از آن در نظر داشته باشند و یا مستقل از یکدیگر به چنین معنایی نایل شوند، و نه معیاری در اختیار داریم که بتوانیم به مدد آن، عوامل فرامعرفتی را از عوامل جوهری و ذاتی تقویم و تکوین یک نظریه تمییز دهیم. در این مورد نیز مرتون از ارائه چنین معیار و ملاکی بازمانده است.
بازمی‏گردیم به مطلب مهم و محوری مورد توافق، و اضافه می‏کنیم که نه تنها امروزه در مورد اصل مورد توجه مرتون هیچ‏گونه توافقی وجود ندارد، بلکه شاید صحیح باشد بگوییم که شاخص و ممیز وضعیت معاصر این است که عدم توافق و تخالف از حد اصل فوق کاملا فراتر رفته، حوزه‏های بسیار مهم و خطیر دیگری را دربرگرفته است. از جمله این حوزه‏هاست: هویت‏

ص۳۶۷)
یا خصلت دعاوی معرفتی ارزیابی یا پذیرفته شده، چیستی یا چه بایستی موازین و معیارهای ارزیابی نظریه‏ها، امکان و استحسان یک نظریه (جهانشمول و فراگیر) معقولیت، و نیز عینیت.
با این مقدمه، وقت آن است که از بعضی ازعلم‏شناسان نظریه‏پرداز پست‏پوزیتیویستی و پست‏نگتیویستی سراغ بگیریم و به اختصار تمام مواضع ایشان را مطرح کنیم. آراء ایشان از جمله آرائی است که مورد بحث و مناقشه وسیعی واقع شده و شاید بتوان رویکردشان به تمییز درونی از برونی در تاریخ‏نگاری علم را در مواردی نماینده و بیانگر نظر برخی از علم‏شناسان در این زمینه دانست.

۲٫ آراء لاکاتوش، لائدن درباره تمییز درونی از برونی
ایمره لاکاتوش در مقاله جالب و خوش اقبال صتاریخ علم و بازسازی معقول آنش تصریح می‏کند:
فلسفه علم، روش‏شناسیهای ارزشی‏ای را در اختیار می‏نهد که مورخ برحسب آنها صتاریخ درونیش را بازسازی می‏کند و بدین طریق از رشد معرفت عینی، تبیینی معقول در اختیار می‏گذارد؛ … هر بازسازی معقول تاریخ باید با صتاریخ برونیش (جامعه‏روان‏شناختی) تجربی تکمیل شود (لاکاتوش، ۱۹۷۸: ص‏۱۰۲).
این سخن، لب و چکیده موضع لاکاتوش در این زمینه است. به نظر لاکاتوش کار فلسفه‏های علم، ارائه روش‏شناسیهایی است که در واقع امر، قواعد و هنجارهایی را توصیه و تجویز می‏کنند که دانشمندان باید، و یا بهتر است، به کار گیرند. از طرف دیگر، این قواعد و هنجارها برای تاریخ‏نگاران علم نیز نقشی دارند؛ بدین صورت که به ایشان می‏گویند بازسازی رویدادهای گذشته علم را با توجه به این قواعد روش‏شناختی باید صورت بخشید. به عبارت ساده‏تر، هر یک از این روش‏شناسیها به تاریخ‏نگارانی که روش‏شناسی خاصی را برگرفته و اخذ کرده‏اند می‏گویند کدام نحوه ارزیابی، انجام آزمایش، تصمیمات و رد پذیرش نظریه‏ها معقولند، و بنابراین مقبول و متبوع؛ و کدام نامعقول، و بنابراین نامستحسن و غیرمجاز. آنچه موافق موازین و هنجارهای روش‏شناسی بود، باید در زمره تاریخ درونی علم قرار گیرد و آنچه موافق این موازین صورت نگرفته، باید به تاریخ برونی حوالت داده شود تا جامعه‏شناسی معرفت، آن تصمیمات و

ص۳۶۸)
فعل و انفعالات را مورد آسیب‏شناسی علی قرار دهد و به مدد نظریه‏ها و مفاهیم روان‏شناختی، جامعه‏شناختی، سیاسی یا اقتصادی آشکار کند که چرا و به چه علل روان‏جامعه‏شناختی‏ای آن تصمیم نامعقول اتخاذ شده است. با این توضیح، روشن است که، مطابق نظر و تلقی لاکاتوش، نقش روش‏شناسیها تا چه حد برای تاریخ‏نگاری علم کلیدی و سرنوشت‏ساز است. در نظریه علم لاکاتوش، نقش بسیار تعیین‏کننده روش‏شناسی در تاریخ‏نگاری تا بدان حد است که مفاهیم تاریخ درونی یا بازسازی معقول تاریخ علم، تاریخ برونی، و تاریخ واقعی علم معنا و مفهومی خاص می‏یابند و مورخ را راهنمایی می‏کنند تا سکجرویز تاریخ واقعی علم را تشخیص دهد؛ بدین صورت که ستاریخ درونی فقط مجموعه‏ای گزینش شده از واقعیاتی که به طور روش‏شناختی تفسیر شده‏اند نیستز، بلکه در مواقعی سمی‏تواند روایت اساسا اصلاح شده آنها باشد… . یک شیوه مشخص کردن اختلافات بین تاریخ [واقعی] و بازسازی معقول آن، این است که تاریخ درونی در متن روایت‏شود و در پانویس توضیح داده شود که چگونه تاریخ واقعی، با توجه به بازسازی معقول آن، سکجرویز داشته استز (همان‏جا، ص‏۱۲۰؛ تاکیدها از لاکاتوش است).
گفتیم صمطابق نظر و تلقی لاکاتوشش؛ زیرا همه فیلسوفان علم با این نظر موافق نیستند و بلکه تحولاتی که پس از انتشار کتاب ساختار انقلابهای علمی در فلسفه علم رخ داد، نشان می‏دهد که نه‏تنها فلاسفه علم، که مهم‏تر از آن، مورخان علم و جامعه‏شناسان معرفت علمی، به طور روزافزونی این تلقی را مورد تشکیک و بل طرد و رفض قرار داده‏اند. به جرات می‏توان گفت امروزه به دشواری می‏توان مورخ یا جامعه‏شناسی را در حوزه علم‏شناسی سراغ کرد که این نگرش منقادانه و منفعلانه را نسبت‏به تاریخ‏نگاری علم داشته باشد. همچنین نادرند فلاسفه علم‏شناسی که این نوع نگرش را بی‏کم و کاست قبول داشته باشند.
علاوه بر نقش بنیادین روش‏شناسی برای تاریخ‏نگاری علم، نکته مهم دیگری باید شکافته و، به تصریح، بیان شود. آن نکته این است که اگر از لاکاتوش سؤال شود که تاریخ‏نگاران از کجا می‏توانند تشخیص دهند که کدام یک از تصمیمات و ارزیابیهای دانشمندان درگذشته معقول بوده‏اند و کدام یک نامعقول، جواب لاکاتوش این است که ارزیابیها و تصمیماتی که موافق قواعد و هنجارهای مصرح روش‏شناختی صورت گرفته‏اند معقولند و آنها که چنین توافق و تبعیتی از قواعد ندارند نامعقول. به عبارت دیگر، نظریه‏های روش‏شناختی درواقع نظریه‏های معقولیت معرفت علمی‏اند. آنها، هر کدام، به رغم تفاوتهای بسیار فاحش‏شان، به ما می‏گویند معقول

ص۳۶۹)
بودن معرفت علمی در چه چیز یا چه ممیزهای آن نهفته است. می‏گویند معقولیت معرفت علمی به دلیل موافقت‏با روش‏شناسی توصیه شده ما کسب و احراز شده است. این نکته همچون نکته اول مورد تفطن لاکاتوش بوده است. زیرا در همان مقاله، هنگامی که به تشریح نظریه روش‏شناسی خود، یعنی روش‏شناسی برنامه‏های پژوهشی علمی، می‏پردازد آن را سمانند هر نظریه دیگر معقولیت علمیز مطرح می‏کند (همان‏جا، ص‏۱۱۴).
با این توضیحات، آراء لاکاتوش پیرامون تمییز درونی از برونی را پی می‏گیریم. لاکاتوش از بحث‏خود درباره چهار نظریه معقولیت علمی، یعنی استقراگرایی، مواضعت‏گرایی، ابطال‏گرایی، و روش‏شناسی برنامه‏های پژوهشی، پس از نشان‏دادن این که چگونه هر کدام از آنها چارچوبی نظری برای بازسازی معقول تاریخ علم ارائه کرده‏اند، نتیجه می‏گیرد که:
بازسازی معقول یا تاریخ درونی، اصل است و تاریخ برونی فقط فرع است. زیرا مهم‏ترین مسائل تاریخ برونی توسط تاریخ درونی تعریف می‏شود (همان‏جا، ص‏۱۱۸؛ تاکیدها همگی از لاکاتوش است).
آنچه لاکاتوش به وضوح بیان می‏کنند این است که روش‏شناسی یا نظریه معقولیت علمی، معیار تمییزی در اختیار می‏گذارد برای تعیین این که چه عواملی را باید درونی لحاظ کرد و بنابراین، در تکوین و تقویم بخش درونی تاریخ علم به کار گرفت. اگر بپرسیم که کدام معیار عوامل و اعمال برونی را تعریف و مشخص خواهد کرد، پاسخ لاکاتوش به سادگی این است که آنچه در تاریخ درونی قرار نگیرد، می‏تواند بی‏تردید در تاریخ برونی آورده شود و بنابراین نامعقول است. و اگر از لاکاتوش سؤال کنیم که مقصود از فرع بودن تاریخ برونی چیست، پاسخ این است که این تاریخ سربط و دخلی به فهم علم نداردز (همان‏جا، ص‏۱۰۲).
لری لائدن (۱۴) ، فیلسوف علم آمریکایی، که از بسیاری جهات رویکردی مشابه با لاکاتوش اخذ می‏کند، فرضی را مطرح می‏کند که به نظر او مورد قبول عامه جامعه‏شناسان معرفت است و وی آن را سفرض نامعقولیتز می‏خواند. به نظر لائدن این فرض، که به تصریح وی یک اصل روش‏شناختی است، اساسا معیار تمییزی است که او با آغوش باز آن را پذیرا می‏شود. این فرض عبارت است از این که:
جامعه‏شناسی معرفت می‏تواند به تبیین عقاید بپردازد، فقط و فقط اگر آن عقاید را نتوان بر حسب ارزشهای معقولشان تببیین کرد (لائدن، ۱۹۷۷: ص‏۲۰۲؛تاکیدها از لائدن است).

ص۳۷۰)
به زحمت می‏توان اصل روش‏شناختی لائدن را در صورت فعلی‏اش برنامه‏ای مؤثر و رضایت‏بخش برای تبیین دعاوی معرفتی علمی نامید. زیرا در ابتدای امر چنین پنداشته شد که با توسل به مفاهیم تبیین‏گر درونی و برونی، مساله چگونگی تبیین وقوع، اخذ یا رفض اندیشه‏های علمی، امری شسته رفته و سر راست می‏شود. به تعبیر ساده‏تر، با مشخص کردن این که عقیده یا نظریه علمی مورد نظر به تاریخ درونی علم یا تاریخ برونی علم تعلق دارد، تکلیف مورخ عقاید یا جامعه‏شناس معرفت‏به روشنی معلوم می‏شد که کدام یک باید با استفاده از امکانات و مفاهیم معقول و یا جامعه‏شناختی، به بازسازی یا تبیین آن عقیده یا نظریه علمی بپردازد. اما اینک روشن شده است که درونی یا برونی خواندن نظریه مورد نظر، خود موکول به معقول یا نامعقول خواندن آن نظریه شده است. و صرف برابر نشاندن درونی با معقول و برونی با نامعقول، متاسفانه ما را به سرمنزلی رهنمون نخواهد شد. زیرا در این صورت مساله ما تبدیل می‏شود به این که معقول را از نامعقول تمییز بدهیم. به جای حرکت در جهت تسهیل و تدارک تبیین، ما فقط مساله خود را یک منزل به عقب برده‏ایم. واضح است که این گام دستاورد معرفتی‏ای برای ما نخواهد داشت و مشکله ما همچنان پابرجا مانده است.
این نکته ما را مستقیما به ظهور مطالب محوری و مهم مورد مناقشه که پیشتر ذکر کردیم می‏کشاند. شاید مهم‏ترین این موضوعات، مساله نظریه معقولیت است. مساله دقیقا بر سر صورت‏بندی چنین نظریه‏ای است که بتواند یکی از سرسخت‏ترین و مقاوم‏ترین موانع بر سر راه نیل به برنامه‏ای جامع و فراگیر برای تبیین را رفع کند. به همین دلیل است که لائدن، پس از توصیف اصل نامعقولیت مورد قبول عامه جامعه‏شناسان معرفت، با درایت اظهار می‏کند که:
برای این که این اصل را به کار بندیم، آشکار است که به نظریه‏ای پیرامون چیستی عقیده معقول نیاز داریم (لائدن، ۱۹۷۷، ص‏۲۰۵).
وی سپس قائل می‏شود که بدون نظریه معقولیت، اصل نامعقولیت‏سبی‏معنیز است. اگرچه این سخن لائدن نادرست است، باید آن را صرفا لغزشی قابل اغماض دانست. زیرا اصل نامعقولیت‏بدون پشتوانه نظریه معقولیت صرفا عقیم و نازا می‏شود، و نه به معنای دقیق کلمه، بی‏معنی. به هر روی، لائدن سپس به طرح الگوی حل‏المسائلی معقولیت‏خود می‏پردازد تا مساله تمییز تاریخ درونی و برونی علم را حل کند. او اظهار می‏کند که:

ص۳۷۱)
اطلاق جامعه‏شناسی معرفت‏بر موضوعات تاریخی باید ابتدا در انتظار نتایج اطلاق روشهای تاریخ عقاید در آن موضوعات بنشیند (همان‏جا، ص‏۲۰۸؛ تاکیدها از لائدن است).
لائدن سپس تشریح می‏کند که سبه کارگیری روشهاز با ساستفاده از بهترین نظریه موجود معقولیتز امکان‏پذیر می‏شود (همان‏جا، ص‏۲۰۹). به همین ترتیب، همان طور که قبلا ملاحظه کردیم لاکاتوش روش‏شناسی برنامه‏های پژوهشی خود را جهت تدارک چارچوبی ارزشی ارائه می‏کند که سمطابق آن مورخ تاریخ درونی را بازسازی کند (لاکاتوش، ۱۹۷۸، ص‏۱۰۲). لاکاتوش در گام مشابهی اظهار می‏کند که مسائل عمده جامعه‏شناسی معرفت‏یا تاریخ برونی ستوسط تاریخ درونی تعریف می‏شود (همان‏جا، ص‏۱۱۸). اگرچه شاید تفاوتهای مهمی میان فلسفه‏های علم لاکاتوش و لائدن عموما، و میان نظریه‏های معقولیت‏شان خصوصا، وجود داشته باشد، همان طور که ملاحظه کرده‏ایم آنها راهبردها و رویکردهای مشابهی نسبت‏به مسائل کلی تبیین اختیار می‏کنند. اما اضافه کنیم که هر دو فیلسوف نقش برجسته‏ای را به تاریخ علم، به منزله آزمایشگاه نظریه‏های مختلف معقولیت، اختصاص می‏دهند؛ اگرچه، برخلاف نظر لائدن، نقشهای ویژه اختصاص یافته در دو نظریه به طور چشمگیری با یکدیگر تفاوت دارند. پیشرو بودن نظریه معقولیت علمی نزد لاکاتوش سبا کشف واقعیات تاریخی بدیع، با بازسازی هرچه بیشتر تاریخ گرانبار از ارزش به صورت تاریخ معقول، مشخص می‏شودز (لاکاتوش، ۱۹۷۸، ص‏۱۳۳؛ تاکیدها از لاکاتوش). به تعبیر دیگری، سآزمایشگاهز لاکاتوش برای ارزیابی و آزمون نظریه معقولیت‏براساس همان نظریه معقولیتی بازسازی می‏شود که خود قرار است‏با توجه به آن مورد آزمون واقع شود. برای این که موضع لاکاتوش و مشکل روش‏شناختی‏ای که در آن گره خورده است آشکارتر شود، لازم است قدری در آن تامل کنیم. به نظر لاکاتوش، برای این که توانایی و قابلیت‏یک نظریه معقولیت علمی را از جهت پیشرو بودن ارزیابی کنیم، می‏باید آن را به مصاف تاریخ بازسازی شده علم ببریم تا آشکار شود که چه مقدار از آن تاریخ با نظریه معقولیت ما همخوان و سازگار است. هرچه میزان این سازگاری بیشتر باشد، نظریه معقولیت ما شرقی‏تر و با کفایت‏تر خواهد بود. تا اینجا مشکل روش‏شناختی خاصی به نظر نمی‏آید. اما به محض این که سؤال کنیم این تاریخ را بر چه اساسی و با توجه به چه میزان و معیاری باید بازسازی کنیم، مشکل روش‏شناختی ما ظاهر

ص۳۷۲)
می‏شود. زیرا پاسخ لاکاتوش این است که آن تاریخ را باید به مدد نظریه معقولیت‏بازسازی کرد. اگرچه سخن لاکاتوش به صراحت، دربردارنده این معنا نیست، اما با کمی دقت در همان قول و قرین ساختن آن با اقوال پیشتر وی، این معنا آشکار می‏شود. بدین صورت که لاکاتوش بر آن است که، مترقی بودن و در نتیجه، مقبول و مستحسن بودن نظریه معقولیت‏بدین ترتیب تعیین می‏شود که ملاحظه کنیم چه مقدار از بازسازیهای تاریخی را که گرانبار از ارزشهاست می‏توان معقول یافت و یا معقول دید. این معقول یافتن یا معقول دیدنها البته به نظریه معقولیت ما باز می‏گردد. و معقولیت‏شان با توجه به نظریه ما به دست می‏آید. اما پرسیدنی است که بازسازیهایمان را که آکنده از ارزشها و نظریه‏ها هستند، چگونه باید به دست آوریم یا چگونه باید ایجاد کنیم. به نظر لاکاتوش، بازسازیهای تاریخی، همان‏طور که پیشتر دیدیم، محصول و مولود روش‏شناسی ارزشی ما هستند. و بعلاوه، همان‏طور که لاکاتوش قائل است، روش‏شناسی ما همان نظریه معقولیت ماست. بنابراین روشن است که بازسازی‏های تاریخی ما مطابق نظریه معقولیت ما صورت گرفته است و در این صورت آزمودن و ارزیابی کردن آن نظریه با توجه به مولود و محصول تاریخی خود، ما را گرفتار نوعی دور می‏کند. تنها در صورتی می‏توان از این دور روش‏شناختی خلاصی یافت که بازسازیهای تاریخی به یک معنا مستقل از هر نوع نفوذ و حضور نظریه معقولیت ما صورت گرفته باشند. در اینجا، عجالتا امکان دسترسی به چنین تاریخی را مورد کنکاش و تحلیل قرار نمی‏دهیم؛ بررسی این موضوع هنگام طرح و بحث موضع کوهن ، در ادامه، خواهد آمد.
در مقایسه با لاکاتوش، لائدن سگذشته واقع‏شده علمز را مطرح می‏کند و آن را ستاریخ علم یکز یا به طور محفف تارلم‏۱ می‏خواند (لائدن، ۱۹۷۷، ص‏۱۵۸) و آن را از سآثار مورخان درباره آن گذشتهز متمایز کرده، این یک را به طور محفف تارلم‏۲ می‏خواند (همان جا). تا آنجا که مکتوبات وی آشکار می‏کند، متاسفانه لائدن هیچ بحثی پیرامون استحسان و مقبولیت طرح تارلم‏۱ و حتی امکان‏پذیر بودن آن ارائه نمی‏کند. آنچه باید مورد توجه قرار گیرد این است که به نظر می‏آید لائدن دسترسی ما به تارلم(۱) را مفروض می‏گیرد. واضح است که هیچ کس انکار نمی‏کند که علم دارای گذشته‏ای واقع شده، است. آنچه می‏خواهم بر آن احتجاج ورزم این است که آن گذشته واقع شده، به واقع حاضر و در اختیار ما نیست. بدین معنی که، ما به طور خدشه‏ناپذیر و به گونه‏ای مناقشه‏ناپذیر و یقینی نمی‏دانیم که واقعیت و چگونگی آن گذشته واقع شده چیست.

ص۳۷۳)
روشن است که اگر ما از ابتدای امر می‏دانستیم گذشته واقع شده، چیست اساسا مشکل و معضلی باقی نمی‏ماند و نظریه‏پردازی و مناقشه بر سر آنها از همان ابتدا شروع نمی‏شد. به عبارت دیگر، مشکل بازسازی گذشته واقع شده در همان بدو امر تبخیر و ناپدید می‏شد و یا درست‏تر آن که بگوییم اساسا مشکلی بوجود نمی‏آمد تا محو و معدوم شود. دیگر دلیل و نیازی به بازسازی تاریخ وجود نمی‏داشت. مشکلات تاریخ‏نگاری پیش‏آمده در ارتباط با بازسازی گذشته واقع شده، تنها و صرفا از آن جهت‏بروز می‏کنند که ما نمی‏دانیم چگونه و چرا رویدادها بدان صورت واقع شدند که در واقع، واقع شدند. اگرچه، به فرض وجود معرفت نسبت‏به گذشته واقع شده، امر فلسفی ارائه تبیینی عام و کلی نسبت‏به چرایی وقوع گذشته واقع شده، باز هم ضرورت پیدا می‏کرد، ولی تا آنجا که به بازسازی تاریخی و تبیین غیر عام رویدادها مربوط می‏شود دسترسی ما یا معرفت ما به گذشته واقع شده، نشانگر ختم و انحلال مساله است. جستجو و کاوش برای بازسازی و تبیین تاریخی، در حالی که از پیش دسترسی مستقیم و غیر مناقشه‏بردار به گذشته واقع شده داشته باشیم، و یا بهتر از آن، در صورتی که بدانیم گذشته واقع شده چیست، دقیقا معادل تلاش برای تحصیل حاصل است.
به نظر می‏رسد که این تصور مخدوش، معلول به کارگیری ناخودآگاه تشبیهی تامل ناشده و ناکاویده باشد که تاریخ را متشکل از یک استخوان‏بندی، متناظر با سگذشته واقع شده علمز، و نوعی ساخت و بافت عضلانی، متناظر با بازسازیها و فهم ما از آن گذشته همان که لائدن سآثار مورخان درباره آن گذشتهز نامیده است، پنداشته است. لائدن به گونه‏ای سخن می‏گوید که گویی آن استخوان‏بندی در اختیار ماست و فقط آن ساخت و بافت عضلانی مجهول است. مجهولی که اهمیت چندانی ندارد و به هرحال می‏توان به مدد استخوان‏بندی معلوممان آن را تعیین و تحدید کرد. با این وصف، باید بی‏درنگ بیفزایم که این چیزی بیش از یک حدس شهودی نیست و هیچ دلیل و برهان قاطعی برای آن نمی‏توان اقامه کرد.
به هر روی، آنچه برای فهم ما مهم و کلیدی است این است که ما فقط مکتوبات مورخان و مکتوبات تاریخی فیلسوفان طبیعی و دانشمندان متاخر درباره آن گذشته واقع شده علم را در اختیار داریم. و کمترین تردیدی نمی‏توان داشت که تک‏تک آنها و یا مجموع همه آنها، گذشته واقع شده علم را تقویم و تکوین نمی‏کنند. همین قدر به اجمال بگوییم که یکایک آن روایتها چیزی جز بازسازی گذشته واقع شده نیستند، و هر یک مالامال از پیش پنداشتها و نظریه‏ها و ارزشها و

ص۳۷۴)
هنجارهای مورد تعلق و توجه راویان آنهاست. بعلاوه، هرگز با هیچ مورخی که به قدر کافی در حوزه تاریخ و تاریخ‏نگاری آموزش یافته است و با پیچیدگیهای تاریخ‏نگاری از نزدیک آشنا شده است، مواجه نشده‏ایم که ادعا کرده باشد ما می‏دانیم آن گذشته واقع شده علم چیست.
۳٫ آراء متحول کوهن درباره تاریخ‏نگاری درونی و برونی
اینک که آراء رابرت مرتون، ایمره لاکاتوش و لری لائدن را به اختصار بازگو کردیم، شایسته است نظرات تامس کوهن، فیلسوف معاصر آمریکایی، را که اثر پارادایم آفرینش در فلسفه علم سیما و سیرت تاریخ‏نگاری علم را متحول و دگرگون ساخت، به اجمال بازسازی کنیم. لازم می‏دانم در ابتدا متذکر شوم که بازسازی تمام و کمال آراء و نگرشهای متحول کوهن در باب تاریخ علم و تاریخ‏نگاری علم را هیچ‏گاه نمی‏توان در محدوده یک مقاله ارائه کرد، چه رسد به این که این کار در محدوده بخشی از یک مقاله صورت گیرد. بنابراین، آنچه در ذیل ارائه خواهیم کرد چارچوب کلی نظرات متحول وی در مورد تاریخ‏نگاری درونی و برونی علم خواهد بود؛ بدون این که جمیع نکات و دقایق نظراتش را احصا و ارائه کنیم.
صرف‏نظر از نگرشها و مواضعی که شاید بتوان از کتاب ساختار انقلابهای علمی استخراج و استنباط کرد، کوهن در مقاله‏ای که در سال ۱۹۶۸ برای دایره‏المعارف بین‏المللی علوم اجتماعی، تحت عنوان ستاریخ علمز نوشت، قائل شد که در تکون و تحول ابتدایی هر حوزه‏ای از علم، سنیازها و ارزشهای اجتماعی، تعیین‏کننده عمده مسائلی هستند که کاوشگران آن حوزه بدان می‏پردازندز. در همین مرحله، مفاهیمی که آنها برای حل آن مسائل به کار می‏گیرند به طور وسیعی ستوسط عقل و فهم عرفی و عمومی، سنت رایج فلسفی، و یا معتبرترین علوم معاصرز شکل می‏گیرند (کوهن، ۱۹۷۷، ص‏۱۱۸). به نظر کوهن در مراحل بعدی رشد و تحول، این حوزه‏ها مبدل به زیر فرهنگ ویژه‏ای می‏شوند، به طوری که اعضای این زیرفرهنگ، هم مخاطبان منحصر به فرد، و هم داوران محصول کار یکدیگر می‏شوند. به نظر کوهن، در هر حوزه‏ای که بدین صورت تخصصی و نهادینه شده باشد مسائل مورد کاوش متخصصان، دیگر توسط فرهنگ کلان‏تر و مادر تعیین نمی‏گردد، بلکه طرح مسائل توسط سازوکار و ساختار درونی یا پارادایم آن حوزه تکوین و تقویم می‏یابد. تلاش دانشمندان رشته‏های جا افتاده مصروف افزایش دامنه و دقت همخوانی بین نظریه‏های موجود و طبیعت می‏شود. کوهن سپس لب موضع خود را بدین گونه

ص۳۷۵)
صورت‏بندی می‏کند که در مقایسه با حوزه‏های حرفه‏ای و کاوشگرانه دیگر، محققان علوم جا افتاده سبه طور مؤثری از محیط و فضای فرهنگی‏ای که فراگیرنده حیات حرفه‏ای آنهاست مستقل می‏شوند (همان‏جا، ص‏۱۱۹). کوهن سپس متذکر می‏شود که اگرچه این استقلال کاملا ویژه سغیر کاملز است، با این وصف موجب و دلیل این تصور است که چرا رویکرد درونی به تاریخ علم تا بدین حد موفق به نظر می‏رسد. به بیان دیگر، این که به نظر می‏آید که رویکرد درونی به

ص۳۷۶)
تاریخ علم کمابیش موفق بوده است‏بدین دلیل است که حوزه‏های جا افتاده، روی هم رفته مستقل از تاثیرات اجتماعی و فرهنگی هستند. با این وصف، کوهن چندان از این جداسازی خرسند نیست. زیرا به نظر وی ساستقلال ظاهری رویکرد درونی در اصول خطاانگیز و ناصواب استز، به طوری که دفاع از آن مسائل مهمی را مبهم و سردرگم کرده است (همان جا). وی توضیح می‏دهد که استقلال مذکور عمدتا درباره مفاهیم، و دردرجه دوم درباره ساختار مسائل مورد کاوش محققان صادق است. وی سپس مواردی را که عوامل خارجی اجتماعی در آن دخیل و مؤثرند ذکر می‏کند و سپس نتیجه می‏گیرد که در صورتی که علوم را چونان گروهی بدانیم که تعامل و تضارب درونی دارند و صرفا جمعی از تخصصها نیستند، سآثار متراکم عوامل خارجی می‏تواند تعیین‏کننده باشد (همان جا).
آنچه جالب توجه است این که زمینه‏هایی که کوهن عوامل خارجی اجتماعی را در آنها مؤثر می‏یابد نوعا، اگرچه نه تماما، از نوعی هستند که با تمییز عوامل درونی از برونی توافق دارند. به عبارتی دیگر، بعید به نظر می‏رسد که رابرت مرتون با اغلب زمینه‏های مورد نظر کوهن موافق نباشد. با این وصف، اگر موضع متحول کوهن را همانند موضع مرتون بدانیم دچار اشتباه شده‏ایم. زیرا به نظر کوهن:
اگرچه رویکردهای درونی و برونی به تاریخ علم واجد نوعی استقلال طبیعی هستند، لیکن در واقع آنها مکمل یکدیگرند. و تا بدین صورت از یکدیگر بهره نبرند فهم جنبه‏های مهمی از تحولات علمی نامحتمل خواهد بود (همان‏جا، ص‏۱۲۰؛ تاکیدها اضافه شده است).
دو نکته را در سخن کوهن به تاکید نقل کرده‏ام؛ زیرا آنها حاوی مطلبی هستند که به وضوح موضع کوهن را به رغم قرابت مرتون و کوهن در مورد زمینه‏های تاثیرپذیر از عوامل خارجی و زمینه‏های مستقل از این عوامل از موضع کسانی نظیر مرتون که قائل به چنین استقلالی هستند کاملا جدا می‏سازد. مطلب مهم این است که به نظر کوهن دو رویکرد تاریخ‏نگارانه درونی و برونی متقابلا به تکمیل یکدیگر می‏پردازند و باید از یکدیگر سود بجویند. در حالی که اگر به خاطر داشته باشیم، هم مرتون جامعه‏شناس علم و هم لاکاتوش و لائدن فیلسوفان علم چنین تاثیر متقابل و مکملی را برنمی‏تابند و قائلند که تاریخ‏نگاری درونی است که موضوعات و زمینه‏های تاریخ‏نگاری برونی را تعیین و تحدید می‏کند. تاریخ‏نگاری درونی علم با توجه به تلقی

ص۳۷۷)
پوزیتیویستی (کارنپی) یا نگتیویستی (پاپری) که تلقی خاصی از معقولیت و پیشرفت معرفت علمی را طرح و ترویج می‏کند، نوشته می‏شود و تحولات علمی‏ای که موافق با این تلقیها نباشد برای درج در تاریخ‏نگاری برونی به جامعه‏شناسان علم و یا مورخان بیرونی که در این زمینه نقش واحدی دارند واگذار می‏شود. واضح است که تعامل دو رویکرد، ابدا جایی در اندیشه مرتون، لاکاتوش و لائدن ندارد. همان‏طور که در ادامه خواهیم دید این تفاوت بعدها تاثیرات مهمی در اندیشه کوهن می‏گذارد، به طوری که اساسا نیازی به تمییز درونی از برونی نمی‏بیند و نهایتا موافق طرد و رفض این تمییز می‏شود.
تامس کوهن در مقاله دیگری که چند سال پس از مقاله فوق ارائه می‏کند و نسبت تاریخ و تاریخ علم را مورد کاوش و تامل قرار می‏دهد، ریشه‏ها و سرچشمه‏های دو سنت تاریخ‏نگاری عمده را بازشناسی می‏کند. این مطلب از آنجا که دیدگاه متحول کوهن و تعدیل موضع وی نسبت‏به استقلال علوم جا افتاده را آشکار می‏کند، درخور توجه و طرح است.
به نظر کوهن تاریخ علم تا اوایل قرن بیستم تحت‏سیطره دو سنت قرار داشته است. یکی از این سنتها از نهضت روشنگری قرن هجدهم و خصوصا از کاندورسه (۱۵) و کنت‏شروع شده است و تا ویلیام سسیل دم پیر و جرج سارتون و اتباع ایشان ادامه یافته است. مطابق این سنت، پیشرفت علم به منزله پیروزی عقل و برهان بر خرافات و اساطیرالاولین پنداشته می‏شد. تاریخها و وقایع‏نگاریهای متاثر از این سنت نهایتا جنبه توصیه‏ای داشته و اطلاعات بسیار ناچیزی درباره خود علوم و محتوای آنها در اختیار قرار می‏دادند.
آنچه بیشتر مورد عنایت این قبیل تاریخها قرار می‏گرفت عبارت بود از این که کدام اکتشافات علمی توسط چه کسی و در چه زمانی صورت گرفته است. به نظر کوهن، اگرچه مورخان علم، دین بزرگی از جهت تاسیس حوزه خود به سارتون دارند، ولی تصویری که از این حوزه توسط وی تعلیم و ترویج‏یافته سصدمات بسیاریز وارد می‏کند؛ علی‏رغم این که این تصویر مدتهاست که مردود و بی‏اعتبار شناخته شده است (کوهن، ۱۹۷۷، ص‏۱۴۸؛ این مقاله ابتدا در سال ۱۹۷۱ به طبع رسیده است).
سنت دیگر، که هم بواسطه آثارش و هم به دلیل حیات کمابیش فعالش از سنت فوق مهم‏تر است، از آثار دانشمندان سرچشمه می‏گیرد. آثار این قبیل دانشمندان معمولا با هدف آموزش محتوای حوزه تخصصی خود نگاشته می‏شد و بعلاوه، تاسیس و ترویج آن حوزه و جلب

ص۳۷۸)
دانش‏پژوهان را نیز مدنظر داشت. به نظر کوهن، این قبیل آثار تاریخی که نوعا بسیار فنی است می‏تواند مورد استفاده متخصصان حوزه خود قرار گیرد. اما اگر آنها را به منزله تاریخ تحولات آن علوم لحاظ کنیم، این سنت دارای دو محدودیت‏بزرگ است. اولین محدودیت عبارت است از این که محصولات این سنت انحصارا شامل تاریخهای درونی‏ای است که نه تنها از زمینه و بستر برآمدن مفاهیم و فنون مورد طرح و بحث و روایت غفلت می‏کند بلکه عوامل مؤثر خارجی را در این تکون و تحول نادیده می‏انگارد (همان‏جا). کوهن سپس این محدودیت را توضیح داده، می‏افزاید این محدودیت همواره نباید نقص محسوب شود. زیرا علوم نهادینه شده نوعا به سبت‏حوزه‏های دیگر ساز فضای خارجی دست کم از اندیشه‏های خارجی مصونیت‏بیشتری دارندز (همان‏جا، ص‏۴۸-۹۱؛ تاکیدها اضافه شده است). آنچه در اینجا از تعدیلی در موضع کوهن حکایت می‏کند این است که برخلاف مقاله ۱۹۶۸ خود که در آن از مصونیت و استقلال سمؤثرز و سغیر کاملز علوم نهادینه شده سخن گفته بود، در این مقام از بیشتری و کمتری مصونیت و استقلال سخن رانده است.
محدودیت دوم که به نظر کوهن حتی خالص‏ترین و سرسخت‏ترین مورخان عقاید را نوعا دفع می‏کرد و یا بعضا باعث کج‏فهمی‏های جدی می‏شد، این بود که این مورخان دانشمند و پیروانشان مشخصا مقولات، مفاهیم و موازین علمی معاصر را برگذشته تحمیل می‏کردند. علاوه بر این، آنها معمولا نظریه‏ها و مفاهیم گذشته را شکل خام و ناقصی از نظریه‏ها و مفاهیم جاری می‏دانستند ،بدون این که توجه کنند که این نوع نگرش، که بعدها توسط هربرت باترفیلد، مورخ علم معاصر انگلیس، عنوان تاریخ‏نگاری ویگی (۱۶) یافت، هم ساختار و هم تمامیت و یکپارچگی سنتهای علمی گذشته را مکتوم و مستور می‏کند (همان‏جا، ص‏۱۴۹).
کوهن در ضمن طرح تاثیر مثبت تاریخ‏نگاریهایی که به تبع الکساندر کوایقه، (۱۷) مورخ روسی‏فرانسوی، فراهم شده‏اند، متذکر می‏شود که این الگو نیز محدودیتهایی دارد. به نظر وی، اگرچه تاریخ علم تحت تاثیر مستقیم کوایقه تمام حوزه اندیشه را در گستره کار تاریخ‏نگاری علم وارد کرده است، بازهم این تاریخ علم، تاریخ درونی است، به این معنا که سبه زمینه و بستر نهادی یا اقتصادی‏اجتماعی‏ای که در بطن آن، علوم تحول یافته‏اند یا اصلا توجهی نمی‏کند و یا بسیار کم توجه می‏کندز (همان‏جا، ص‏۱۵۰).
تا بدینجا ملاحظه کردیم که چگونه موضع کوهن درباره عوامل خارجی و تاثیر زمینه نهادی و

ص۳۷۹)
بستر اقتصادی‏اجتماعی و نیز درباره استقلال علوم جا افتاده از این عوامل و زمینه‏ها تحول و تغییر کرده است. کوهن به مرور زمان حوزه این تاثیرات را بیشتر و بیشتر می‏کند و استقلال علوم جا افتاده از عوامل مؤثر اجتماعی‏اقتصادی را ضعیف‏تر و محدودتر می‏شناسد. اکنون بجاست‏ببینیم اساسا کوهن حوزه و محدوده کار تاریخ‏نگاری درونی و تاریخ‏نگاری برونی را چگونه می‏بیند و ربط و نسبت این دو نوع تاریخ‏نگاری را چگونه می‏یابد و چگونه رابطه‏ای بین این دو را سودمند و معرفت‏زا می‏داند.
تاریخ‏نگاران درونی قدیمی عمدتا توجه خود را معطوف به اندیشه‏های علمی و فنون آزمایشی و تحول آنها می‏کردند. هدف آنها رسوخ به درون ذهن کاوشگران حوزه و شعبه‏ای از علوم و فهم شیوه کاوش آنها بود. این نوع تاریخ‏نگاری که نوعا دانشمندان را مخاطب خود قرار می‏داد سوظیفه خود را آموزش فلسفه با ذکر مثال و نمونه می‏دیدز (کوهن، ۱۹۸۶، ص‏۳۳). این گونه تاریخها از سیر جبری و ناگزیر شریت‏به سوی حقایق عینی حکایت می‏کرد، سیری که پیروزی حتمی عقل و روش بر جهل و خرافه را به ارمغان می‏آورد. در دورانی که تاریخ‏نگاری درونی این‏گونه دیده می‏شد چنین پنداشته می‏شد که نحوه کار و ساخت و ساز علم، و این که پیشرفت علمی چیست، امری روشن و واضح است. به نظر کوهن، چنین پنداشتی امروزه ابدا قابل دفاع نیست (همان‏جا).
از طرف دیگر، تاریخ‏نگاران برونی، حوزه کاوش خود را محصور به تماس و تاثیر علوم بر جامعه‏ای که محیط تحقیقات علمی را فراهم می‏ساخت می‏کردند. اما این تماس و تاثیر، همواره به گونه‏ای تصور می‏شد که گویی جامعه هیچ‏گاه بر محتوای نظریه‏ها و اندیشه‏های علمی اثر نمی‏گذارد. در عوض، این مورخان به نگارش شرح نیروها و عوامل اجتماعی و اقتصادی‏ای می‏پرداختند که رشد یا میزان رشد حوزه‏ای از علوم را در کشورهای خاصی در زمانهای خاصی تشویق و ترغیب کردند و یا آن را مانع شدند و یا کند کردند (کوهن، ۱۹۷۹، ص‏۱۲۳). موافق این نگرش، تاریخ‏نگاران برونی نگرشهای

ص۳۸۰)
اجتماعی به علوم و آثار این نگرش بر استخدام، ایجاد و تحول نهادها و مؤسسات علمی، آموزش علوم، نسبت‏بین علوم و صنایع، و علوم و دولت را مورد کاوش و نگارش قرار می‏دادند. کوهن سپس متذکر می‏شود که با توجه به اهداف و حوزه‏های متفاوتی که این تاریخ‏نگاریها برای خود قائل بودند، تاریخهای درونی و برونی معمولا روایتهای متفاوتی از موضوعات مختلف و متفاوت تلقی می‏شدند و نه روایت‏های متفاوتی از موضوعی واحد (همان‏جا). بدین ترتیب، این دو رویکرد تاریخ‏نگارانه، اساسا رقیب یکدیگر به نظر نمی‏آمدند: موضوعات و قلمروهای جداگانه‏ای داشتند ضمن این که قلمرو تاریخ‏نگاری برونی، همان‏طور که در ابتدای مقاله متذکر شدیم، به نحوی توسط تاریخ‏نگاری درونی تعیین و تحدید می‏شد.
این وضع دیری نپایید و با ظهور رشته و حوزه‏ای تخصصی به نام تاریخ علم که به طوری سنتی در حاشیه کار بعضی از دانشمندان انجام می‏گرفت، دو نگرش مدعی نقش واحدی شدند. این که چگونه و چرا این دگرگونی واقع شد، بدرستی محتاج رساله‏ای محققانه است تا از میان رشته‏ها و بافته‏های هر دو نگرش قدیمی، سیر تحول‏شان، و مشکلات و اعوجاجاتی که هر یک در کار خود با آنها مواجه شدند، اجزاء و نطفه‏های این دگرگونی و تحول بزرگ تاریخ‏نگارانه را جستجو کند و باز نمایاند. در اینجا تنها مقدمتا و عجالتا به این مقدار اکتفا می‏کنیم که بگوییم موافق کاوشهای کوهن، تاریخ عقاید علمی آشکار کرده است که نظریه‏ها و اندیشه‏های جدید حوزه‏ای از علوم، از میان مجموعه‏ای از جهل و خرافه نروییده‏اند؛ بلکه از دل نظریه‏ها و اندیشه‏های قدیم‏تر علم زاییده و رشد کرده‏اند. مفاهیم و نظریه‏ها از شکلی به شکل دیگر تحول یافته‏اند. این‏گونه نیست که هر آنچه در گذشته بوده، وهم و خرافه بوده است و آنچه امروزه به نام علم می‏خوانیم،جملگی صادق و معرفت‏حقیقی ابدی است.
همچنین، تاریخ اجتماعی و نهادی علم نشان داده است که برای فهم صورت و سیرت و جهت تحول اندیشه و نظریه‏های علمی، اموری وجود دارند که از مواجهه مشاهده و عقل مهم‏ترند (کوهن، ۱۹۸۶، ص‏۳۳). حاصل این دگرگونی و تغییر نگرشها این است که به نظر کوهن:
امروزه اعضای هر دو گروه تاریخ‏نگاران اغلب به این قول نزدیک شده‏اند که جهان مورد کاوش دانشمندان را به مثابه ساخته‏ای (۱۸) ببینند. به طور روز افزونی، سخن از ساختن اشیاء [یا پدیدارهای] علمی و یا ساختن واقعیات علمی شنیده می‏شود (همانجا).

ص۳۸۱)
به نظر کوهن این نگرش درست است، لیکن کافی نیست. زیرا نمی‏گوید که این ساخته‏ها از چه موادی ساخته شده‏اند و یا ساصول صحیح ساختنز کدامند و یا سبت‏ساخته‏های قبلی با ساخته‏های جدیدتر علمی که به نظر قوی‏تر می‏آیند، چیست (همان‏جا). آنچه به گمان ما از سؤالات اولین و دومین کوهن مهم‏تر است این است که عوامل دخیل و مؤثر در مستحسن و مطلوب به نظر آمدن ساخته‏های جدیدتر نسبت‏به ساخته‏های قدیمی مطرود کدامند؟ همچنین، فرآیند استحسان و مقبولیت‏یافتن ساخته‏های جدید نزد جامعه علمی و یکایک اعضای آن چگونه فرآیندی است؟ و آیا تمامی این عوامل و مؤثرات، در مورد تمام ساخته‏های علمی، آن هم به یک میزان و شدت، حضور و دخول دارند؟ و با این وضع، و با توجه به فرآیند فوق‏العاده پیچیده و متنوع تکون و تحول ساخته‏های علمی، آیا، برخلاف کوهن، می‏توان از ساصول صحیح ساختنز سؤال کرد؟ شکی نیست که کوهن در ایجاد نگرشی جدید، اما نه کاملا بی‏سابقه، به تاریخ علم پیشگام بود و در برهم زدن نسبت مقلدانه تاریخ علم با فلسفه علم، و تحکیم روند استقلالی تاریخ علم، و حرمت‏یافتن تاریخ علم به منزله رشته‏ای معتبر و مستقل سهمی سترگ و منحصر به فرد ایفا کرد؛ رشته‏ای که خصوصا پس از ساختار انقلابهای علمی، نه تنها از تبعیت و انقیاد فلسفه و روش‏شناسی خاص تجربه‏گرایانه پوزیتیویستی و نگتیویستی رهایی یافت، که بسیار مهم‏تر و عمیق‏تر، روش‏شناسی و معرفت‏شناسی را از مقام و منزلت فوق تاریخی، فرا واقعیتی، و توصیه‏گری به عالمان، به زیر کشانید و متوجه سیر تاریخی واقعیت عمل عالمان کرد. اما به رغم همه اینها باید بیفزایم که، برخلاف کوهن که معتقد است‏سمورخان مسئولیتی در پاسخ دادن به چنین سؤالاتی ندارندز (همان‏جا)، مورخان برای این که بدین سؤالها پاسخهای شایسته بدهند، موقعیت ممتاز و ویژه‏ای دارند؛ اگرچه مشارکت و تعامل روش‏شناسان و معرفت‏شناسان در این گونه کاوشها می‏تواند نتیجه‏ای قابل اتکاتر و ثمربخش‏تر ایجاد کند. البته باید افزود که اگر بنابراین گذاشته شود که سؤال چیستی ساصول صحیح ساختنز بدون توجه به واقعیت نحوه کاوش و عمل عالمان بدان گونه که در تاریخ صورت پذیرفته، پاسخ داده شود و الگویی ارزشی‏تجویزی منظور باشد، در این صورت مورخان از آن جهت که مورخند، نقشی در پاسخگویی بدین سؤال نخواهند داشت و پاسخ دادن به این سؤال وظیفه انحصاری فیلسوفان خواهد شد.
اینک باز می‏گردیم به موضوع رقیب شدن تاریخ عقاید یا تاریخ درونی از طرفی، و تاریخ نهادی و اجتماعی یا تاریخ برونی، از طرف دیگر. به نظر کوهن، آنهایی که تاریخ عقاید را مورد

ص۳۸۲)
تاکید و توجه خاص قرار می‏دهند، آن را روایت این داستان می‏پندارند که سساخته‏های متوالی علمی به طور روزافزونی به جهان واقع نزدیک‏تر می‏شودز (همان‏جا). برخلاف این دسته، آنهایی که عنایت‏خاصی به تاریخ اجتماعی و نهادی دارند، آن را نشانگر نقش بارز منافع و تعلقات در تعیین توافقات عالمان می‏شناسند. این منافع معمولا اجتماعی‏اقتصادی است، لیکن منافع و تعلقات نوع عام‏تری را نیز در بر می‏گیرد. برای این دسته سنقش آزمایش و استدلال در تحولات علمی، در مؤثرترین شکل خود، قلیل و محدود استز. کوهن نگرش نخست را گرفتار سناهمسازی صرفز می‏یابد و تلقی دوم را سبه همان اندازه ناصواب می‏خواند که اولی را (همان‏جا). واضح است که در اینجا شکافی در رویکرد به وجود آمده است. به نظر کوهن راه ایجاد وفاق و پر کردن این خندق فکری این است که مورخان سنتی عقاید و مورخان اجتماعی‏نهادی، بیش از گذشته و به طور کامل به تعامل بپردازند. برای توصیف ترابط موجود میان این دو نوع رویکرد، تمثیل عبور کشتیها در شبانگاه مناسب است که کاری به یکدیگر ندارند. حال آن‏که به نظر کوهن برای رفع و یا تقلیل فاصله میان این دو نگرش به شدت واگرا، اینصکشتیهاش هم باید گفتگو و ارتباط فعال‏تری داشته باشند و هم مبادله آتش توپخانه فعالتر و حجیم‏تری (همان‏جا).
اینک بجاست جویا شویم که بالاخره سیر تحول تاریخی نگرش و موضع کوهن به تاریخ‏نگاری درونی و تاریخ‏نگاری برونی، و یا به عبارت دیگر، به تمایز درونی و برونی، به کجا می‏انجامد.
کوهن در مقاله‏ای که به معرفی و نقد کتاب روش و ارزیابی در علوم فیزیکی، (۱۹) گردآورده کالین‏هاوسن می‏پردازد ،تعدیل و اصلاحی را که جان ورال (۲۰) در موضع لاکاتوش نسبت‏به ترابط بین تاریخ علم و فلسفه علم ایجاد می‏کند، مورد توجه قرار می‏دهد. در نظریه روش‏شناختی اصلاح شده توسط جان ورال، برخلاف روش‏شناسی لاکاتوش، تاریخ برونی ای که کامیابانه وقوع اعوجاجات را تبیین کند، در ارزیابی روش‏شناسیها نقشی اساسی ایفا می‏کند. به نظر کوهن، در صورت جدید روش‏شناسی لاکاتوش، اعوجاجات واقع شده در تاریخ علم، نقش و کارکرد راهنمونی پیدا می‏کنند. لذا، انتقادی که پیش از این مشاهده کردیم کوهن بر روش‏شناسی لاکاتوش اقامه کرده بود برطرف می‏گردد. اما کوهن درایتمندانه متذکر می‏شود که چنانچه تاریخ‏نگاری برونی ربط و دخلی در ارزیابی روش‏شناسیها پیدا کند، دیگر ضرورتی برای به

ص۳۸۳)
کارگیری تمییز درونی از برونی باقی نمی‏ماند. به عبارت مبسوطتر، چنانچه بنا باشد تاریخ‏نگاریهای برونی نیز اهمیتی در ارزیابی نظریه‏های روش‏شناختی داشته باشند، دیگر نیازی نیست که پیش از تحقیقات تاریخی به تمییز درونی و برونی متوسل شویم. بنابراین، کوهن نتیجه می‏گیرد که به جای استخدام چنین تمییزی که به نوبه خود متکی و موکول به روش‏شناسی خاصی است‏سفقط باید تاریخ‏نگاری کردز (کوهن، ۱۹۸۰، ص‏۱۸۴). و بدین ترتیب است که کوهن اساسا تمییز درونی و برونی را بی‏نقش و کارکرد و در نتیجه، مردود می‏یابد.
همان‏طور که پیشتر ملاحظه کردیم، مفهوم صتاریخ واقعیش در نظریه علم لاکاتوش نقشی جدی دارد. حال ببینیم کوهن تاریخ را چگونه می‏بیند و در تلقی او چه جایگاهی برای تمییز درونی از برونی و نیز نظریه معقولیت‏باقی می‏ماند. کوهن با لاکاتوش موافق است که روایتهای تاریخی اصلاح شده و بهتر، اغلب، آنهایی هستند که نقش محوری را به بیشترین مقدار شواهد می‏بخشند و معمولا اعوجاجات شناخته شده یا بالقوه را در این فرآیند حذف می‏کنند. کوهن سپس متذکر می‏شود که برای طرح چنین نکته‏ای نیازی نیست که به مفهوم صتاریخ واقعیش، و یا از آن مهم‏تر، تمییز درونی از برونی که توسط موازین معقولیت تعیین می‏شوند، متوسل شویم (همان‏جا، ص‏۱۸۵). به نظر کوهن نزد مورخان ستاریخ واقعی صرفا تاریخی است که در واقع نگاشته شده است، و یا زیرمجموعه‏ای گزینش شده از آن است (همان‏جا). یکی از شیوه‏های اصلاح روایات تاریخی این است که روایت تاریخی را با واقعیاتی که در گذشته به مدد تفسیر به وجود آمده‏اند و در دسترس مورخند بیشتر سازگاری بخشند. شیوه‏های دیگر عبارت است از تفسیر مجدد یا بسط و گسترش ساخته‏های موجود تاریخی، یعنی همان که واقعیات تاریخی یا داده‏های تاریخی نیز می‏خوانیم. به نظر کوهن، این شیوه‏های اصلاحی جملگی متوجه ایجاد و ساختن روایاتی هستند که هدفشان عبارت است از این که بگویند اولا چه واقع شده است و ثانیا آن وقایع را مفهوم و مقبول سازند؛ اهدافی که در نگرش پیچیده کوهن از تاریخ و تاریخ‏نگاری، مستلزم تصمیمی از قبل در این باره نیست که کدام بخش یا جزء از فلان واقعه یا رویداد معقول است و کدام نامعقول (همان‏جا).
ملاحظه می‏شود که کوهن در دیدگاه غیر ساده‏انگارانه و بسیار تفصیل‏یافته خود از تاریخ، نه تنها تمییز درونی از برونی را زاید می‏داند، بلکه آنچه این تمییز را ممکن می‏سازد، یعنی روش‏شناسی و یا نظریه معقولیت را نیز غیر ضرور و فاقد نقش می‏شناسد. البته باید دقت کرد که

ص۳۸۴)
کوهن در این موضع، خود را متعهد به این نکته نمی‏کند که درباره نظریه معقولیت، یعنی نظریه روش‏شناختی به طور کلی، تصمیمی بگیرد یا موضعی اتخاذ کند. آنچه او به طور مشخص اظهار می‏کند این است که مورخ نیازی ندارد که از پیش و موافق یک نظریه معقولیت، تعیین کند که کدام رویدادها و تصمیمات و رفتارها و نظریه‏ها معقولند و کدام نامعقول؛ و سپس دو نوع تاریخ‏نگاری، یکی درونی و دیگری برونی، بسازد. برای عرضه تصویری روی هم رفته جامع‏تر، بیفزاییم که اگرچه کوهن قائل است که ستاریخ معرفتی تبیینی استز، لیکن بر آن است که سنقش تبیینی‏اش تقریبا بدون هیچ توسلی به تعمیمهای صریح ایفا می‏گرددز (کوهن، ۱۹۷۶، ص‏۵). نهایتا تاملات کوهن در باب مشکلات و معضلات تاریخ‏نگاری انقیادپذیرانه متقدم و سنتی، و نسبت آن با روش‏شناسی و معرفت علمی، وی را بدین نتیجه رهنمون می‏شود که:
[مکاتب موجود فلسفه علم] اهدافی را مطمح نظر دارند و امور را به گونه‏ای فهم می‏کنند که بیشتر احتمال می‏رود تحقیقات تاریخی را به گمراهی بکشانند تا این که بر آن نوری بیفکنند (همان‏جا، ص‏۱۱).
کوهن بدین مقدار بسنده نمی‏کند که از غیر ضروری بودن و یا زائد بودن تقسیمات معقول یا درونی و نامعقول یا برونی سخن گوید. و همانطور که انتظار می‏رود نهایتا به این موضع می‏رسد که صحت و درستی تاریخ‏نگاریهای مبتنی بر این تقسیمات را مورد سؤال جدی و بل انکار قرار دهد:
امروزه کسانی که به علوم رویکردی تاریخی دارند، برخلاف گذشته، این سؤال را مطرح می‏کنند که آیا رویکرد برونی، و یا رویکرد درونی، اساسا تاریخ واقعی علم است (کوهن، ۱۹۷۹، ص‏۲۳-۴۱).
اینک که مواضع مرتون، لاکاتوش، لائدن و کوهن پیرامون تاریخ‏نگاری علم و تمییز درونی و برونی را به اختصار بازسازی و در پاره‏ای از مواضع مورد ارزیابی و نقادی قرار دادیم، شایسته است که مواضع متحول مکتب معرفت‏شناسی اجتماعی ادینبورا (۲۱) را نیز بازسازی و ارزیابی کنیم.

ص۳۸۵)

۴٫ مکتب ادینبورا و تمییز درونی از برونی
پیش از هر چیز باید متذکر شویم که از منظری تاریخی، موضع مکتب ادینبورا درباره مناقشات درونی و برونی موضعی متحول بوده است. تا آنجا که شواهد و بررسی دقیق آثار این مکتب نشان می‏دهد، این دگرگونی از جهات عدیده‏ای به یک معرفت‏شناسی اجتماعی نیرومندتر میل داشته است. بارنز یک فصل کامل از اولین کتاب خود، منتشر شده به سال ۱۹۷۴، را به عوامل درونی و برونی در تاریخ علم اختصاص می‏دهد. وی در این کتاب قوی‏ترین ابزار تحلیل جامعه‏شناختی خود را به استخدام درمی‏آورد تا جایی برای نقش نسبی عوامل اجتماعی‏اقتصادی ایجاد کند و فهم درست‏تری از تاریخ علم به دست آورد. آنچه در ذیل می‏آید شاهد گویایی است‏برای جو فکری و نوع موضعی که بارنز بدان مایل بوده است. بارنز ضمن ابراز تاسف از این که تاریخ‏نگاران درونی نتوانسته‏اند سابطالی جامعز برای نقش عوامل برونی ارائه کنند، به سادگی اظهار می‏کند که:
تاریخ‏نگاران درونی تلاش نکرده‏اند چگونگی نقش عوامل برونی در انگیزش یا کاهش تعلق به علم را مورد تحقیق قرار دهند، و یا تحقیق کنند چگونه این عوامل سبب ترجیح حوزه‏ای بر حوزه‏ای دیگر شده‏اند (بارتر، ۱۹۷۴، ص‏۱۰۵؛ تاکیدها اضافه شده است).
قابل توجه است که در اینجا بارنز برای تعین یا تقویم اجتماعی محتوا و ماهیت معرفت علمی و یا برای نقش تعیین‏گر عوامل برونی و ارزیابی و اخذ یا رفض متعاقب دعاوی معرفتی اقامه برهان نمی‏کند. تنها هدف او دفاع از این موضع است که چنین عواملی در انگیزش یا کاهش ستعلقز نسبت‏به علم و یا سترجیحز معرفتی بر معرفت دیگر، واجد نقش هستند.
بارنز درباره نقش عوامل برونی در انقلاب علمی قرن هفدهم معتقد است که سبرای ارزیابی اطمینان‏بخش اهمیت این عوامل، تخصص در تاریخ عقاید ضروری استز (همان‏جا، ص‏۱۰۷؛ تاکیدها اضافه شده). اما این ارزیابی به علت کمی توجه اکثر مورخان به عوامل برونی نمی‏تواند جامه عمل بپوشاند. بنابراین، ما به وضعیتی کشانده خواهیم شد که سشکاف میان تاریخ درونی و برونی عملا ممکن است قابل پر کردن نباشدز (همان‏جا) . به رغم این وضعیت تاسف‏انگیز و دورنمای تیره و تار، بارنز بارقه‏ای از امید را در دل می‏پروراند و قائل می‏شود که با این وجود، سمی‏توان اطمینان

ص۳۸۶)
به ضرورت نوعی تاریخ برونی را حفظ کرد. سؤالات بسیاری وجود دارند که روایت درونی نمی‏تواند بدانها بپردازد و نیازمند تبیینی سازمان یافته استز (همان‏جا). به روشنی آشکار است که در این برهه و مقام خاص موضع بارنز تا چه میزان فروتنانه ومحدود است. با این حال، باید اعتراف کرد که هنوز آشکار نکرده‏ایم که موضع بارنز پیرامون تاریخ‏نگاری درونی و نسبت آن با تاریخ‏نگاری برونی، در دوره نضج‏گیری مکتب ادینبورا در نیمه اول دهه هفتاد قرن حاضر، دقیقا چگونه است.
بارنز با اشاره به تحقیقات سای کار (۲۲) و با استناد به تحقیقات تاریخی کاردول (۲۳) و کوهن، نتیجه‏گیری خود را بدین ترتیب اعلام می‏کند که:
اگرچه هیچ‏کس بهتر از کارنت آشکار نمی‏کند که تاریخ علم، تاریخ عقل است، با این حال هیچ‏کس روشن‏تر از وی آشکار نمی‏کند که آن تاریخ را باید بدین نحو فهم کرد که عوامل اجتماعی‏اقتصادی عام،بخشی از آن را تعین بخشیده‏اند (بارنز، ۱۹۷۴، ص‏۱۲۰).
این سخن روشن‏ترین و قطعی‏ترین موضعی است که مکتب ادینبورا در دوره فوق اتخاذ کرده است. اینک به دوره انتقالی موضع‏گیری مکتب ادینبورا، یعنی نیمه دوم دهه هفتاد، می‏پردازیم. اما پیش از آن مناسب است نقاط برجسته مواضع مکتب ادینبورا را به اختصار تمام بیان کنیم:
۱٫ تمییز درونی از برونی، به منزله تمییزی قابل عطف و اتکا درباره تاریخ علم و نقش تبیینی آن، مفروض انگاشته شده است.
۲٫ موضع خاصی در مناقشه بر سر این تمییز اتخاذ شده است.
۳٫ تاریخ علم، تاریخ عقل است و بعلاوه، این تاریخ را باید چنان فهم و تبیین کنیم که به طور نسبی عوامل اجتماعی‏اقتصادی عام، آن را تعین بخشیده‏اند.
سپس بارنز در سال ۱۹۷۹، همراه با استیون شیپین (۲۴) بدین نتیجه می‏رسد که شاید مهم‏ترین تغییری که در تاریخ‏نگاری علم در دهه گذشته رخ داده این است که سواقعیت‏گرایانه‏تر شده استز (بارنز و شیپین، ۱۹۷۹، ص‏۹). مقصود از این تعبیر این است که:
محققان بدون اعلام مواضع بزرگ در روش و یا ایجاد تغییرات و جهشهای فاجعه‏آمیز و تکان‏دهنده در روش، به طور فزاینده‏ای آمادگی یافته‏اند که کمتر به سبازسازی معقولز گذشته احساس نیاز کنند (همان‏جا).
بدین ترتیب، مورخان علم روز به روز کمتر و کمتر به تاریخ درونی تعلق خاطر نشان

ص۳۸۷)
می‏دهند. این فرآیندی است که هیچ جای نگرانی ندارد. زیرا در آن هیچ تغییر مهمی، چه به لحاظ فلسفی و چه به لحاظ تاریخ‏روش‏شناختی، رخ نداده است. با این وصف، بارنز و شیپین با اشاره به این که امور ممکن و قراردادی بی‏ارزش دانسته می‏شود و آنچه به طور اجتماعی ایجاد و حفظ می‏گردد بی‏ریشه و اساس خوانده می‏شود، متذکر می‏شود که:
متاسفانه، این قبیل برابر و معادل نشاندنها امروزه حتی میان مورخان علم بسیار تداول دارد (همان‏جا، ص‏۱۱).
به نظر بارنز و شیپین، این گونه برابر نشاندها بی‏تردید ستمایز کاذبز بین تاریخ علم درونی و برونی را حفظ کرده و استمرار می‏بخشد (همان‏جا). موافق تاملات این دو نظریه‏پرداز و متفکر مکتب ادینبورا، چنانچه تغییر نگرش میان مورخان علم ادامه یابد تمایز درونی و برونی دیگر سموضوع جالب توجه و مناقشه‏پذیری نخواهد بودز (همان‏جا، ص‏۹). به وضوح روشن است که این موضع با موضعی که وی چند سال پیشتر اخذ کرده بود تفاوتی آشکار و عمده دارد. وی پیشتر قائل بود که تاریخ علم تاریخ تفکر و تعقل است، لیکن باید به طور نسبی عوامل اجتماعی‏اقتصادی را در تعین آن دخیل دانست.
اینک که موضع متحول مکتب ادینبورا درباره تمایز درونی و برونی ظرف دهه هفتاد میلادی به اختصار و ایجاز مطرح گشت مناسب است در مقام نتیجه‏گیری و تلخیص، امهات مواضع مرتون، لاکاتوش، لائدن، کوهن و مکتب ادینبورا را مورد مقایسه قرار دهیم.
در حالی‏که مرتون، لاکاتوش، و لائدن تمایز درونی از برونی را ثمربخش و حقیقی می‏یابند، مکتب ادینبورا آن را کاذب و بل موهوم می‏شناسد. همه آنها بر لزوم تاریخ فکری علوم وحدت‏نظر دارند و تنها زمانی اختلاف نظر پیدا می‏کنند که جزئیات تاریخ برونی و نسبت آن با تاریخ درونی مطرح می‏شود. مکتب ادینبورا، همچون کوهن متاخر، هیچ نیازی به تاریخی که به طور درونی بازسازی شده باشد نمی‏بیند. در حالی‏که مسائل و موضوعات تاریخ برونی، نزد لاکاتوش و لائدن، عمدتا توسط تاریخ درونی تعریف و تعیین می‏شوند و به‏هرحال نسبت‏به تاریخ درونی نقشی فرعی و ثانوی دارند، کوهن هیچ نیازی به تمایز درونی از برونی نمی‏بیند (کوهن، ۱۹۸۰، ص‏۱۸۵) و بعلاوه، این سؤال را مطرح می‏کند که آیا رویکرد درونی‏برونی اساسا تاریخ واقعی علم است (کوهن، ۱۹۷۹، ص‏۲۳-۴۱) و این در حالی است که مکتب ادینبورا که سخت متاثر از رویکرد متحول تامس کوهن و علم‏شناسی کاملا غیر پوزیتیویستی و غیرنگتیویستی

ص۳۸۸)
اوست، اساسا تمامیت چنین گفتمانی را طرد و رفض می‏کند.
و بالاخره، در حالی‏که لاکاتوش و لائدن برای فلسفه نقش مؤثری قائل هستند تا معیارها و موازین معقولیت لازم برای تمام بازسازیهای معقول تاریخ علم را در اختیار قرار دهد، کوهن هیچ نیازی به تمسک به ستعمیمهای صریحز در نقش تبیینی تاریخ نمی‏بیند و بعلاوه، ارزیابی او از فلسفه‏های علم معاصر متقدم خود این است که سبیشتر محتمل است تحقیقات تاریخی را به گمراهی بکشانند تا این که بر آن نورافشانی کنندز. مکتب ادینبورا، از طرف دیگر، در بادی امر و به طور صریح هیچ نقشی برای فلسفه در بازسازی تاریخ علم قائل نمی‏شود. موضع مکتب ادینبورا در مورد فلسفه به طور کلی استثنایی دارد که در نهایت نقش بسیار مهمی را در نظریه‏پردازیهای این مکتب ایفا می‏کند. این استثناء عبارت است از فلسفه لودویگ ویتگنشتاین. و همانطور که در مقاله «آیا اعتبار حقیقت، همان اعتبار جامعه است؟» (۲۵) نشان داده‏ام فلسفه ویتگنشتاین نقش مهمی به لحاظ اقامه براهین فلسفی، اما نه به لحاظ ادله و احتجاجات جامعه‏شناختی و یا شواهد تاریخ‏نگاری، برای مکتب ادینبورا ایفا می‏کند.
در پایان یادآور می‏شوم که مناقشه بر سر درونی‏برونی اساسا مناقشه‏ای است‏بر سر تبیین. به گمان من، نظر کوهن مبنی بر این که تاریخ نقش و سمتی تبیینی دارد کاملا صائب است. همچنین، با وی موافقم که تاریخ‏نگاریهایی که متصلبانه و انقیادآمیز، در چارچوب نظریه‏های علم پوزیتیویستی و نگتیویستی انجام پذیرفته‏اند بیشتر بیان و صورت تاریخی همان نظریه‏ها هستند و روی هم رفته گمراه‏کننده بوده‏اند. به گمان من، ما باید نوع تبیینی را که به تحقیقات تاریخی نسبت می‏دهیم مقید و محدود کنیم و آن را به وجهی، از نوع تبیین‏هایی که در فلسفه و یا جامعه‏شناسی در جستجوی آنها هستیم تفکیک کنیم. علاوه بر این، مایلم بیفزایم که به رغم توافق با کوهن، بر این گمانم که در هر حال تحقیقات تاریخی به نحوی بسیار پیچیده و ضمنی و به صورتی بسیار ظریف از نظریه‏های فلسفی، جامعه‏شناختی، و روان شناختی سود می‏برند و بی‏تردید به نحوی بسیار تلویحی و مستور بر این قبیل نظریه‏پردازیها تاثیر می‏گذارند. هر نوع تصوری که در بادی امر درباره این ترابط و خصوصا ترابط فلسفه علم با تاریخ علم داشته باشیم، همچون سایر صبادی امرهاش، باید مورد تدقیق و موشکافی واقع شود. اثبات‏گرایان و ابطال‏گرایان عمری دراز بر تصور صبادی امرش خود درباره نسبت تاریخ علم و فلسفه علم اعتماد کردند و حاصلش حجم عظیمی از تاریخ‏نگاریهای ستایش‏آمیز و خود مؤید، اما بی‏اعتبار، شد. میزان تحقیقات پیرامون این ربط و نسبت و وسعت مناقشات انجام گرفته از دهه شصت میلادی تا به

ص۳۸۹)
امروز حکایت از این دارد که چقدر آن تصور ساده‏اندیشانه و گمراه‏کننده بوده است.
گفتیم که مناقشه بر سر درونی‏برونی مناقشه بر سر تبیین است. اینک اضافه کنم که این مناقشه بر سر تبیین عقلی و تبیین علی است. حال که تا حدودی در عمق رویکردهای مختلف فلاسفه علم به تاریخ‏نگاری درونی و برونی گام نهادیم و بسط و شرحی ارائه کردیم، باید روشن شده باشد که اصولا تاریخ درونی علم رویکرد تبیین عقلی را اخذ می‏کند و با آن تلائم و تلازم دارد. از طرف دیگر، تاریخ برونی علم به معنایی که در موضع ۱۹۷۴ بارنز مستتر و مندرج است، اساسا رویکرد تبیین علی را، که با دیدگاه معقول‏گرایان سازگاری دارد، برمی‏گیرد. بنابراین، رویکرد تبیین علی فوق کاملا با رویکرد تبیین عقلی متلائم است و عموما تصور می‏شود که آنها مکمل یکدیگرند. اینک سؤالی که مطرح می‏شود این است که چنانچه تمایز درونی‏برونی را مکتبی یا متفکری رد و طرد کند، آیا می‏توان رویکرد تبیین عقلی را حفظ کرد؟ و در صورتی که پاسخ منفی باشد، چه نوع تبیینی می‏تواند با این موضع جدید سازگاری داشته باشد؟ انشاءالله به این سؤالات در فرصت دیگری خواهیم پرداخت.

پی‏نوشتها:
۱٫ INTERNAL
۲٫ EXTERNAL
۳٫ تاریخ علم از یک طرف یک واقعیت‏خارجی دارد که در گذشته واقع شده است و از طرف دیگر، گزارشها و روایاتی است که توسط عالمان و مورخان و وقایع‏نگاران و سرگذشت‏نویسان مکتوب شده است. مقصود از اصطلاح بازسازی تاریخ علم این است که واقعیت‏خارجی تاریخی را در تمام اجزاء و ابعادش مجددا بسازیم؛ اما در بیان، نه در عمل! با این توضیح روشن است که تمام مکتوبات تاریخی صرف نظر از نویسنده آنها، جملگی به گونه‏ای بازسازی و بازیابی وقایع است. برای توضیح بیشتر به تحلیل مواضع لائدن، لاکاتوش و کوهن رجوع کنید.
۴٫ NEGATIVISM
این اصطلاحی است که بعضا برای توصیف علم‏شناسی ابطال‏گرایانه پاپر به کار می‏رود.
۵٫ CROMBIE .C .A
۶٫ DAMPIER .C.W
۷٫ HALL RUPERT
۸٫ COHEN BERNARD
۹٫ HALL .LEWISH
۱۰٫ WESTFALL RICHARD
۱۱٫ جالب توجه است که آثار جرج سارتون، کرامبی، دمپیر، لوئیس هنری‏هال که از جمله تاریخ‏نگاریهایی است که سیرت و صورت آشکار علم‏گرایانه و سیانتیستی دارد و موافق الگوی تجربه‏گرایی منطقی نوشته شده است، از جمله عمده‏ترین آثاری است که در سالهای اخیر به زبان فارسی ترجمه شده است.
۱۲٫ IMMANENT
۱۳٫ EXISTENTIAL
۱۴٫ LAUDAN LARRY
۱۵٫ CONDORCET
۱۶٫ HISTORIOGRAPHY WHIGGISH
۱۷٫ KOYRE ALEXANDER
۱۸٫ CONSTRUCTION
۱۹٫ .Press University Cambridge :1976 .1905-1800 ,Science Modern to Background Critical The :Sciences Physical the in Appraisal and Method ).ed( .c,Howson
۲۰٫ WORRALL JOHN
۲۱٫ همان که بعضا نگرش یا مکتب رادیکال در جامعه‏شناسی معرفت علمی نیز خوانده شده است.
۲۲٫ CARNOT SADI
۲۳٫ CARDWELL
۲۴٫ SHAPIN STEVEN
۲۵٫ این مقاله در فصلنامه حوزه و دانشگاه، شماره‏۱۱ و۱۲ (۱۳۷۶) انتشار یافته است.

فهرست منابع و ارجاعات:
۱٫ زیباکلام، سعید (۱۳۷۶) آیا اعتبار حقیقت همان اعتبار جامعه است؟، فصلنامه حوزه و دانشگاه، شماره‏۱۱ و۱۲٫

۲- Paul Kegan &؛ Routledge ,London .Theory Sociological and Knowledge Scientific )1974( .B ,Barnes
۳ .Sage ,London .Culture Scientific of Studies Historical :Order Natural )1979( .Eds .S , Shapin and .B ,Barnes
۴٫ Press University Cambridge ,Cambridge .Sciences Physical the in Appraisal and Method )1976( .Ed .C ,Howson
۵٫ )۱۹۶۸( .S.T ,Kuhn ز Science of History The .126-105.pp :)1977( .S.T ,Kuhn in
۶٫۱۹۶۲ in PublishedFirst .Press University Chicago ,Chicago .Revolutions Scientific of Structure The )1970( .S.T ,Kuhn
۷ )۱۹۷۱( .S.T ,Kuhn ز Science of History and History the between Relations The . 161-127 .pp :)1977( .S.T ,Kuhn in
۸٫ )۱۹۷۶( .S.T ,Kuhn ز Science of Philosophy the and History the between Relations .20-3.pp :)1977( .S.T ,Kuhn in
۹ .Press University Chicago ,Chicago .Change andTradition Scientific in Studies Selected :Tension Essential The )1977( .S.T ,Kuhn
۱۰ )۱۹۷۹( .S.T ,Kuhn ز Science of History .128-121.pp :Science of Philosophy in Research Current .eds Kyburg .E.H and Asquith .D.P in
۱۱ )۱۹۷۸( .S.T ,Kuhn ز Science of History andPhilosophy :Blind the and Halt The . 192-181 .pp ,31 ,science of Philosophy the for Journal British
۱۲ )۱۹۸۶( .S.T ,Kuhn ز Audiences Diverse for Worlds Diverse :Science of Histories The 33-29.pp :)4( 72 ,Professors University of Association American the of Bulletin Academi
۱۳ )۱۹۷۸( .I ,Lakatos ز Recontructions Rational and Science of History .138-102.pp : Press University Cambridge ,Cambridge .Programmes Research Scientific of Methodology The :Lakatos .eds Currie Gregory &؛ Worrall John in
۱۴٫ Press California of University ,Berkeley .Growth Scientific of Theory a Towards : Problems its andProgress )1977( .L ,Laudan
۱۵٫Press Free The ,York New .Structure Social andTheory Social )1968( .K.R ,Merton
.Osiris of iv.Vol in 1938 in PublishedFrist .Fertig Howard ,York New .England 16 Century Seventeenth the in Society andTechnology ,Sience )1970( .K.R ,Merton

منتشر شده در: فصلنامه نقد و نظر، ۱۳۷۷، شماره ۱۵، صص ۳۶۲ الی ۳۹۱

به اشتراک بگذارید : | | |