فایل پی دی اف این مقاله:
فلسفه، جامعهشناسی و تاریخ علم
ص۳۶۲)
تبیین و تفهم دقیقا همان صحنه و میدانی است که تمام مناقشات و منازعات در آن و بر سر آن صورت میگیرد. البته ارائه تبیین به خودی خود و فینفسه مورد مناقشه نیست؛ زیرا جمیع فلاسفه علم، مورخان علم، و جامعهشناسان علم بر این نقطه عزیمت وحدت نظر دارند که پدیدار معرفت علمی را باید فهم و تبیین کرد. اختلاف رویکرد و دیدگاه بر سر نوع تبیینی است که برای هویت و منزلت معرفت علمی، برای فرآیندها و عوامل مؤثر در ظهور و مفهومسازی و صورتبندی دعاوی معرفت علمی، برای فرآیندهای دخیل و موازین مؤثر در ارزیابی و در نتیجه، اخذ یا رفض
ص۳۶۳)
چنین دعاوی معرفتی باید ارائه کرد.
تبیین هویت و منزلت معرفت علمی برای تقریبا تمام مکاتب و رویکردهای متعدد، به واسطه و در نتیجه تلقی خاص آنها از فرآیند و عوامل مؤثر در ظهور، صورتبندی، و ارزیابی معرفت علمی صورت میگیرد. و به طور کلی، نوع تبیینی که از فرآیندها و عوامل مؤثر و دخیل ارائه میکنیم تعیینکننده شکل و صورت رویکردهای مختلف به فهم معرفت علمی است.
یکی از مجاریای که اختلاف دیدگاه بر سر تبیین، خود را در آنجا به خوبی آشکار کرده است مناقشه بر سر دوگانگی درونی (۱) و بیرونی (۲) در تاریخ علم است که در ذیل به شرح آن خواهیم پرداخت.
ص۳۶۴)
۱٫ تاریخ درونی علم و تاریخ برونی علم
تبیین عواملی که در پذیرش یا طرد هر بخش یا جزئی از دعاوی معرفتی علمی مؤثر و تعیینگر هستند (و یا باید باشند) و یا علت پذیرش یا طرد این دعاوی هستند (و یا باید باشند) از اهم مناقشاتی است که امروزه بین فلاسفه و جامعهشناسان علمشناس و در درون هر یک از این دو گروه وجود دارد. اگر این موضع نزاع روشن باشد میتوان مناقشه بر سر تاریخ درونی علم و تاریخ بیرونی علم را به سهولتبیان کرد. چنانچه بنا باشد عوامل سببساز یا تعیینکننده در برگرفتن یا وانهادن مثلا نظریه خورشید مرکزی کپرنیک در آستانه انقلاب علمی در قرن هفدهم میلادی تعیین و تبیین شود، مناقشه مهم دیگری پدیدار میشود. در این مناقشه که بیشتر میان علمشناسان تاریخی رواج اشتبحثبر سر آن میرفت که کدام عوامل، ذاتی و درونی علماند و کدام عوامل، عرضی و بیرونی آن هستند. بدین ترتیب مباحثات پردامنهای درباره موازین و معیارهای تمییز عوامل درونی از بیرونی واقع میشد. بروز این مباحثات ضروری مینمود؛ زیرا پس از آن بود که دو حوزه متفاوت جامعهشناسی معرفت و تاریخ عقاید، تبیینهای ویژه خود را ارائه میکردند: مورخان عقاید علمی، مطابق الگوی تجربهگرایی منطقی، نحوه پیدایش یا کشف پدیدارها و نظریههای علمی و نیز نحوه ارزیابی و آزمون و اخذ یا رفض آنها را بازسازی میکردند. عواملی که مطابق الگوی تجربهگرایی منطقی، درونی علم تشخیص داده میشد در بازسازی تاریخی (۳) مطرح میشد و نقش تعیینکنندهاش تصریح و تاکید میشد و عواملی که برونی و عرضی قلمداد شده بود، صرفا به منزله عوامل تاسفبار و بازدارنده سیر پیشرو و مترقی علم معرفی و طرد میگردید. این صنف مورخان درونی علم تصمیمات ارزیابانه و اخذ و رفضهای متعاقب آن را که موافق الگوی تجربهگرایی منطقی (پوزیتیویسم منطقی و نگتیویسم (۴) منطقی) صغیرعلمیش و صنامستحسنش و صنامعقولش ارزیابی میشد، به جامعهشناسی معرفت وامیگذاشتند، تا این رویدادها و حوادث و تصمیمات ناموافق و صنامعقولش را به مدد مفاهیم و نظریههای جامعهشناختی مورد تحلیل علیاجتماعی قرار دهند و آشکار کنند که چه علتیا علل روانشناختی، اقتصادی، سیاسی و به طور کلی جامعهشناختیای سببساز تصمیم صنامعقولش آن فیزیکدان یا جامعه فیزیکدانان آن دوره بوده است. ارائه دلیل یا دلایل مؤثر در تصمیمات دانشمندان که، مطابق الگوی تجربهگرایی منطقی، معقول نیز شناخته و معرفی میشد، کار
ص۳۶۵)
مورخان عقاید یا همان مورخان درونی علم بود. و ارائه لتیا علل مؤثر در تصمیمات ارزیابانه ایشان که، مطابق همان نظریه تجربهگرایی، ناصواب و نامعقول نیز شناخته و معرفی میشد، وظیفه جامعهشناسان معرفت وعلم شده بود. برای توضیح بیشتر، تاریخ علم جرج سارتون یکی از نمونههای برجسته و ممثل تاریخ درونی علم محسوب میشود و برخی از آثار رابرت مرتون، جامعهشناس معروف آمریکایی، از نوع نگرش جامعهشناسی معرفت فوق قلمداد میشود. تاریخنگاریهای ، برنارد کوهن (۸) ، لوئیس هنریهال (۹) ، و وست فال (۱۰) روی هم رفته از این الگوی تفکیک عوامل به درونی و برونی تبعیت کردهاند. (۱۱)
رابرت مرتون که برخی او را بنیانگذار جامعهشناسی علم میدانند و نوع جامعهشناسیاش، مطابق رویکرد پوزیتیویستی تجربهگرایی، تنها عوامل و زمینهها و مؤثرهای بیرونی صغیرمعقولش و صغیر علمیش را مورد تحلیل و تعلیل قرار میدهد، در یکی از آثار اولیه خود سخنی دارد که موضع نامدون وی را در این موضوع بیان میکند:
اکتشافات و ابداعات خاص به تاریخ درونی علم تعلق دارند و عمدتا از عواملی که علمی محض نیستند مستقلند (مرتون، ۱۹۷۰، ص۷۵).
روشن است که در اینجا مرتون معیار تمییز قاطع و روشنی برای تفکیک درونی از برونی ارائه نکرده است. زیرا در اثر مزبور به هیچوجه توضیح نمیدهد که مقصود از صعلمی محضش چیست و چگونه و به مدد کدام معیار و میزان میتوان محض بودن عوامل علمی را تعیین کرد. بعلاوه، صعمدتاش دقیقا چه معنا و مدلولی دارد. آیا مرتون خواسته استبگوید که در مواردی عواملی که علمی محض نیستند در اکتشافات و ابداعات، ایفای نقش میکنند و به دلیل این ایفای نقش به تاریخ درونی علم تعلق مییابند؟ روشن است که موضع ناپخته و مجمل مرتون در سال ۱۹۳۸ تاب تحمل این نوع تدقیقها و تحلیلهای مفهومی را ندارد.
بنابراین، جا دارد اظهارات متاخرتر وی را مورد توجه قرار دهیم. مرتون در مقاله دیگری مساله معیار را پیگیری کرده و اظهار میکند:
مطلب مهم مورد توافق در تمام رویکردها به جامعهشناسی معرفت، این اصل است که اندیشه، از آن جهت که به طور ذاتی (۱۲) تعین و تقویم نیافته است و از آن جهت که یکی از وجوه و جنبههایش را بتوان از عوامل فرامعرفتی به دست آورد، دارای مبنایی وجودی (۱۳) است (مرتون، ۱۹۶۸، ص۵۱۶؛ تاکیدها از راقم این سطور است).
ص۳۶۶)
منظور مرتون این است که اگر ایده و اندیشه و نظریهای به نحوی از انحا متاثر از عواملی چون عوامل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی باشد و نضجگیری و تکوین آن درونی و ذاتی نباشد، در آن صورت اندیشهای وجودی خواهد بود. در این صورت است که چنین اندیشه و یا نظریهای باید با تحلیل علی اجتماعی تبیین شود. این که صمطلب مهم مورد توافقش تا چه میزان تا به امروز به قوت خود باقی مانده است، و این که آیا مطلب مهم مورد توافق دیگری جایگزین آن نشده است، برای کسانی که در تحولات پست پوزیتیویستی و پستنگتیویستی در حوزه علمشناسی و خصوصا در مکاتب متعدد و متکثر جامعهشناسی معرفت علمی غور و تفحصی دارند جای هیچ ابهامی ندارد. امروزه مطلب مهم مورد توافق این است که هیچ مطلب مهم و محوری مورد توافقی وجود ندارد. و اصل مورد اشاره مرتون هیچ استحسان و مقبولیتی ندارد. گذشته از این امر، به نظر میرسد مرتون فرض کرده که تعین و تقویم ذاتی امری روشن و بدیهی است، حال آن که ابدا روشن نیست که تعین ذاتی به چه معنا ذاتی است و ذاتی بودن تعین یک نظریه چگونه و با چه میزان و ملاکی قابل تشخیص و ارزیابی است. واضح است که تنها در صورتی میتوان ذاتی یا جوهری و درونی بودن تعین و تکوین یک نظریه را فهم کرد و شناخت که، یا مفهوم ذاتی یا جوهری آشکار و بدیهی باشد و هرکس بتواند آن را بیهیچ تردیدی تشخیص دهد، و یا مضبوط به ضابطه و معیاری باشد. متاسفانه این مفهوم نه حاوی بداهتی مورد قبول و فهم همگان است و نه مرتون ضابطه و معیاری برای آن ذکر کرده است. و اگر مفهوم صفرامعرفتیش را مورد تحلیل مفهومی قرار دهیم دقیقا با همین نوع مشکلات مواجه خواهیم شد. نه این مفهوم واجد بداهتی است که همگان به طور مستقل از یکدیگر معنا و مدلول یکسانی از آن در نظر داشته باشند و یا مستقل از یکدیگر به چنین معنایی نایل شوند، و نه معیاری در اختیار داریم که بتوانیم به مدد آن، عوامل فرامعرفتی را از عوامل جوهری و ذاتی تقویم و تکوین یک نظریه تمییز دهیم. در این مورد نیز مرتون از ارائه چنین معیار و ملاکی بازمانده است.
بازمیگردیم به مطلب مهم و محوری مورد توافق، و اضافه میکنیم که نه تنها امروزه در مورد اصل مورد توجه مرتون هیچگونه توافقی وجود ندارد، بلکه شاید صحیح باشد بگوییم که شاخص و ممیز وضعیت معاصر این است که عدم توافق و تخالف از حد اصل فوق کاملا فراتر رفته، حوزههای بسیار مهم و خطیر دیگری را دربرگرفته است. از جمله این حوزههاست: هویت
ص۳۶۷)
یا خصلت دعاوی معرفتی ارزیابی یا پذیرفته شده، چیستی یا چه بایستی موازین و معیارهای ارزیابی نظریهها، امکان و استحسان یک نظریه (جهانشمول و فراگیر) معقولیت، و نیز عینیت.
با این مقدمه، وقت آن است که از بعضی ازعلمشناسان نظریهپرداز پستپوزیتیویستی و پستنگتیویستی سراغ بگیریم و به اختصار تمام مواضع ایشان را مطرح کنیم. آراء ایشان از جمله آرائی است که مورد بحث و مناقشه وسیعی واقع شده و شاید بتوان رویکردشان به تمییز درونی از برونی در تاریخنگاری علم را در مواردی نماینده و بیانگر نظر برخی از علمشناسان در این زمینه دانست.
۲٫ آراء لاکاتوش، لائدن درباره تمییز درونی از برونی
ایمره لاکاتوش در مقاله جالب و خوش اقبال صتاریخ علم و بازسازی معقول آنش تصریح میکند:
فلسفه علم، روششناسیهای ارزشیای را در اختیار مینهد که مورخ برحسب آنها صتاریخ درونیش را بازسازی میکند و بدین طریق از رشد معرفت عینی، تبیینی معقول در اختیار میگذارد؛ … هر بازسازی معقول تاریخ باید با صتاریخ برونیش (جامعهروانشناختی) تجربی تکمیل شود (لاکاتوش، ۱۹۷۸: ص۱۰۲).
این سخن، لب و چکیده موضع لاکاتوش در این زمینه است. به نظر لاکاتوش کار فلسفههای علم، ارائه روششناسیهایی است که در واقع امر، قواعد و هنجارهایی را توصیه و تجویز میکنند که دانشمندان باید، و یا بهتر است، به کار گیرند. از طرف دیگر، این قواعد و هنجارها برای تاریخنگاران علم نیز نقشی دارند؛ بدین صورت که به ایشان میگویند بازسازی رویدادهای گذشته علم را با توجه به این قواعد روششناختی باید صورت بخشید. به عبارت سادهتر، هر یک از این روششناسیها به تاریخنگارانی که روششناسی خاصی را برگرفته و اخذ کردهاند میگویند کدام نحوه ارزیابی، انجام آزمایش، تصمیمات و رد پذیرش نظریهها معقولند، و بنابراین مقبول و متبوع؛ و کدام نامعقول، و بنابراین نامستحسن و غیرمجاز. آنچه موافق موازین و هنجارهای روششناسی بود، باید در زمره تاریخ درونی علم قرار گیرد و آنچه موافق این موازین صورت نگرفته، باید به تاریخ برونی حوالت داده شود تا جامعهشناسی معرفت، آن تصمیمات و
ص۳۶۸)
فعل و انفعالات را مورد آسیبشناسی علی قرار دهد و به مدد نظریهها و مفاهیم روانشناختی، جامعهشناختی، سیاسی یا اقتصادی آشکار کند که چرا و به چه علل روانجامعهشناختیای آن تصمیم نامعقول اتخاذ شده است. با این توضیح، روشن است که، مطابق نظر و تلقی لاکاتوش، نقش روششناسیها تا چه حد برای تاریخنگاری علم کلیدی و سرنوشتساز است. در نظریه علم لاکاتوش، نقش بسیار تعیینکننده روششناسی در تاریخنگاری تا بدان حد است که مفاهیم تاریخ درونی یا بازسازی معقول تاریخ علم، تاریخ برونی، و تاریخ واقعی علم معنا و مفهومی خاص مییابند و مورخ را راهنمایی میکنند تا سکجرویز تاریخ واقعی علم را تشخیص دهد؛ بدین صورت که ستاریخ درونی فقط مجموعهای گزینش شده از واقعیاتی که به طور روششناختی تفسیر شدهاند نیستز، بلکه در مواقعی سمیتواند روایت اساسا اصلاح شده آنها باشد… . یک شیوه مشخص کردن اختلافات بین تاریخ [واقعی] و بازسازی معقول آن، این است که تاریخ درونی در متن روایتشود و در پانویس توضیح داده شود که چگونه تاریخ واقعی، با توجه به بازسازی معقول آن، سکجرویز داشته استز (همانجا، ص۱۲۰؛ تاکیدها از لاکاتوش است).
گفتیم صمطابق نظر و تلقی لاکاتوشش؛ زیرا همه فیلسوفان علم با این نظر موافق نیستند و بلکه تحولاتی که پس از انتشار کتاب ساختار انقلابهای علمی در فلسفه علم رخ داد، نشان میدهد که نهتنها فلاسفه علم، که مهمتر از آن، مورخان علم و جامعهشناسان معرفت علمی، به طور روزافزونی این تلقی را مورد تشکیک و بل طرد و رفض قرار دادهاند. به جرات میتوان گفت امروزه به دشواری میتوان مورخ یا جامعهشناسی را در حوزه علمشناسی سراغ کرد که این نگرش منقادانه و منفعلانه را نسبتبه تاریخنگاری علم داشته باشد. همچنین نادرند فلاسفه علمشناسی که این نوع نگرش را بیکم و کاست قبول داشته باشند.
علاوه بر نقش بنیادین روششناسی برای تاریخنگاری علم، نکته مهم دیگری باید شکافته و، به تصریح، بیان شود. آن نکته این است که اگر از لاکاتوش سؤال شود که تاریخنگاران از کجا میتوانند تشخیص دهند که کدام یک از تصمیمات و ارزیابیهای دانشمندان درگذشته معقول بودهاند و کدام یک نامعقول، جواب لاکاتوش این است که ارزیابیها و تصمیماتی که موافق قواعد و هنجارهای مصرح روششناختی صورت گرفتهاند معقولند و آنها که چنین توافق و تبعیتی از قواعد ندارند نامعقول. به عبارت دیگر، نظریههای روششناختی درواقع نظریههای معقولیت معرفت علمیاند. آنها، هر کدام، به رغم تفاوتهای بسیار فاحششان، به ما میگویند معقول
ص۳۶۹)
بودن معرفت علمی در چه چیز یا چه ممیزهای آن نهفته است. میگویند معقولیت معرفت علمی به دلیل موافقتبا روششناسی توصیه شده ما کسب و احراز شده است. این نکته همچون نکته اول مورد تفطن لاکاتوش بوده است. زیرا در همان مقاله، هنگامی که به تشریح نظریه روششناسی خود، یعنی روششناسی برنامههای پژوهشی علمی، میپردازد آن را سمانند هر نظریه دیگر معقولیت علمیز مطرح میکند (همانجا، ص۱۱۴).
با این توضیحات، آراء لاکاتوش پیرامون تمییز درونی از برونی را پی میگیریم. لاکاتوش از بحثخود درباره چهار نظریه معقولیت علمی، یعنی استقراگرایی، مواضعتگرایی، ابطالگرایی، و روششناسی برنامههای پژوهشی، پس از نشاندادن این که چگونه هر کدام از آنها چارچوبی نظری برای بازسازی معقول تاریخ علم ارائه کردهاند، نتیجه میگیرد که:
بازسازی معقول یا تاریخ درونی، اصل است و تاریخ برونی فقط فرع است. زیرا مهمترین مسائل تاریخ برونی توسط تاریخ درونی تعریف میشود (همانجا، ص۱۱۸؛ تاکیدها همگی از لاکاتوش است).
آنچه لاکاتوش به وضوح بیان میکنند این است که روششناسی یا نظریه معقولیت علمی، معیار تمییزی در اختیار میگذارد برای تعیین این که چه عواملی را باید درونی لحاظ کرد و بنابراین، در تکوین و تقویم بخش درونی تاریخ علم به کار گرفت. اگر بپرسیم که کدام معیار عوامل و اعمال برونی را تعریف و مشخص خواهد کرد، پاسخ لاکاتوش به سادگی این است که آنچه در تاریخ درونی قرار نگیرد، میتواند بیتردید در تاریخ برونی آورده شود و بنابراین نامعقول است. و اگر از لاکاتوش سؤال کنیم که مقصود از فرع بودن تاریخ برونی چیست، پاسخ این است که این تاریخ سربط و دخلی به فهم علم نداردز (همانجا، ص۱۰۲).
لری لائدن (۱۴) ، فیلسوف علم آمریکایی، که از بسیاری جهات رویکردی مشابه با لاکاتوش اخذ میکند، فرضی را مطرح میکند که به نظر او مورد قبول عامه جامعهشناسان معرفت است و وی آن را سفرض نامعقولیتز میخواند. به نظر لائدن این فرض، که به تصریح وی یک اصل روششناختی است، اساسا معیار تمییزی است که او با آغوش باز آن را پذیرا میشود. این فرض عبارت است از این که:
جامعهشناسی معرفت میتواند به تبیین عقاید بپردازد، فقط و فقط اگر آن عقاید را نتوان بر حسب ارزشهای معقولشان تببیین کرد (لائدن، ۱۹۷۷: ص۲۰۲؛تاکیدها از لائدن است).
ص۳۷۰)
به زحمت میتوان اصل روششناختی لائدن را در صورت فعلیاش برنامهای مؤثر و رضایتبخش برای تبیین دعاوی معرفتی علمی نامید. زیرا در ابتدای امر چنین پنداشته شد که با توسل به مفاهیم تبیینگر درونی و برونی، مساله چگونگی تبیین وقوع، اخذ یا رفض اندیشههای علمی، امری شسته رفته و سر راست میشود. به تعبیر سادهتر، با مشخص کردن این که عقیده یا نظریه علمی مورد نظر به تاریخ درونی علم یا تاریخ برونی علم تعلق دارد، تکلیف مورخ عقاید یا جامعهشناس معرفتبه روشنی معلوم میشد که کدام یک باید با استفاده از امکانات و مفاهیم معقول و یا جامعهشناختی، به بازسازی یا تبیین آن عقیده یا نظریه علمی بپردازد. اما اینک روشن شده است که درونی یا برونی خواندن نظریه مورد نظر، خود موکول به معقول یا نامعقول خواندن آن نظریه شده است. و صرف برابر نشاندن درونی با معقول و برونی با نامعقول، متاسفانه ما را به سرمنزلی رهنمون نخواهد شد. زیرا در این صورت مساله ما تبدیل میشود به این که معقول را از نامعقول تمییز بدهیم. به جای حرکت در جهت تسهیل و تدارک تبیین، ما فقط مساله خود را یک منزل به عقب بردهایم. واضح است که این گام دستاورد معرفتیای برای ما نخواهد داشت و مشکله ما همچنان پابرجا مانده است.
این نکته ما را مستقیما به ظهور مطالب محوری و مهم مورد مناقشه که پیشتر ذکر کردیم میکشاند. شاید مهمترین این موضوعات، مساله نظریه معقولیت است. مساله دقیقا بر سر صورتبندی چنین نظریهای است که بتواند یکی از سرسختترین و مقاومترین موانع بر سر راه نیل به برنامهای جامع و فراگیر برای تبیین را رفع کند. به همین دلیل است که لائدن، پس از توصیف اصل نامعقولیت مورد قبول عامه جامعهشناسان معرفت، با درایت اظهار میکند که:
برای این که این اصل را به کار بندیم، آشکار است که به نظریهای پیرامون چیستی عقیده معقول نیاز داریم (لائدن، ۱۹۷۷، ص۲۰۵).
وی سپس قائل میشود که بدون نظریه معقولیت، اصل نامعقولیتسبیمعنیز است. اگرچه این سخن لائدن نادرست است، باید آن را صرفا لغزشی قابل اغماض دانست. زیرا اصل نامعقولیتبدون پشتوانه نظریه معقولیت صرفا عقیم و نازا میشود، و نه به معنای دقیق کلمه، بیمعنی. به هر روی، لائدن سپس به طرح الگوی حلالمسائلی معقولیتخود میپردازد تا مساله تمییز تاریخ درونی و برونی علم را حل کند. او اظهار میکند که:
ص۳۷۱)
اطلاق جامعهشناسی معرفتبر موضوعات تاریخی باید ابتدا در انتظار نتایج اطلاق روشهای تاریخ عقاید در آن موضوعات بنشیند (همانجا، ص۲۰۸؛ تاکیدها از لائدن است).
لائدن سپس تشریح میکند که سبه کارگیری روشهاز با ساستفاده از بهترین نظریه موجود معقولیتز امکانپذیر میشود (همانجا، ص۲۰۹). به همین ترتیب، همان طور که قبلا ملاحظه کردیم لاکاتوش روششناسی برنامههای پژوهشی خود را جهت تدارک چارچوبی ارزشی ارائه میکند که سمطابق آن مورخ تاریخ درونی را بازسازی کند (لاکاتوش، ۱۹۷۸، ص۱۰۲). لاکاتوش در گام مشابهی اظهار میکند که مسائل عمده جامعهشناسی معرفتیا تاریخ برونی ستوسط تاریخ درونی تعریف میشود (همانجا، ص۱۱۸). اگرچه شاید تفاوتهای مهمی میان فلسفههای علم لاکاتوش و لائدن عموما، و میان نظریههای معقولیتشان خصوصا، وجود داشته باشد، همان طور که ملاحظه کردهایم آنها راهبردها و رویکردهای مشابهی نسبتبه مسائل کلی تبیین اختیار میکنند. اما اضافه کنیم که هر دو فیلسوف نقش برجستهای را به تاریخ علم، به منزله آزمایشگاه نظریههای مختلف معقولیت، اختصاص میدهند؛ اگرچه، برخلاف نظر لائدن، نقشهای ویژه اختصاص یافته در دو نظریه به طور چشمگیری با یکدیگر تفاوت دارند. پیشرو بودن نظریه معقولیت علمی نزد لاکاتوش سبا کشف واقعیات تاریخی بدیع، با بازسازی هرچه بیشتر تاریخ گرانبار از ارزش به صورت تاریخ معقول، مشخص میشودز (لاکاتوش، ۱۹۷۸، ص۱۳۳؛ تاکیدها از لاکاتوش). به تعبیر دیگری، سآزمایشگاهز لاکاتوش برای ارزیابی و آزمون نظریه معقولیتبراساس همان نظریه معقولیتی بازسازی میشود که خود قرار استبا توجه به آن مورد آزمون واقع شود. برای این که موضع لاکاتوش و مشکل روششناختیای که در آن گره خورده است آشکارتر شود، لازم است قدری در آن تامل کنیم. به نظر لاکاتوش، برای این که توانایی و قابلیتیک نظریه معقولیت علمی را از جهت پیشرو بودن ارزیابی کنیم، میباید آن را به مصاف تاریخ بازسازی شده علم ببریم تا آشکار شود که چه مقدار از آن تاریخ با نظریه معقولیت ما همخوان و سازگار است. هرچه میزان این سازگاری بیشتر باشد، نظریه معقولیت ما شرقیتر و با کفایتتر خواهد بود. تا اینجا مشکل روششناختی خاصی به نظر نمیآید. اما به محض این که سؤال کنیم این تاریخ را بر چه اساسی و با توجه به چه میزان و معیاری باید بازسازی کنیم، مشکل روششناختی ما ظاهر
ص۳۷۲)
میشود. زیرا پاسخ لاکاتوش این است که آن تاریخ را باید به مدد نظریه معقولیتبازسازی کرد. اگرچه سخن لاکاتوش به صراحت، دربردارنده این معنا نیست، اما با کمی دقت در همان قول و قرین ساختن آن با اقوال پیشتر وی، این معنا آشکار میشود. بدین صورت که لاکاتوش بر آن است که، مترقی بودن و در نتیجه، مقبول و مستحسن بودن نظریه معقولیتبدین ترتیب تعیین میشود که ملاحظه کنیم چه مقدار از بازسازیهای تاریخی را که گرانبار از ارزشهاست میتوان معقول یافت و یا معقول دید. این معقول یافتن یا معقول دیدنها البته به نظریه معقولیت ما باز میگردد. و معقولیتشان با توجه به نظریه ما به دست میآید. اما پرسیدنی است که بازسازیهایمان را که آکنده از ارزشها و نظریهها هستند، چگونه باید به دست آوریم یا چگونه باید ایجاد کنیم. به نظر لاکاتوش، بازسازیهای تاریخی، همانطور که پیشتر دیدیم، محصول و مولود روششناسی ارزشی ما هستند. و بعلاوه، همانطور که لاکاتوش قائل است، روششناسی ما همان نظریه معقولیت ماست. بنابراین روشن است که بازسازیهای تاریخی ما مطابق نظریه معقولیت ما صورت گرفته است و در این صورت آزمودن و ارزیابی کردن آن نظریه با توجه به مولود و محصول تاریخی خود، ما را گرفتار نوعی دور میکند. تنها در صورتی میتوان از این دور روششناختی خلاصی یافت که بازسازیهای تاریخی به یک معنا مستقل از هر نوع نفوذ و حضور نظریه معقولیت ما صورت گرفته باشند. در اینجا، عجالتا امکان دسترسی به چنین تاریخی را مورد کنکاش و تحلیل قرار نمیدهیم؛ بررسی این موضوع هنگام طرح و بحث موضع کوهن ، در ادامه، خواهد آمد.
در مقایسه با لاکاتوش، لائدن سگذشته واقعشده علمز را مطرح میکند و آن را ستاریخ علم یکز یا به طور محفف تارلم۱ میخواند (لائدن، ۱۹۷۷، ص۱۵۸) و آن را از سآثار مورخان درباره آن گذشتهز متمایز کرده، این یک را به طور محفف تارلم۲ میخواند (همان جا). تا آنجا که مکتوبات وی آشکار میکند، متاسفانه لائدن هیچ بحثی پیرامون استحسان و مقبولیت طرح تارلم۱ و حتی امکانپذیر بودن آن ارائه نمیکند. آنچه باید مورد توجه قرار گیرد این است که به نظر میآید لائدن دسترسی ما به تارلم(۱) را مفروض میگیرد. واضح است که هیچ کس انکار نمیکند که علم دارای گذشتهای واقع شده، است. آنچه میخواهم بر آن احتجاج ورزم این است که آن گذشته واقع شده، به واقع حاضر و در اختیار ما نیست. بدین معنی که، ما به طور خدشهناپذیر و به گونهای مناقشهناپذیر و یقینی نمیدانیم که واقعیت و چگونگی آن گذشته واقع شده چیست.
ص۳۷۳)
روشن است که اگر ما از ابتدای امر میدانستیم گذشته واقع شده، چیست اساسا مشکل و معضلی باقی نمیماند و نظریهپردازی و مناقشه بر سر آنها از همان ابتدا شروع نمیشد. به عبارت دیگر، مشکل بازسازی گذشته واقع شده در همان بدو امر تبخیر و ناپدید میشد و یا درستتر آن که بگوییم اساسا مشکلی بوجود نمیآمد تا محو و معدوم شود. دیگر دلیل و نیازی به بازسازی تاریخ وجود نمیداشت. مشکلات تاریخنگاری پیشآمده در ارتباط با بازسازی گذشته واقع شده، تنها و صرفا از آن جهتبروز میکنند که ما نمیدانیم چگونه و چرا رویدادها بدان صورت واقع شدند که در واقع، واقع شدند. اگرچه، به فرض وجود معرفت نسبتبه گذشته واقع شده، امر فلسفی ارائه تبیینی عام و کلی نسبتبه چرایی وقوع گذشته واقع شده، باز هم ضرورت پیدا میکرد، ولی تا آنجا که به بازسازی تاریخی و تبیین غیر عام رویدادها مربوط میشود دسترسی ما یا معرفت ما به گذشته واقع شده، نشانگر ختم و انحلال مساله است. جستجو و کاوش برای بازسازی و تبیین تاریخی، در حالی که از پیش دسترسی مستقیم و غیر مناقشهبردار به گذشته واقع شده داشته باشیم، و یا بهتر از آن، در صورتی که بدانیم گذشته واقع شده چیست، دقیقا معادل تلاش برای تحصیل حاصل است.
به نظر میرسد که این تصور مخدوش، معلول به کارگیری ناخودآگاه تشبیهی تامل ناشده و ناکاویده باشد که تاریخ را متشکل از یک استخوانبندی، متناظر با سگذشته واقع شده علمز، و نوعی ساخت و بافت عضلانی، متناظر با بازسازیها و فهم ما از آن گذشته همان که لائدن سآثار مورخان درباره آن گذشتهز نامیده است، پنداشته است. لائدن به گونهای سخن میگوید که گویی آن استخوانبندی در اختیار ماست و فقط آن ساخت و بافت عضلانی مجهول است. مجهولی که اهمیت چندانی ندارد و به هرحال میتوان به مدد استخوانبندی معلوممان آن را تعیین و تحدید کرد. با این وصف، باید بیدرنگ بیفزایم که این چیزی بیش از یک حدس شهودی نیست و هیچ دلیل و برهان قاطعی برای آن نمیتوان اقامه کرد.
به هر روی، آنچه برای فهم ما مهم و کلیدی است این است که ما فقط مکتوبات مورخان و مکتوبات تاریخی فیلسوفان طبیعی و دانشمندان متاخر درباره آن گذشته واقع شده علم را در اختیار داریم. و کمترین تردیدی نمیتوان داشت که تکتک آنها و یا مجموع همه آنها، گذشته واقع شده علم را تقویم و تکوین نمیکنند. همین قدر به اجمال بگوییم که یکایک آن روایتها چیزی جز بازسازی گذشته واقع شده نیستند، و هر یک مالامال از پیش پنداشتها و نظریهها و ارزشها و
ص۳۷۴)
هنجارهای مورد تعلق و توجه راویان آنهاست. بعلاوه، هرگز با هیچ مورخی که به قدر کافی در حوزه تاریخ و تاریخنگاری آموزش یافته است و با پیچیدگیهای تاریخنگاری از نزدیک آشنا شده است، مواجه نشدهایم که ادعا کرده باشد ما میدانیم آن گذشته واقع شده علم چیست.
۳٫ آراء متحول کوهن درباره تاریخنگاری درونی و برونی
اینک که آراء رابرت مرتون، ایمره لاکاتوش و لری لائدن را به اختصار بازگو کردیم، شایسته است نظرات تامس کوهن، فیلسوف معاصر آمریکایی، را که اثر پارادایم آفرینش در فلسفه علم سیما و سیرت تاریخنگاری علم را متحول و دگرگون ساخت، به اجمال بازسازی کنیم. لازم میدانم در ابتدا متذکر شوم که بازسازی تمام و کمال آراء و نگرشهای متحول کوهن در باب تاریخ علم و تاریخنگاری علم را هیچگاه نمیتوان در محدوده یک مقاله ارائه کرد، چه رسد به این که این کار در محدوده بخشی از یک مقاله صورت گیرد. بنابراین، آنچه در ذیل ارائه خواهیم کرد چارچوب کلی نظرات متحول وی در مورد تاریخنگاری درونی و برونی علم خواهد بود؛ بدون این که جمیع نکات و دقایق نظراتش را احصا و ارائه کنیم.
صرفنظر از نگرشها و مواضعی که شاید بتوان از کتاب ساختار انقلابهای علمی استخراج و استنباط کرد، کوهن در مقالهای که در سال ۱۹۶۸ برای دایرهالمعارف بینالمللی علوم اجتماعی، تحت عنوان ستاریخ علمز نوشت، قائل شد که در تکون و تحول ابتدایی هر حوزهای از علم، سنیازها و ارزشهای اجتماعی، تعیینکننده عمده مسائلی هستند که کاوشگران آن حوزه بدان میپردازندز. در همین مرحله، مفاهیمی که آنها برای حل آن مسائل به کار میگیرند به طور وسیعی ستوسط عقل و فهم عرفی و عمومی، سنت رایج فلسفی، و یا معتبرترین علوم معاصرز شکل میگیرند (کوهن، ۱۹۷۷، ص۱۱۸). به نظر کوهن در مراحل بعدی رشد و تحول، این حوزهها مبدل به زیر فرهنگ ویژهای میشوند، به طوری که اعضای این زیرفرهنگ، هم مخاطبان منحصر به فرد، و هم داوران محصول کار یکدیگر میشوند. به نظر کوهن، در هر حوزهای که بدین صورت تخصصی و نهادینه شده باشد مسائل مورد کاوش متخصصان، دیگر توسط فرهنگ کلانتر و مادر تعیین نمیگردد، بلکه طرح مسائل توسط سازوکار و ساختار درونی یا پارادایم آن حوزه تکوین و تقویم مییابد. تلاش دانشمندان رشتههای جا افتاده مصروف افزایش دامنه و دقت همخوانی بین نظریههای موجود و طبیعت میشود. کوهن سپس لب موضع خود را بدین گونه
ص۳۷۵)
صورتبندی میکند که در مقایسه با حوزههای حرفهای و کاوشگرانه دیگر، محققان علوم جا افتاده سبه طور مؤثری از محیط و فضای فرهنگیای که فراگیرنده حیات حرفهای آنهاست مستقل میشوند (همانجا، ص۱۱۹). کوهن سپس متذکر میشود که اگرچه این استقلال کاملا ویژه سغیر کاملز است، با این وصف موجب و دلیل این تصور است که چرا رویکرد درونی به تاریخ علم تا بدین حد موفق به نظر میرسد. به بیان دیگر، این که به نظر میآید که رویکرد درونی به
ص۳۷۶)
تاریخ علم کمابیش موفق بوده استبدین دلیل است که حوزههای جا افتاده، روی هم رفته مستقل از تاثیرات اجتماعی و فرهنگی هستند. با این وصف، کوهن چندان از این جداسازی خرسند نیست. زیرا به نظر وی ساستقلال ظاهری رویکرد درونی در اصول خطاانگیز و ناصواب استز، به طوری که دفاع از آن مسائل مهمی را مبهم و سردرگم کرده است (همان جا). وی توضیح میدهد که استقلال مذکور عمدتا درباره مفاهیم، و دردرجه دوم درباره ساختار مسائل مورد کاوش محققان صادق است. وی سپس مواردی را که عوامل خارجی اجتماعی در آن دخیل و مؤثرند ذکر میکند و سپس نتیجه میگیرد که در صورتی که علوم را چونان گروهی بدانیم که تعامل و تضارب درونی دارند و صرفا جمعی از تخصصها نیستند، سآثار متراکم عوامل خارجی میتواند تعیینکننده باشد (همان جا).
آنچه جالب توجه است این که زمینههایی که کوهن عوامل خارجی اجتماعی را در آنها مؤثر مییابد نوعا، اگرچه نه تماما، از نوعی هستند که با تمییز عوامل درونی از برونی توافق دارند. به عبارتی دیگر، بعید به نظر میرسد که رابرت مرتون با اغلب زمینههای مورد نظر کوهن موافق نباشد. با این وصف، اگر موضع متحول کوهن را همانند موضع مرتون بدانیم دچار اشتباه شدهایم. زیرا به نظر کوهن:
اگرچه رویکردهای درونی و برونی به تاریخ علم واجد نوعی استقلال طبیعی هستند، لیکن در واقع آنها مکمل یکدیگرند. و تا بدین صورت از یکدیگر بهره نبرند فهم جنبههای مهمی از تحولات علمی نامحتمل خواهد بود (همانجا، ص۱۲۰؛ تاکیدها اضافه شده است).
دو نکته را در سخن کوهن به تاکید نقل کردهام؛ زیرا آنها حاوی مطلبی هستند که به وضوح موضع کوهن را به رغم قرابت مرتون و کوهن در مورد زمینههای تاثیرپذیر از عوامل خارجی و زمینههای مستقل از این عوامل از موضع کسانی نظیر مرتون که قائل به چنین استقلالی هستند کاملا جدا میسازد. مطلب مهم این است که به نظر کوهن دو رویکرد تاریخنگارانه درونی و برونی متقابلا به تکمیل یکدیگر میپردازند و باید از یکدیگر سود بجویند. در حالی که اگر به خاطر داشته باشیم، هم مرتون جامعهشناس علم و هم لاکاتوش و لائدن فیلسوفان علم چنین تاثیر متقابل و مکملی را برنمیتابند و قائلند که تاریخنگاری درونی است که موضوعات و زمینههای تاریخنگاری برونی را تعیین و تحدید میکند. تاریخنگاری درونی علم با توجه به تلقی
ص۳۷۷)
پوزیتیویستی (کارنپی) یا نگتیویستی (پاپری) که تلقی خاصی از معقولیت و پیشرفت معرفت علمی را طرح و ترویج میکند، نوشته میشود و تحولات علمیای که موافق با این تلقیها نباشد برای درج در تاریخنگاری برونی به جامعهشناسان علم و یا مورخان بیرونی که در این زمینه نقش واحدی دارند واگذار میشود. واضح است که تعامل دو رویکرد، ابدا جایی در اندیشه مرتون، لاکاتوش و لائدن ندارد. همانطور که در ادامه خواهیم دید این تفاوت بعدها تاثیرات مهمی در اندیشه کوهن میگذارد، به طوری که اساسا نیازی به تمییز درونی از برونی نمیبیند و نهایتا موافق طرد و رفض این تمییز میشود.
تامس کوهن در مقاله دیگری که چند سال پس از مقاله فوق ارائه میکند و نسبت تاریخ و تاریخ علم را مورد کاوش و تامل قرار میدهد، ریشهها و سرچشمههای دو سنت تاریخنگاری عمده را بازشناسی میکند. این مطلب از آنجا که دیدگاه متحول کوهن و تعدیل موضع وی نسبتبه استقلال علوم جا افتاده را آشکار میکند، درخور توجه و طرح است.
به نظر کوهن تاریخ علم تا اوایل قرن بیستم تحتسیطره دو سنت قرار داشته است. یکی از این سنتها از نهضت روشنگری قرن هجدهم و خصوصا از کاندورسه (۱۵) و کنتشروع شده است و تا ویلیام سسیل دم پیر و جرج سارتون و اتباع ایشان ادامه یافته است. مطابق این سنت، پیشرفت علم به منزله پیروزی عقل و برهان بر خرافات و اساطیرالاولین پنداشته میشد. تاریخها و وقایعنگاریهای متاثر از این سنت نهایتا جنبه توصیهای داشته و اطلاعات بسیار ناچیزی درباره خود علوم و محتوای آنها در اختیار قرار میدادند.
آنچه بیشتر مورد عنایت این قبیل تاریخها قرار میگرفت عبارت بود از این که کدام اکتشافات علمی توسط چه کسی و در چه زمانی صورت گرفته است. به نظر کوهن، اگرچه مورخان علم، دین بزرگی از جهت تاسیس حوزه خود به سارتون دارند، ولی تصویری که از این حوزه توسط وی تعلیم و ترویجیافته سصدمات بسیاریز وارد میکند؛ علیرغم این که این تصویر مدتهاست که مردود و بیاعتبار شناخته شده است (کوهن، ۱۹۷۷، ص۱۴۸؛ این مقاله ابتدا در سال ۱۹۷۱ به طبع رسیده است).
سنت دیگر، که هم بواسطه آثارش و هم به دلیل حیات کمابیش فعالش از سنت فوق مهمتر است، از آثار دانشمندان سرچشمه میگیرد. آثار این قبیل دانشمندان معمولا با هدف آموزش محتوای حوزه تخصصی خود نگاشته میشد و بعلاوه، تاسیس و ترویج آن حوزه و جلب
ص۳۷۸)
دانشپژوهان را نیز مدنظر داشت. به نظر کوهن، این قبیل آثار تاریخی که نوعا بسیار فنی است میتواند مورد استفاده متخصصان حوزه خود قرار گیرد. اما اگر آنها را به منزله تاریخ تحولات آن علوم لحاظ کنیم، این سنت دارای دو محدودیتبزرگ است. اولین محدودیت عبارت است از این که محصولات این سنت انحصارا شامل تاریخهای درونیای است که نه تنها از زمینه و بستر برآمدن مفاهیم و فنون مورد طرح و بحث و روایت غفلت میکند بلکه عوامل مؤثر خارجی را در این تکون و تحول نادیده میانگارد (همانجا). کوهن سپس این محدودیت را توضیح داده، میافزاید این محدودیت همواره نباید نقص محسوب شود. زیرا علوم نهادینه شده نوعا به سبتحوزههای دیگر ساز فضای خارجی دست کم از اندیشههای خارجی مصونیتبیشتری دارندز (همانجا، ص۴۸-۹۱؛ تاکیدها اضافه شده است). آنچه در اینجا از تعدیلی در موضع کوهن حکایت میکند این است که برخلاف مقاله ۱۹۶۸ خود که در آن از مصونیت و استقلال سمؤثرز و سغیر کاملز علوم نهادینه شده سخن گفته بود، در این مقام از بیشتری و کمتری مصونیت و استقلال سخن رانده است.
محدودیت دوم که به نظر کوهن حتی خالصترین و سرسختترین مورخان عقاید را نوعا دفع میکرد و یا بعضا باعث کجفهمیهای جدی میشد، این بود که این مورخان دانشمند و پیروانشان مشخصا مقولات، مفاهیم و موازین علمی معاصر را برگذشته تحمیل میکردند. علاوه بر این، آنها معمولا نظریهها و مفاهیم گذشته را شکل خام و ناقصی از نظریهها و مفاهیم جاری میدانستند ،بدون این که توجه کنند که این نوع نگرش، که بعدها توسط هربرت باترفیلد، مورخ علم معاصر انگلیس، عنوان تاریخنگاری ویگی (۱۶) یافت، هم ساختار و هم تمامیت و یکپارچگی سنتهای علمی گذشته را مکتوم و مستور میکند (همانجا، ص۱۴۹).
کوهن در ضمن طرح تاثیر مثبت تاریخنگاریهایی که به تبع الکساندر کوایقه، (۱۷) مورخ روسیفرانسوی، فراهم شدهاند، متذکر میشود که این الگو نیز محدودیتهایی دارد. به نظر وی، اگرچه تاریخ علم تحت تاثیر مستقیم کوایقه تمام حوزه اندیشه را در گستره کار تاریخنگاری علم وارد کرده است، بازهم این تاریخ علم، تاریخ درونی است، به این معنا که سبه زمینه و بستر نهادی یا اقتصادیاجتماعیای که در بطن آن، علوم تحول یافتهاند یا اصلا توجهی نمیکند و یا بسیار کم توجه میکندز (همانجا، ص۱۵۰).
تا بدینجا ملاحظه کردیم که چگونه موضع کوهن درباره عوامل خارجی و تاثیر زمینه نهادی و
ص۳۷۹)
بستر اقتصادیاجتماعی و نیز درباره استقلال علوم جا افتاده از این عوامل و زمینهها تحول و تغییر کرده است. کوهن به مرور زمان حوزه این تاثیرات را بیشتر و بیشتر میکند و استقلال علوم جا افتاده از عوامل مؤثر اجتماعیاقتصادی را ضعیفتر و محدودتر میشناسد. اکنون بجاستببینیم اساسا کوهن حوزه و محدوده کار تاریخنگاری درونی و تاریخنگاری برونی را چگونه میبیند و ربط و نسبت این دو نوع تاریخنگاری را چگونه مییابد و چگونه رابطهای بین این دو را سودمند و معرفتزا میداند.
تاریخنگاران درونی قدیمی عمدتا توجه خود را معطوف به اندیشههای علمی و فنون آزمایشی و تحول آنها میکردند. هدف آنها رسوخ به درون ذهن کاوشگران حوزه و شعبهای از علوم و فهم شیوه کاوش آنها بود. این نوع تاریخنگاری که نوعا دانشمندان را مخاطب خود قرار میداد سوظیفه خود را آموزش فلسفه با ذکر مثال و نمونه میدیدز (کوهن، ۱۹۸۶، ص۳۳). این گونه تاریخها از سیر جبری و ناگزیر شریتبه سوی حقایق عینی حکایت میکرد، سیری که پیروزی حتمی عقل و روش بر جهل و خرافه را به ارمغان میآورد. در دورانی که تاریخنگاری درونی اینگونه دیده میشد چنین پنداشته میشد که نحوه کار و ساخت و ساز علم، و این که پیشرفت علمی چیست، امری روشن و واضح است. به نظر کوهن، چنین پنداشتی امروزه ابدا قابل دفاع نیست (همانجا).
از طرف دیگر، تاریخنگاران برونی، حوزه کاوش خود را محصور به تماس و تاثیر علوم بر جامعهای که محیط تحقیقات علمی را فراهم میساخت میکردند. اما این تماس و تاثیر، همواره به گونهای تصور میشد که گویی جامعه هیچگاه بر محتوای نظریهها و اندیشههای علمی اثر نمیگذارد. در عوض، این مورخان به نگارش شرح نیروها و عوامل اجتماعی و اقتصادیای میپرداختند که رشد یا میزان رشد حوزهای از علوم را در کشورهای خاصی در زمانهای خاصی تشویق و ترغیب کردند و یا آن را مانع شدند و یا کند کردند (کوهن، ۱۹۷۹، ص۱۲۳). موافق این نگرش، تاریخنگاران برونی نگرشهای
ص۳۸۰)
اجتماعی به علوم و آثار این نگرش بر استخدام، ایجاد و تحول نهادها و مؤسسات علمی، آموزش علوم، نسبتبین علوم و صنایع، و علوم و دولت را مورد کاوش و نگارش قرار میدادند. کوهن سپس متذکر میشود که با توجه به اهداف و حوزههای متفاوتی که این تاریخنگاریها برای خود قائل بودند، تاریخهای درونی و برونی معمولا روایتهای متفاوتی از موضوعات مختلف و متفاوت تلقی میشدند و نه روایتهای متفاوتی از موضوعی واحد (همانجا). بدین ترتیب، این دو رویکرد تاریخنگارانه، اساسا رقیب یکدیگر به نظر نمیآمدند: موضوعات و قلمروهای جداگانهای داشتند ضمن این که قلمرو تاریخنگاری برونی، همانطور که در ابتدای مقاله متذکر شدیم، به نحوی توسط تاریخنگاری درونی تعیین و تحدید میشد.
این وضع دیری نپایید و با ظهور رشته و حوزهای تخصصی به نام تاریخ علم که به طوری سنتی در حاشیه کار بعضی از دانشمندان انجام میگرفت، دو نگرش مدعی نقش واحدی شدند. این که چگونه و چرا این دگرگونی واقع شد، بدرستی محتاج رسالهای محققانه است تا از میان رشتهها و بافتههای هر دو نگرش قدیمی، سیر تحولشان، و مشکلات و اعوجاجاتی که هر یک در کار خود با آنها مواجه شدند، اجزاء و نطفههای این دگرگونی و تحول بزرگ تاریخنگارانه را جستجو کند و باز نمایاند. در اینجا تنها مقدمتا و عجالتا به این مقدار اکتفا میکنیم که بگوییم موافق کاوشهای کوهن، تاریخ عقاید علمی آشکار کرده است که نظریهها و اندیشههای جدید حوزهای از علوم، از میان مجموعهای از جهل و خرافه نروییدهاند؛ بلکه از دل نظریهها و اندیشههای قدیمتر علم زاییده و رشد کردهاند. مفاهیم و نظریهها از شکلی به شکل دیگر تحول یافتهاند. اینگونه نیست که هر آنچه در گذشته بوده، وهم و خرافه بوده است و آنچه امروزه به نام علم میخوانیم،جملگی صادق و معرفتحقیقی ابدی است.
همچنین، تاریخ اجتماعی و نهادی علم نشان داده است که برای فهم صورت و سیرت و جهت تحول اندیشه و نظریههای علمی، اموری وجود دارند که از مواجهه مشاهده و عقل مهمترند (کوهن، ۱۹۸۶، ص۳۳). حاصل این دگرگونی و تغییر نگرشها این است که به نظر کوهن:
امروزه اعضای هر دو گروه تاریخنگاران اغلب به این قول نزدیک شدهاند که جهان مورد کاوش دانشمندان را به مثابه ساختهای (۱۸) ببینند. به طور روز افزونی، سخن از ساختن اشیاء [یا پدیدارهای] علمی و یا ساختن واقعیات علمی شنیده میشود (همانجا).
ص۳۸۱)
به نظر کوهن این نگرش درست است، لیکن کافی نیست. زیرا نمیگوید که این ساختهها از چه موادی ساخته شدهاند و یا ساصول صحیح ساختنز کدامند و یا سبتساختههای قبلی با ساختههای جدیدتر علمی که به نظر قویتر میآیند، چیست (همانجا). آنچه به گمان ما از سؤالات اولین و دومین کوهن مهمتر است این است که عوامل دخیل و مؤثر در مستحسن و مطلوب به نظر آمدن ساختههای جدیدتر نسبتبه ساختههای قدیمی مطرود کدامند؟ همچنین، فرآیند استحسان و مقبولیتیافتن ساختههای جدید نزد جامعه علمی و یکایک اعضای آن چگونه فرآیندی است؟ و آیا تمامی این عوامل و مؤثرات، در مورد تمام ساختههای علمی، آن هم به یک میزان و شدت، حضور و دخول دارند؟ و با این وضع، و با توجه به فرآیند فوقالعاده پیچیده و متنوع تکون و تحول ساختههای علمی، آیا، برخلاف کوهن، میتوان از ساصول صحیح ساختنز سؤال کرد؟ شکی نیست که کوهن در ایجاد نگرشی جدید، اما نه کاملا بیسابقه، به تاریخ علم پیشگام بود و در برهم زدن نسبت مقلدانه تاریخ علم با فلسفه علم، و تحکیم روند استقلالی تاریخ علم، و حرمتیافتن تاریخ علم به منزله رشتهای معتبر و مستقل سهمی سترگ و منحصر به فرد ایفا کرد؛ رشتهای که خصوصا پس از ساختار انقلابهای علمی، نه تنها از تبعیت و انقیاد فلسفه و روششناسی خاص تجربهگرایانه پوزیتیویستی و نگتیویستی رهایی یافت، که بسیار مهمتر و عمیقتر، روششناسی و معرفتشناسی را از مقام و منزلت فوق تاریخی، فرا واقعیتی، و توصیهگری به عالمان، به زیر کشانید و متوجه سیر تاریخی واقعیت عمل عالمان کرد. اما به رغم همه اینها باید بیفزایم که، برخلاف کوهن که معتقد استسمورخان مسئولیتی در پاسخ دادن به چنین سؤالاتی ندارندز (همانجا)، مورخان برای این که بدین سؤالها پاسخهای شایسته بدهند، موقعیت ممتاز و ویژهای دارند؛ اگرچه مشارکت و تعامل روششناسان و معرفتشناسان در این گونه کاوشها میتواند نتیجهای قابل اتکاتر و ثمربخشتر ایجاد کند. البته باید افزود که اگر بنابراین گذاشته شود که سؤال چیستی ساصول صحیح ساختنز بدون توجه به واقعیت نحوه کاوش و عمل عالمان بدان گونه که در تاریخ صورت پذیرفته، پاسخ داده شود و الگویی ارزشیتجویزی منظور باشد، در این صورت مورخان از آن جهت که مورخند، نقشی در پاسخگویی بدین سؤال نخواهند داشت و پاسخ دادن به این سؤال وظیفه انحصاری فیلسوفان خواهد شد.
اینک باز میگردیم به موضوع رقیب شدن تاریخ عقاید یا تاریخ درونی از طرفی، و تاریخ نهادی و اجتماعی یا تاریخ برونی، از طرف دیگر. به نظر کوهن، آنهایی که تاریخ عقاید را مورد
ص۳۸۲)
تاکید و توجه خاص قرار میدهند، آن را روایت این داستان میپندارند که سساختههای متوالی علمی به طور روزافزونی به جهان واقع نزدیکتر میشودز (همانجا). برخلاف این دسته، آنهایی که عنایتخاصی به تاریخ اجتماعی و نهادی دارند، آن را نشانگر نقش بارز منافع و تعلقات در تعیین توافقات عالمان میشناسند. این منافع معمولا اجتماعیاقتصادی است، لیکن منافع و تعلقات نوع عامتری را نیز در بر میگیرد. برای این دسته سنقش آزمایش و استدلال در تحولات علمی، در مؤثرترین شکل خود، قلیل و محدود استز. کوهن نگرش نخست را گرفتار سناهمسازی صرفز مییابد و تلقی دوم را سبه همان اندازه ناصواب میخواند که اولی را (همانجا). واضح است که در اینجا شکافی در رویکرد به وجود آمده است. به نظر کوهن راه ایجاد وفاق و پر کردن این خندق فکری این است که مورخان سنتی عقاید و مورخان اجتماعینهادی، بیش از گذشته و به طور کامل به تعامل بپردازند. برای توصیف ترابط موجود میان این دو نوع رویکرد، تمثیل عبور کشتیها در شبانگاه مناسب است که کاری به یکدیگر ندارند. حال آنکه به نظر کوهن برای رفع و یا تقلیل فاصله میان این دو نگرش به شدت واگرا، اینصکشتیهاش هم باید گفتگو و ارتباط فعالتری داشته باشند و هم مبادله آتش توپخانه فعالتر و حجیمتری (همانجا).
اینک بجاست جویا شویم که بالاخره سیر تحول تاریخی نگرش و موضع کوهن به تاریخنگاری درونی و تاریخنگاری برونی، و یا به عبارت دیگر، به تمایز درونی و برونی، به کجا میانجامد.
کوهن در مقالهای که به معرفی و نقد کتاب روش و ارزیابی در علوم فیزیکی، (۱۹) گردآورده کالینهاوسن میپردازد ،تعدیل و اصلاحی را که جان ورال (۲۰) در موضع لاکاتوش نسبتبه ترابط بین تاریخ علم و فلسفه علم ایجاد میکند، مورد توجه قرار میدهد. در نظریه روششناختی اصلاح شده توسط جان ورال، برخلاف روششناسی لاکاتوش، تاریخ برونی ای که کامیابانه وقوع اعوجاجات را تبیین کند، در ارزیابی روششناسیها نقشی اساسی ایفا میکند. به نظر کوهن، در صورت جدید روششناسی لاکاتوش، اعوجاجات واقع شده در تاریخ علم، نقش و کارکرد راهنمونی پیدا میکنند. لذا، انتقادی که پیش از این مشاهده کردیم کوهن بر روششناسی لاکاتوش اقامه کرده بود برطرف میگردد. اما کوهن درایتمندانه متذکر میشود که چنانچه تاریخنگاری برونی ربط و دخلی در ارزیابی روششناسیها پیدا کند، دیگر ضرورتی برای به
ص۳۸۳)
کارگیری تمییز درونی از برونی باقی نمیماند. به عبارت مبسوطتر، چنانچه بنا باشد تاریخنگاریهای برونی نیز اهمیتی در ارزیابی نظریههای روششناختی داشته باشند، دیگر نیازی نیست که پیش از تحقیقات تاریخی به تمییز درونی و برونی متوسل شویم. بنابراین، کوهن نتیجه میگیرد که به جای استخدام چنین تمییزی که به نوبه خود متکی و موکول به روششناسی خاصی استسفقط باید تاریخنگاری کردز (کوهن، ۱۹۸۰، ص۱۸۴). و بدین ترتیب است که کوهن اساسا تمییز درونی و برونی را بینقش و کارکرد و در نتیجه، مردود مییابد.
همانطور که پیشتر ملاحظه کردیم، مفهوم صتاریخ واقعیش در نظریه علم لاکاتوش نقشی جدی دارد. حال ببینیم کوهن تاریخ را چگونه میبیند و در تلقی او چه جایگاهی برای تمییز درونی از برونی و نیز نظریه معقولیتباقی میماند. کوهن با لاکاتوش موافق است که روایتهای تاریخی اصلاح شده و بهتر، اغلب، آنهایی هستند که نقش محوری را به بیشترین مقدار شواهد میبخشند و معمولا اعوجاجات شناخته شده یا بالقوه را در این فرآیند حذف میکنند. کوهن سپس متذکر میشود که برای طرح چنین نکتهای نیازی نیست که به مفهوم صتاریخ واقعیش، و یا از آن مهمتر، تمییز درونی از برونی که توسط موازین معقولیت تعیین میشوند، متوسل شویم (همانجا، ص۱۸۵). به نظر کوهن نزد مورخان ستاریخ واقعی صرفا تاریخی است که در واقع نگاشته شده است، و یا زیرمجموعهای گزینش شده از آن است (همانجا). یکی از شیوههای اصلاح روایات تاریخی این است که روایت تاریخی را با واقعیاتی که در گذشته به مدد تفسیر به وجود آمدهاند و در دسترس مورخند بیشتر سازگاری بخشند. شیوههای دیگر عبارت است از تفسیر مجدد یا بسط و گسترش ساختههای موجود تاریخی، یعنی همان که واقعیات تاریخی یا دادههای تاریخی نیز میخوانیم. به نظر کوهن، این شیوههای اصلاحی جملگی متوجه ایجاد و ساختن روایاتی هستند که هدفشان عبارت است از این که بگویند اولا چه واقع شده است و ثانیا آن وقایع را مفهوم و مقبول سازند؛ اهدافی که در نگرش پیچیده کوهن از تاریخ و تاریخنگاری، مستلزم تصمیمی از قبل در این باره نیست که کدام بخش یا جزء از فلان واقعه یا رویداد معقول است و کدام نامعقول (همانجا).
ملاحظه میشود که کوهن در دیدگاه غیر سادهانگارانه و بسیار تفصیلیافته خود از تاریخ، نه تنها تمییز درونی از برونی را زاید میداند، بلکه آنچه این تمییز را ممکن میسازد، یعنی روششناسی و یا نظریه معقولیت را نیز غیر ضرور و فاقد نقش میشناسد. البته باید دقت کرد که
ص۳۸۴)
کوهن در این موضع، خود را متعهد به این نکته نمیکند که درباره نظریه معقولیت، یعنی نظریه روششناختی به طور کلی، تصمیمی بگیرد یا موضعی اتخاذ کند. آنچه او به طور مشخص اظهار میکند این است که مورخ نیازی ندارد که از پیش و موافق یک نظریه معقولیت، تعیین کند که کدام رویدادها و تصمیمات و رفتارها و نظریهها معقولند و کدام نامعقول؛ و سپس دو نوع تاریخنگاری، یکی درونی و دیگری برونی، بسازد. برای عرضه تصویری روی هم رفته جامعتر، بیفزاییم که اگرچه کوهن قائل است که ستاریخ معرفتی تبیینی استز، لیکن بر آن است که سنقش تبیینیاش تقریبا بدون هیچ توسلی به تعمیمهای صریح ایفا میگرددز (کوهن، ۱۹۷۶، ص۵). نهایتا تاملات کوهن در باب مشکلات و معضلات تاریخنگاری انقیادپذیرانه متقدم و سنتی، و نسبت آن با روششناسی و معرفت علمی، وی را بدین نتیجه رهنمون میشود که:
[مکاتب موجود فلسفه علم] اهدافی را مطمح نظر دارند و امور را به گونهای فهم میکنند که بیشتر احتمال میرود تحقیقات تاریخی را به گمراهی بکشانند تا این که بر آن نوری بیفکنند (همانجا، ص۱۱).
کوهن بدین مقدار بسنده نمیکند که از غیر ضروری بودن و یا زائد بودن تقسیمات معقول یا درونی و نامعقول یا برونی سخن گوید. و همانطور که انتظار میرود نهایتا به این موضع میرسد که صحت و درستی تاریخنگاریهای مبتنی بر این تقسیمات را مورد سؤال جدی و بل انکار قرار دهد:
امروزه کسانی که به علوم رویکردی تاریخی دارند، برخلاف گذشته، این سؤال را مطرح میکنند که آیا رویکرد برونی، و یا رویکرد درونی، اساسا تاریخ واقعی علم است (کوهن، ۱۹۷۹، ص۲۳-۴۱).
اینک که مواضع مرتون، لاکاتوش، لائدن و کوهن پیرامون تاریخنگاری علم و تمییز درونی و برونی را به اختصار بازسازی و در پارهای از مواضع مورد ارزیابی و نقادی قرار دادیم، شایسته است که مواضع متحول مکتب معرفتشناسی اجتماعی ادینبورا (۲۱) را نیز بازسازی و ارزیابی کنیم.
ص۳۸۵)
۴٫ مکتب ادینبورا و تمییز درونی از برونی
پیش از هر چیز باید متذکر شویم که از منظری تاریخی، موضع مکتب ادینبورا درباره مناقشات درونی و برونی موضعی متحول بوده است. تا آنجا که شواهد و بررسی دقیق آثار این مکتب نشان میدهد، این دگرگونی از جهات عدیدهای به یک معرفتشناسی اجتماعی نیرومندتر میل داشته است. بارنز یک فصل کامل از اولین کتاب خود، منتشر شده به سال ۱۹۷۴، را به عوامل درونی و برونی در تاریخ علم اختصاص میدهد. وی در این کتاب قویترین ابزار تحلیل جامعهشناختی خود را به استخدام درمیآورد تا جایی برای نقش نسبی عوامل اجتماعیاقتصادی ایجاد کند و فهم درستتری از تاریخ علم به دست آورد. آنچه در ذیل میآید شاهد گویایی استبرای جو فکری و نوع موضعی که بارنز بدان مایل بوده است. بارنز ضمن ابراز تاسف از این که تاریخنگاران درونی نتوانستهاند سابطالی جامعز برای نقش عوامل برونی ارائه کنند، به سادگی اظهار میکند که:
تاریخنگاران درونی تلاش نکردهاند چگونگی نقش عوامل برونی در انگیزش یا کاهش تعلق به علم را مورد تحقیق قرار دهند، و یا تحقیق کنند چگونه این عوامل سبب ترجیح حوزهای بر حوزهای دیگر شدهاند (بارتر، ۱۹۷۴، ص۱۰۵؛ تاکیدها اضافه شده است).
قابل توجه است که در اینجا بارنز برای تعین یا تقویم اجتماعی محتوا و ماهیت معرفت علمی و یا برای نقش تعیینگر عوامل برونی و ارزیابی و اخذ یا رفض متعاقب دعاوی معرفتی اقامه برهان نمیکند. تنها هدف او دفاع از این موضع است که چنین عواملی در انگیزش یا کاهش ستعلقز نسبتبه علم و یا سترجیحز معرفتی بر معرفت دیگر، واجد نقش هستند.
بارنز درباره نقش عوامل برونی در انقلاب علمی قرن هفدهم معتقد است که سبرای ارزیابی اطمینانبخش اهمیت این عوامل، تخصص در تاریخ عقاید ضروری استز (همانجا، ص۱۰۷؛ تاکیدها اضافه شده). اما این ارزیابی به علت کمی توجه اکثر مورخان به عوامل برونی نمیتواند جامه عمل بپوشاند. بنابراین، ما به وضعیتی کشانده خواهیم شد که سشکاف میان تاریخ درونی و برونی عملا ممکن است قابل پر کردن نباشدز (همانجا) . به رغم این وضعیت تاسفانگیز و دورنمای تیره و تار، بارنز بارقهای از امید را در دل میپروراند و قائل میشود که با این وجود، سمیتوان اطمینان
ص۳۸۶)
به ضرورت نوعی تاریخ برونی را حفظ کرد. سؤالات بسیاری وجود دارند که روایت درونی نمیتواند بدانها بپردازد و نیازمند تبیینی سازمان یافته استز (همانجا). به روشنی آشکار است که در این برهه و مقام خاص موضع بارنز تا چه میزان فروتنانه ومحدود است. با این حال، باید اعتراف کرد که هنوز آشکار نکردهایم که موضع بارنز پیرامون تاریخنگاری درونی و نسبت آن با تاریخنگاری برونی، در دوره نضجگیری مکتب ادینبورا در نیمه اول دهه هفتاد قرن حاضر، دقیقا چگونه است.
بارنز با اشاره به تحقیقات سای کار (۲۲) و با استناد به تحقیقات تاریخی کاردول (۲۳) و کوهن، نتیجهگیری خود را بدین ترتیب اعلام میکند که:
اگرچه هیچکس بهتر از کارنت آشکار نمیکند که تاریخ علم، تاریخ عقل است، با این حال هیچکس روشنتر از وی آشکار نمیکند که آن تاریخ را باید بدین نحو فهم کرد که عوامل اجتماعیاقتصادی عام،بخشی از آن را تعین بخشیدهاند (بارنز، ۱۹۷۴، ص۱۲۰).
این سخن روشنترین و قطعیترین موضعی است که مکتب ادینبورا در دوره فوق اتخاذ کرده است. اینک به دوره انتقالی موضعگیری مکتب ادینبورا، یعنی نیمه دوم دهه هفتاد، میپردازیم. اما پیش از آن مناسب است نقاط برجسته مواضع مکتب ادینبورا را به اختصار تمام بیان کنیم:
۱٫ تمییز درونی از برونی، به منزله تمییزی قابل عطف و اتکا درباره تاریخ علم و نقش تبیینی آن، مفروض انگاشته شده است.
۲٫ موضع خاصی در مناقشه بر سر این تمییز اتخاذ شده است.
۳٫ تاریخ علم، تاریخ عقل است و بعلاوه، این تاریخ را باید چنان فهم و تبیین کنیم که به طور نسبی عوامل اجتماعیاقتصادی عام، آن را تعین بخشیدهاند.
سپس بارنز در سال ۱۹۷۹، همراه با استیون شیپین (۲۴) بدین نتیجه میرسد که شاید مهمترین تغییری که در تاریخنگاری علم در دهه گذشته رخ داده این است که سواقعیتگرایانهتر شده استز (بارنز و شیپین، ۱۹۷۹، ص۹). مقصود از این تعبیر این است که:
محققان بدون اعلام مواضع بزرگ در روش و یا ایجاد تغییرات و جهشهای فاجعهآمیز و تکاندهنده در روش، به طور فزایندهای آمادگی یافتهاند که کمتر به سبازسازی معقولز گذشته احساس نیاز کنند (همانجا).
بدین ترتیب، مورخان علم روز به روز کمتر و کمتر به تاریخ درونی تعلق خاطر نشان
ص۳۸۷)
میدهند. این فرآیندی است که هیچ جای نگرانی ندارد. زیرا در آن هیچ تغییر مهمی، چه به لحاظ فلسفی و چه به لحاظ تاریخروششناختی، رخ نداده است. با این وصف، بارنز و شیپین با اشاره به این که امور ممکن و قراردادی بیارزش دانسته میشود و آنچه به طور اجتماعی ایجاد و حفظ میگردد بیریشه و اساس خوانده میشود، متذکر میشود که:
متاسفانه، این قبیل برابر و معادل نشاندنها امروزه حتی میان مورخان علم بسیار تداول دارد (همانجا، ص۱۱).
به نظر بارنز و شیپین، این گونه برابر نشاندها بیتردید ستمایز کاذبز بین تاریخ علم درونی و برونی را حفظ کرده و استمرار میبخشد (همانجا). موافق تاملات این دو نظریهپرداز و متفکر مکتب ادینبورا، چنانچه تغییر نگرش میان مورخان علم ادامه یابد تمایز درونی و برونی دیگر سموضوع جالب توجه و مناقشهپذیری نخواهد بودز (همانجا، ص۹). به وضوح روشن است که این موضع با موضعی که وی چند سال پیشتر اخذ کرده بود تفاوتی آشکار و عمده دارد. وی پیشتر قائل بود که تاریخ علم تاریخ تفکر و تعقل است، لیکن باید به طور نسبی عوامل اجتماعیاقتصادی را در تعین آن دخیل دانست.
اینک که موضع متحول مکتب ادینبورا درباره تمایز درونی و برونی ظرف دهه هفتاد میلادی به اختصار و ایجاز مطرح گشت مناسب است در مقام نتیجهگیری و تلخیص، امهات مواضع مرتون، لاکاتوش، لائدن، کوهن و مکتب ادینبورا را مورد مقایسه قرار دهیم.
در حالیکه مرتون، لاکاتوش، و لائدن تمایز درونی از برونی را ثمربخش و حقیقی مییابند، مکتب ادینبورا آن را کاذب و بل موهوم میشناسد. همه آنها بر لزوم تاریخ فکری علوم وحدتنظر دارند و تنها زمانی اختلاف نظر پیدا میکنند که جزئیات تاریخ برونی و نسبت آن با تاریخ درونی مطرح میشود. مکتب ادینبورا، همچون کوهن متاخر، هیچ نیازی به تاریخی که به طور درونی بازسازی شده باشد نمیبیند. در حالیکه مسائل و موضوعات تاریخ برونی، نزد لاکاتوش و لائدن، عمدتا توسط تاریخ درونی تعریف و تعیین میشوند و بههرحال نسبتبه تاریخ درونی نقشی فرعی و ثانوی دارند، کوهن هیچ نیازی به تمایز درونی از برونی نمیبیند (کوهن، ۱۹۸۰، ص۱۸۵) و بعلاوه، این سؤال را مطرح میکند که آیا رویکرد درونیبرونی اساسا تاریخ واقعی علم است (کوهن، ۱۹۷۹، ص۲۳-۴۱) و این در حالی است که مکتب ادینبورا که سخت متاثر از رویکرد متحول تامس کوهن و علمشناسی کاملا غیر پوزیتیویستی و غیرنگتیویستی
ص۳۸۸)
اوست، اساسا تمامیت چنین گفتمانی را طرد و رفض میکند.
و بالاخره، در حالیکه لاکاتوش و لائدن برای فلسفه نقش مؤثری قائل هستند تا معیارها و موازین معقولیت لازم برای تمام بازسازیهای معقول تاریخ علم را در اختیار قرار دهد، کوهن هیچ نیازی به تمسک به ستعمیمهای صریحز در نقش تبیینی تاریخ نمیبیند و بعلاوه، ارزیابی او از فلسفههای علم معاصر متقدم خود این است که سبیشتر محتمل است تحقیقات تاریخی را به گمراهی بکشانند تا این که بر آن نورافشانی کنندز. مکتب ادینبورا، از طرف دیگر، در بادی امر و به طور صریح هیچ نقشی برای فلسفه در بازسازی تاریخ علم قائل نمیشود. موضع مکتب ادینبورا در مورد فلسفه به طور کلی استثنایی دارد که در نهایت نقش بسیار مهمی را در نظریهپردازیهای این مکتب ایفا میکند. این استثناء عبارت است از فلسفه لودویگ ویتگنشتاین. و همانطور که در مقاله «آیا اعتبار حقیقت، همان اعتبار جامعه است؟» (۲۵) نشان دادهام فلسفه ویتگنشتاین نقش مهمی به لحاظ اقامه براهین فلسفی، اما نه به لحاظ ادله و احتجاجات جامعهشناختی و یا شواهد تاریخنگاری، برای مکتب ادینبورا ایفا میکند.
در پایان یادآور میشوم که مناقشه بر سر درونیبرونی اساسا مناقشهای استبر سر تبیین. به گمان من، نظر کوهن مبنی بر این که تاریخ نقش و سمتی تبیینی دارد کاملا صائب است. همچنین، با وی موافقم که تاریخنگاریهایی که متصلبانه و انقیادآمیز، در چارچوب نظریههای علم پوزیتیویستی و نگتیویستی انجام پذیرفتهاند بیشتر بیان و صورت تاریخی همان نظریهها هستند و روی هم رفته گمراهکننده بودهاند. به گمان من، ما باید نوع تبیینی را که به تحقیقات تاریخی نسبت میدهیم مقید و محدود کنیم و آن را به وجهی، از نوع تبیینهایی که در فلسفه و یا جامعهشناسی در جستجوی آنها هستیم تفکیک کنیم. علاوه بر این، مایلم بیفزایم که به رغم توافق با کوهن، بر این گمانم که در هر حال تحقیقات تاریخی به نحوی بسیار پیچیده و ضمنی و به صورتی بسیار ظریف از نظریههای فلسفی، جامعهشناختی، و روان شناختی سود میبرند و بیتردید به نحوی بسیار تلویحی و مستور بر این قبیل نظریهپردازیها تاثیر میگذارند. هر نوع تصوری که در بادی امر درباره این ترابط و خصوصا ترابط فلسفه علم با تاریخ علم داشته باشیم، همچون سایر صبادی امرهاش، باید مورد تدقیق و موشکافی واقع شود. اثباتگرایان و ابطالگرایان عمری دراز بر تصور صبادی امرش خود درباره نسبت تاریخ علم و فلسفه علم اعتماد کردند و حاصلش حجم عظیمی از تاریخنگاریهای ستایشآمیز و خود مؤید، اما بیاعتبار، شد. میزان تحقیقات پیرامون این ربط و نسبت و وسعت مناقشات انجام گرفته از دهه شصت میلادی تا به
ص۳۸۹)
امروز حکایت از این دارد که چقدر آن تصور سادهاندیشانه و گمراهکننده بوده است.
گفتیم که مناقشه بر سر درونیبرونی مناقشه بر سر تبیین است. اینک اضافه کنم که این مناقشه بر سر تبیین عقلی و تبیین علی است. حال که تا حدودی در عمق رویکردهای مختلف فلاسفه علم به تاریخنگاری درونی و برونی گام نهادیم و بسط و شرحی ارائه کردیم، باید روشن شده باشد که اصولا تاریخ درونی علم رویکرد تبیین عقلی را اخذ میکند و با آن تلائم و تلازم دارد. از طرف دیگر، تاریخ برونی علم به معنایی که در موضع ۱۹۷۴ بارنز مستتر و مندرج است، اساسا رویکرد تبیین علی را، که با دیدگاه معقولگرایان سازگاری دارد، برمیگیرد. بنابراین، رویکرد تبیین علی فوق کاملا با رویکرد تبیین عقلی متلائم است و عموما تصور میشود که آنها مکمل یکدیگرند. اینک سؤالی که مطرح میشود این است که چنانچه تمایز درونیبرونی را مکتبی یا متفکری رد و طرد کند، آیا میتوان رویکرد تبیین عقلی را حفظ کرد؟ و در صورتی که پاسخ منفی باشد، چه نوع تبیینی میتواند با این موضع جدید سازگاری داشته باشد؟ انشاءالله به این سؤالات در فرصت دیگری خواهیم پرداخت.
پینوشتها:
۱٫ INTERNAL
۲٫ EXTERNAL
۳٫ تاریخ علم از یک طرف یک واقعیتخارجی دارد که در گذشته واقع شده است و از طرف دیگر، گزارشها و روایاتی است که توسط عالمان و مورخان و وقایعنگاران و سرگذشتنویسان مکتوب شده است. مقصود از اصطلاح بازسازی تاریخ علم این است که واقعیتخارجی تاریخی را در تمام اجزاء و ابعادش مجددا بسازیم؛ اما در بیان، نه در عمل! با این توضیح روشن است که تمام مکتوبات تاریخی صرف نظر از نویسنده آنها، جملگی به گونهای بازسازی و بازیابی وقایع است. برای توضیح بیشتر به تحلیل مواضع لائدن، لاکاتوش و کوهن رجوع کنید.
۴٫ NEGATIVISM
این اصطلاحی است که بعضا برای توصیف علمشناسی ابطالگرایانه پاپر به کار میرود.
۵٫ CROMBIE .C .A
۶٫ DAMPIER .C.W
۷٫ HALL RUPERT
۸٫ COHEN BERNARD
۹٫ HALL .LEWISH
۱۰٫ WESTFALL RICHARD
۱۱٫ جالب توجه است که آثار جرج سارتون، کرامبی، دمپیر، لوئیس هنریهال که از جمله تاریخنگاریهایی است که سیرت و صورت آشکار علمگرایانه و سیانتیستی دارد و موافق الگوی تجربهگرایی منطقی نوشته شده است، از جمله عمدهترین آثاری است که در سالهای اخیر به زبان فارسی ترجمه شده است.
۱۲٫ IMMANENT
۱۳٫ EXISTENTIAL
۱۴٫ LAUDAN LARRY
۱۵٫ CONDORCET
۱۶٫ HISTORIOGRAPHY WHIGGISH
۱۷٫ KOYRE ALEXANDER
۱۸٫ CONSTRUCTION
۱۹٫ .Press University Cambridge :1976 .1905-1800 ,Science Modern to Background Critical The :Sciences Physical the in Appraisal and Method ).ed( .c,Howson
۲۰٫ WORRALL JOHN
۲۱٫ همان که بعضا نگرش یا مکتب رادیکال در جامعهشناسی معرفت علمی نیز خوانده شده است.
۲۲٫ CARNOT SADI
۲۳٫ CARDWELL
۲۴٫ SHAPIN STEVEN
۲۵٫ این مقاله در فصلنامه حوزه و دانشگاه، شماره۱۱ و۱۲ (۱۳۷۶) انتشار یافته است.
فهرست منابع و ارجاعات:
۱٫ زیباکلام، سعید (۱۳۷۶) آیا اعتبار حقیقت همان اعتبار جامعه است؟، فصلنامه حوزه و دانشگاه، شماره۱۱ و۱۲٫
منتشر شده در: فصلنامه نقد و نظر، ۱۳۷۷، شماره ۱۵، صص ۳۶۲ الی ۳۹۱