
متن کامل (هر دو قسمت) این مقاله را میتوانید از طریق فایل پی دی اف زیر دانلود نمایید:
معقولیت و شواهد تجربی (اندازه فایل: ۹۲۸٫۱ KiB )
هرکس تلاش کند تا آراء معرفتشناسی اجتماعی مکتب ادینبورا را پیرامون معقولیت و شواهد تجربی به روشنی فهم کند، به سرعت متوجه خواهد شد که این امر چقدر دشوار و در مواقعی، نومید کننده و یأسآور است. همانطور که در مقاله «فلسفه، جامعهشناسی و تاریخ علم: از تبعیت و تقلید تا تلائم و تعامل»(۱) نشان دادهام، یک علّت این امر خصلت تاریخا متحوّل و متغیّر آراء این مکتب است. علاوه بر ناهمسازیها یا مغالطاتی که در احتجاجات و نظریهپردازیهای هر فیلسوفی میتوان یافت، علّت دوّمی نیز وجود دارد که به همان اندازه مهم است و آن اینکه بعضی اوقات «بارنز» و «بلور» به صورت کاملاً مجاز و مقبولی مبادرت به بهرهبرداری از برخی معضلات و مسائل زحمتزا و تعبانگیز معرفتشناختی و روششناختی میان فلاسفه علم میکنند (مانند تعیّن ناقص تجربی) ولی در جریان این بهرهبرداری، چندگونه آموزه تعیّن ناقص مختلف ایجاد و ارائه میشود. احساس من این است که این کار به طور ناخواسته و غیرتعمدی صورت میگیرد لیکن هیچ دلیل و شاهدی بر آن ندارم. در هر حال، آنچه احساس عدم توفیق را افزون میکند این است که تفطّن بدین امر و صورتبندی آموزههای مختلف تعیّن ناقص تجربی چندان به سهولت و به طور خودبخودی صورت نمیگیرد. با توجه بدین علل، به نظر میآید که اگر مواضع مکتب ادینبورا پیرامون شواهد تجربی و معقولیت، تا آنجا که میّسر است، به صورتی متلائم و قابل فهم بازسازی شود، مساعدت فراوانی به فهم این مکتب خواهد کرد. هدف اصلی من در این مقاله نشان دادن خصلت تاریخا متحوّل این آراء است. علاوه بر این، برخی از براهین و احتجاجاتی را که کمتر به طور گسترده و متکرّر در تحلیلهای فلسفی این مکتب مطرح میشوند، در اینجا تحلیل و نقد خواهم کرد و سایر براهین و مواضعی را که برای مکتب ادینبورا مهم و تعیینکنندهاند، (مانند نظریه معقولیت طبیعی، و تعیّن ناقص تجربی) به طور مجزا و در قالب مقالهای مستقل طرح و مورد تحلیل نقّادانه قرار خواهم داد.
مواضعو استدلالاتمکتب ادینبورا دربارهمعقولیتوشواهدتجربیرامیتوانبهطور مفیدی به دودوره انتقالی ازنیمه دهه هفتاد تا ۱۹۸۰، ودوره استقرار از۱۹۸۰ بهبعد تقسیمکرد.
۱٫ آراء دوره انتقالی
بلور در کتاب معرفت و تمثال اجتماعی(Knowledge and Social Imagery) اظهار میکند که «تجربه میتواند ایجاد تغییر کند» (۱۹۷۶: ص۲۷)، اگرچه نمیتواند به طور منحصر بفردی تعیین کند که نظر یا عقیده جدید چه میتواند باشد. وی سپس نقش تجربه را مورد تأکید بیشتر قرار داده اضافه میکند که مکتب ادینبورا «بر عاملیّتهای علّی(causal promptings) جهان بدانگونه که در نتایج آزمایشی و تجارب حسّی ظاهر میشوند تأکید میکند» (همانجا: ص۳۲؛ تأکید اضافه شده). سپس بلور برای فهم بهتر «نقش عاملیّتهای علّی جهان»، توضیح میدهد که چگونه مفهوم واقعیت فیزیکی در تلقّی مکتب ادینبورا از حقیقت، مندرج شده است. او برای این امر، صورت ساده شده امّا کمابیش وافی نظریه تناظر حقیقت تارسکی را ارائه میکند. وی روشن میسازد که مقصود از حقیقت این است که عقیده، باور یا نظریهای «با واقعیت تناظر دارد و نشان میدهد اوضاع یا حالات اشیاء در جهان چگونهاند» (همانجا: ص۳۲).
به منظور تشریح بیشتر مفهوم حقیقت نزد مکتب ادینبورا، بلور اضافه میکند که نشانه اینکه حقیقت به چنگ آمده است این است که نظریه کار میکند. اگر بدانیم که نظریه کار میکند درمییابیم که تناظر وجود دارد و نشانه اینکه نظریهای کار میکند این است که «پیشبینی کامیاب» داشته باشیم. به نظر میرسد تا اینجا، تصویر نسبتا روشنی ارائه شده است، لیکن این روشنی ابهام میگراید هنگامی که بلور اضافه میکند که تناظر نظریه با واقعیت نیست «بلکه تناظر نظریه با خودش است… فرایند ارزیابی یک نظریه، فرایندی درونی است» (همانجا: ص۳۳؛ تأکید اضافه شده).
برای اینکه مفهوم تناظر نزد بلور را روشن کنیم، لازم است مفهوم درونی بودن قضاوتها را مورد تأمّل قرار دهیم. نخستین نکته قابل توجّه این است که فرایند قضاوت یا ارزیابی بدین معنی نیست که «از واقعیت جداست» (همانجا). مقصود بلور از درونی این است که ارتباط میان نظریه و واقعیت «به مدد شیوهای که ما اشیاء را نامگذاری میکنیم، و عناصر و وقایع را برچسب مینهیم و تشخیص میدهیم» برقرار میشود (همانجا؛ تأکید اضافه شده). بنابراین، تنها نامگذاری و برچسب نهادن بر اشیاء است که نظریه را به واقعیت متصل میکند. به علاوه، در مورد مثال معروف نظریه فلوژیستون، این واقعیت نبود که این نظریه را به سبب «عدم تناظر» با سازوکارهای درونیاش ابطال کرد. آنچه پریستلی در مواجهه با اعوجاجات کرد این بود که وضعیت اعوجاجی را صرفا با «تفصیل(elaborate) نظریه» منتفی کرد. بنابراین، «این واقعیت نبود که در اینجا راهنمای وی بود بلکه خود نظریه بود؛ این یک فرایند درونی بود» (همانجا: ص۳۴). برای اینکه مبادا از این انکار صریحِ هرگونه نقش هدایتگرانه توسط واقعیت فیزیکی، صرفا یک ناهمسازی یا مصداق روشنی از تذبذب فهم شود، لازم است تبیین مفید وی درباره چرایی ترجیح یک مجموعه از نظریهها به مجموعه دیگر را ملاحظه کنیم. معیار برای هرنوع ترجیحی از این دست، آن است که «درباره آزمایشها و تجارب وسیعی که به طور نظری تفسیر شدهاند» تلائم(coherence) درونی وجود داشته باشد (همانجا؛ تأکید اضافه شده). به عبارتی دیگر، تصمیم کاملاً موجّه ما به طرز تفکیکناپذیری به تجارب وسیعی از واقعیت فیزیکی ـ که بلور به درستی آن را «به طور نظری تفسیر شده» میداند ـ پیوند خورده است.
با لحاظ کردن مفهوم «به طور نظری تفسیر شده» بلور، به تصویر متلائمتری نایل میشویم. بنابراین، مقصود از انکارِ هرگونه نقش هدایتگرانه توسط واقعیت این است که واقعیت فیزیکی به طور واضح و مناقشهناپذیری به ما نمیگوید دقیقا چه باید کرد تا نظریه با آن تناظر پیدا کند. این امر هرگز ممکن نبوده و نیست و چنانچه فیلسوفی غیر از این دعوی کند فقط نهایت خاماندیشی خود را آشکار کرده است و هرگونه نقش تصحیحی یا تعدیلی که بخواهیم به درونده واقعیت فیزیکی نسبت دهیم این درونده همواره توسط کلّ نظری(theoretical whole) تحت آزمون تفسیر میشود. به عبارت دیگر، ما هیچوسیله و ابزار دیگری جز خود نظریه در اختیار نداریم تا دریابیم واقعیت چیست و چگونه رفتار میکند. به همین دلیل است که بلور بدرستی اظهار میکند که:
ما هرگز دسترسی مستقیم به واقعیت نداریم که اگر خواسته باشیم آن را به مصاف نظریههایمان ببریم وجودش [دسترسی مستقیم به واقعیت[ ضروری است (همانجا).
بدینروست که ضمن اینکه بلور منکر کارکرد هدایتگرانه مناقشهناپذیر واقعیت است همزمان بر «تجربه ما از جهان، نتایج آزمایشی ما و تعامل دستگاه حسّی ما با اشیاء قابل دستکاری» تأکید میکند (همانجا: ص۳۴).
پیش از اینکه جلوتر رفته گام نوآورانه نظری مکتب ادینبورا را ملاحظه کنیم، مناسب است اضافه کنم که امکان دارد این فهم و بازسازی رویهمرفته متلائم موضع بلور، مورد این اعتراض قرار گیرد که برخی از ابهامات و یا تذبذبهای ظاهری را گوشزد نکرده است. موافق این نوع نگرش، انتونی فلو، فیلسوف معاصر انگلیسی، قائل است که «در مورد تأثیرات علّی موضوع مورد کاوش بر تکوین و حفظ عقاید درباره آن، نشانههایی از برخی دودلیها وجود دارد» (۱۹۸۰: ص۳۵۵). ضمن اینکه من احساس مشترکی با فلو دارم که برخی از اقوال بلور را میتوان آمیخته به تذبذب فهم کرد لیکن بر این باورم که تقریر دقیق نصّ و روح تأمّلات وی تصویری رویهمرفته شفاف و متلائم در اختیار میگذارد.
الف) نظریه معقولیت طبیعی
آنچه پیشروی داریم گام جنینی و مقدّماتیای است برای اقتراح و صورتبندی یک نظریه معقولیت طبیعی. این فکر در واقع،
منزلت یک فرضیه را دارد تا یک مشاهده…
… و بیان میکند مردم فیالواقع چگونه استدلال میکنند نه اینکه مآلاً چگونه باید استدلال کنند…
… [و مربوط میشود] به امیال(proclivity) یا استعدادهای(capacity) استدلالی طبیعی ما (بارنز، ۱۹۷۶: ص۱۱۵؛ تأکیدات اضافه شده).
آنچه تا اینجا داریم این پدیدار خارقالاجماع است که مشاهدتی نیست لیکن حکایت میکند از اینکه مردم فیالواقع چگونه استدلال میکنند و بدینسبب، طبیعی است. بعلاوه، فرضیه معقولیت طبیعی را «میتوان به طور تقریبی مفهومی روانشناختی توصیف کرد» (همانجا: ص۱۱۶). بارنز سپس متذکر میشود اگر بخواهیم سؤال کنیم این فرضیه چگونه فهمی نسبت به فرایندهای طبیعی استدلال و شناختِ(cognition) ما در اختیار مینهد، یا اگر خواستار یک تبیین محصّل از معقولیت طبیعی باشیم، به رغم آثار فراوان در باب معقولیت، «محکوم به ناکامی هستیم» (همانجا: ص۱۱۷). این وضع بدین علّت است که ما یا آمال و اغراض و امیال خود را به کار میگیریم تا حدود و ثغور معقولیت و نامعقولیت را تحدید کنیم، مثل دانشمندان که معمولاً چنین میکنند، یا دیدگاههای فیلسوفی که مد روز است ارائه میشود (همانجا)، امّا اگر این اظهارات این توقع را ایجاد کند که پس از این «تبیینی محصّل از معقولیت طبیعی» در اختیار ما گذاشته خواهد شد، بارنز توضیح میدهد که این موضوعی فوقالعاده پیچیده است و درباره آن چیز زیادی نمیدانیم (همانجا: ص۱۲۰؛ تأکید اضافه شده).
ارائه تبیینی از معقولیت طبیعی، پس از جداسازی قراردادهای فرهنگیای که «با تواناییهای استدلالی آمیخته شده است»، بقدر کافی دشوار است، امّا وضعیت از این هم پیچیدهتر است زیرا هر عمل یادگیری «نهتنها به اقتضائات(propensity) طبیعیِ شناختی، که به تمام اعمال یادگیری پیشین نیز» بستگی دارد. هر عمل یادگیری متضمّن بخشی از نظام پیچیده قراردادهای فرهنگی است (همانجا) و اگر پیاژه را نیز در نظر بگیریم که استعدادهای شناختی متفاوتی به گروههای سنّی مختلف نسبت میدهد مسأله حتّی از این هم غامضتر خواهد شد. پدیدار جالب توجّه «آمیزش» هنجارهای قراردادی معقولیت و استدلال با فرایندهای معقولیت و استدلال طبیعی، و پیچیدگیهای بعدی که با اَعمال یادگیری متراکم(cumulative) حاصل میشود، و مسأله اساسی بازیابی و استخراج معقولیت طبیعی از آن آمیختگیها و تأثیر یکایک افعال یادگیری، که در بالا به اختصار تمام بیان شد، هیچ تبیین و تشریحی نمییابد. بارنز به صراحت میگوید که وی «از بیشتر این مشکلات اجتناب خواهد کرد»، و درعوض، تلاش خود را مصروف این مطلب خواهد کرد که آیا نظریه معقولیت طبیعی، «متساهل است یا نامتساهل» (همانجا: ص۱۲۰).
یک نکته در این موضع بارنز قابل توجه است: بارنز از ابتدا تصریح کرده است که نظریه معقولیت موردنظر وی طبیعی است، به این معنا که این نظریه به واقعیت استدلال انسان میپردازد و الگوهای فلسفی تجویزی و ارزشی را نفی میکند. این سخن به این معناست که نظریه معقولیت طبیعی، همه آرا و عقاید را به طور طبیعی معقول میداند. بارنز اضافه میکند که ما دوگونه نظریه معقولیت طبیعی متساهل و نامتساهل داریم. نظریه نامتساهل، آرا را به دو قسم معقول و نامعقول و نظریه متساهل آنها را به دو قسم معقول و تنوع فرهنگی تقسیم میکند. صرفنظر از اینکه چگونه میتوان دو قسم معقول و تنوع فرهنگی را تمییز داد و چگونه باید هریک را تبیین کرد، نکته اینست که بارنز میان دو نوع نظریه معقولیت طبیعی، یکی را توصیه و دیگری را نفی میکند. این بدین معناست که بارنز برای اجتناب از تبیین نامتقارن، دوگانگی معقول/ نامعقول را به واسطه نظریه معقولیت طبیعی محو میکند، لیکن در جای دیگری گرفتار نوعی گزینش هنجاری و ارزشی میشود و آن، هنگام برگرفتن نظریه متساهل و وانهادن نظریه نامتساهل است. این در حالی است که ابدا روشن نیست که اقتضائات طبیعی استدلالی ما چگونه به ابرام یک نظریه و نفی دیگری حکم کردهاند و بارنز هم هیچگونه توضیحی نمیدهد.
بارنز سپس از کتاب ساختار استنباطات علمی، نوشته پروفسور مری هسی، فیلسوف علم معاصر انگلیسی، سود جسته و تلاش میکند تبیین وی از معقولیت طبیعی را، که به نظر بارنز بدون تردید جالبترین است، بازیافته و بسط دهد.
این نظریه چیست؟ این نظریه اساسا از سه مؤلّفه تشکیل یافته است: ۱٫ نوع بشر اقتضائات طبیعی استقرایی دارد. ۲٫ مشاهدات برای این نوع استنباط «باید به منزله مصادیق یا نمونههایی از چیزی ـ هرچیزی ـ محسوب شوند». ۳٫ معقولیت در زمینه و بستر هیأتی از معرفت واصله کار میکند، زمینهای که «اِعمال خود معقولیت طبیعی نمیتواند آن را تبیین یا توجیه کند» (همانجا؛ ص۱۲۲؛ تأکید اضافه شده).
در اینجا مطلب مهمی بیان شده است بدینمعنا که معقولیت طبیعی «نمیتواند» عقیدهها و مفهومهایی را که در اختیار داریم تبیین یا توجیه کند. همه هدف، یافتن یا ابداع نظریه یا چهارچوبی بود که قادر باشد تبیینهای مقبولی از ارزیابیهای ما از پارههای معرفت علمی و برگرفتن یا وانهادن آنها در اختیار ما قرار دهد. اگر نظریه معقولیت (طبیعی) ما قادر به تبیین یا توجیه عقاید و آراء نباشد مایه تحیّر میشود که پس مقصود از اقتراح این بنای نظری چیست. با این وصف، تأملات و موشکافیهای بارنز را پی میگیریم با این امید که حیرت ما در منزلی محو و مرتفع شود.
پس از ارائه چارچوبی از نظریه متساهل معقولیت طبیعی هسی، بارنز در جستجوی تبعات آن برای جامعهشناسی میافتد. آنچه وی نهایتا مییابد به طور کاملاً مطلوبی با آنچه پیش از این، تحت عنوان آموزه تقارن(symmetry tenet) یا اصل یکسانی(equivalence postulate) توصیف شده بود، سازگار میافتد. بدینترتیب، همه عقاید نهادینه شده ـ یعنی همه آرائی که به طور نهادی مورد قبول و باور هستند ـ از جمله علوم، «به یک میزان طبیعی هستند» (همانجا: ص۱۲۴؛ تأکید اضافه شده). این سخن به وضوح مستلزم این است که براساس این نظریه، یک عقیده، باور، یا نظر «دستکم از آن جهت که در امتداد باورهای نهادینه شده واقع میشود» ـ یعنی با آراء عموما پذیرفته شده موافق و یا دست کم همسو است ـ «به طور طبیعی معقول شناخته میشود» (همانجا: ص۱۲۵). در نتیجه:
مسأله تبیین عقاید نامعقول منتفی میشود، و تنوّع در عقاید، صرفا تنوّع فرهنگی میشود (همانجا).
این سخن بدینمعنی است که هر عقیده و باوری، مادام که در حیطه آراء نهادینه شده هر فرهنگ خاصی قرار گیرد، معقول محسوب میشود و در نتیجه، نامعقولیت یا باور نامعقولی مطرح نمیشود که به نوبه خود، طلب یک تبیین خاص کند.
آنچه در عمل و تا حدّی مبتکرانه صورت گرفته این است که مفهوم معقولیت چنان بسط یافته که تمام عقاید و مجموعههای معرفتی نهادینه شده را دربرمیگیرد و بدینروی، همه آن عقاید و آراء را معقول میسازد. نتیجه مستقیم این امر آن است که مسأله یا معضله ارائه تبیین برای عقاید و آراء، دستکم از جهت معقول یا نامعقول بودن آنها، محو و ناپدید میشود. این امر معادل آن است که ویژگی یا خصلت معقولیت دعاوی معرفتی، صرفنظر از اینکه چه تلقّیای از معقولیت، داشته باشیم، چنان رقیق و کمرنگ شود که عملاً هرگونه ویژگی و رنگی را که ابتدائا تصوّر میشد داراست، از دست بدهد. ملخّص کلام اینکه، بارنز معقولیت را، خواه طبیعی نامیده شود یا نه، به امر صرفا پیش پا افتاده و بیاهمیتی تنزّل داده است. متأسّفانه این کار به قیمت حذف مقصود اوّلیه از ارائه تبیین انجام گرفته است ـ یعنی ارائه تبیین آراء و نظریات مختلف از آن جهت که آنها به معقول و نامعقول دستهبندی شدهاند.
علاوه بر این، بررسی دقیقتر نظریه، به شکلی که بارنز صورتبندی کرده است، نکته مهم دیگری را آشکار میکند که ما را نسبت به نوآورانه بودن آن بسیار ظنین میکند. آن نکته در این بخش از سخن بارنز نهفته است: «دستکم از آن جهت که در امتداد باورهای نهادینه شده واقع میشود» (همانجا: ص۱۲۵؛ تأکید اضافه شده). نخستین سؤالی که به ذهن میآید این است: در صورتی که عقیده خاص یا مجموعه خاصی از عقاید در امتداد یا راستای باورهای نهادینه شده واقع نشود، تکلیف چیست؟ این سؤال از آن جهت مطرح میشود که مطابق نظریه معقولیت طبیعی مکتب ادینبورا ـ که همه آراء و عقایدی که در راستای باورهای نهادینه شده یا متعارف واقع شوند به طور طبیعی معقولند ـ چنانچه باوری در چنین حیطه و حوزهای واقع نشود، لاجرم باید نامعقول شناخته شود. بدینترتیب، با داشتن دو مقوله به طور طبیعی معقول و به طور طبیعی نامعقول ما به خانه آغازین خود بازگشتهایم و ناگزیریم که متوسل به تبیین نامتقارن شویم. به عبارت دیگر، مقوله «بطور طبیعی معقول» تنها و تنها در صورتی بطور یکسان مشتمل بر همه آراء خواهد شد که جملگی در راستای باورهای متعارف و متداول واقع شوند و در غیر این صورت، برخی از آن آراء نامعقول خواهند شد و برخی معقول. عجالتا، برای نشان دادن کفایتمندی و قابلیت نظریه معقولیت طبیعی مکتب ادینبورا برای رفع و دفع تمایز معقول/ نامعقول، بدین مقدار بسنده میکنیم.
علاوه بر این، سؤال مهمتری درباره اطلاق نظریه نیز مطرح میشود: چگونه باید تشخیص بدهیم که عقیده یا نظریهای، اعم از در حال ظهور و یا از پیش موجود، در راستای متعارف و متداول واقع میشود یا واقع شده است تا در نتیجه بطور طبیعی معقول شود؟ چگونه باید عقاید و توافقشان با آراء متعارف و متداول را ارزیابی کنیم؟ به عبارتی دیگر، خصوصیات یا ممیّزات آراء نهادینه شده و متعارف دقیقا چیست تا با توجّه به آنها، درباره توافق یا تخالف عقاید قضاوت شود؟ متأسّفانه بارنز از ارائه موازینی که بتوان آراء متعارف و نهادینه شده را از غیر آن تمییز داد غفلت کرده یا شاید به ضرورت ارائه چنین موازینی تفطّن نداشته است. باید بدیننکته توجّه تام کرد مادام که هر نظریه معقولیّتی که مفهومی چون «آراء و عقاید نهادینه شده» را به استخدام درمیآورد، ممیّزات نهادینه شدگی را ارائه نکند، منزلت سترونی خواهد داشت، زیرا، ارائه این ممیّزات یکی از غامضترین و مناقشهآمیزترین معضلات حوزههایی است که علوم طبیعی، ادیان، و مکاتب اجتماعی و سیاسی را مورد بررسی قرار میدهند.
و سرانجام، در اینجا مناسب میبینم مشاهده دیگری درباره تبیین مکتب ادینبورا از تغییر عقاید یا تغییرات فرهنگی مطرح کنم. بارنز قائل است که این قبیل تغییرات را نباید به منزله «افزایش در معقولیت» محسوب کرد (همانجا: ص۱۲۴) یا پنداشت که چون خاستگاه و زمینه اجتماعی برخی عوامل نامساعد را برطرف کرده، معقولیت تغییر کرده است یا تصوّر کرد که معقولیت خود دچار تغییر و دگرگونی میشود. این قبیل تلقّیها «شکلی از فرهنگ را با خود معقولیت خلط میکند» (همانجا). موافق این نگرش، اندیشههای گالیله و دکارت با موانع اجتماعی مواجه شد لیکن این «اشکالی از فرهنگ» جدید بود (همانجا؛ تأکیدات از بارنز) که سرکوب میشد نه معقولیتی جدید. بدینترتیب، بارنز اظهار میکند که:
صرفنظر از اینکه خود ما چه میزان زیادی بدان اَشکال از فرهنگ ارج مینهیم باید از معادل نشاندن آنها با خود معقولیت برحذر باشیم (همانجا).
سؤالات چندی پیرامون این نامگذاری ظاهرا معصومانه هنگامی مطرح میشود که بارنز سپس میافزاید که، موافق نظریه متساهل معقولیت طبیعی هسی، «روشن است که هیچ وجه تمایزی نمیتوان به علوم طبیعی موجود نسبت داد» (همانجا؛ تأکیدات اضافه شده). نخستین سؤال اینکه، اگر بواقع روشن است که ما نمیتوانیم هیچ وجه تمایزی به علوم طبیعی نسبت دهیم، در این صورت باید نتیجه گرفت که ما نمیتوانیم علوم طبیعی را از سایر نظامهای اعتقادی همچون سحر و کفبینی تمییز دهیم. با توجّه به این امر، چگونه میتوانیم در مقامی قرار گیریم که اَشکالی از فرهنگ را که گالیله یا دکارت پیش نهادهاند ترجیح دهیم؟ بعلاوه، مطابق نظر بارنز، هیچوجه تمایز مهمّی میان شکل فرهنگ گالیله و شکل فرهنگ مخالفان وی وجود ندارد، به طوری که «بتوان علم را بخشی از فرهنگ محسوب کرد، همچون هر جزء دیگر فرهنگ» (همانجا)، امّا اگر بواقع چنین است، چگونه میتوانیم قائل به تمییز نهادن میان علم و سایر اجزای فرهنگ شویم؟ بعلاوه، چگونه میتوانیم علم را ترجیح دهیم؟ و اگر هرگز بتوانیم تصوّر کنیم که میتوانیم علم را ترجیح بنهیم، موازین و معیارهایی که این توانایی را به ما میبخشند چیستند؟
سؤال دوّم به طور شگفتآمیزی هنگامی ظهور میکند که بارنز میگوید هسی اشکال و انواع مختلف فرهنگ، کهنه یا نو، را با اشکال و انواع مختلف معقولیت معادل مینشاند! بنا به قول بارنز، این برابر نشاندن در مقاله ۱۹۷۳ هسی، آنجا که وی «فلسفه مکانیکی را به منزله شکل جدیدی از فرهنگ معرفی میکند» (همانجا؛ تأکید اضافه شده)، صورت گرفته است. از این سخن چنین استنباط میشود که هسی، حداقل به نظر بارنز، بر این باور است که شکل جدیدی از فرهنگ متناظر و موافق است با «شکل جدیدی از معقولیت». این تناظر، هسی را به این امر منتهی میکند که علوم طبیعی را «به طور قاطع از مابقی فرهنگ آن عصر جدا کند» (همانجا). دلالات این اقوال بقدر کافی واضحند: معمار اولیه نظریه معقولیت طبیعی مکتب ادینبورا، دستکم به گونهای که بارنز اظهار میکند، علوم طبیعی را از سایر نظامهای اعتقادی و اشکال فرهنگ، دقیقا با توجّه به معقولیت، تمییز میدهد. نتیجه آشکار این امر آن است که نظریه متساهل معقولیت هسی، به طور خارقالاجماعی، به قدر کافی؛ برای اهداف یک جامعهشناسی معرفت فراگیر و انحصاری متساهل نیست. به عبارت دیگر، هسی به انواع مختلف فرهنگ، انواع مختلفی از معقولیت را نسبت میدهد. روشن است که اِسناد معقولیتهای متفاوت به عقاید و فرهنگهای متفاوت، نقض نظریه متساهل معقولیت است که مطابق آن، همه آراء و عقاید «بطور یکسان حاوی معقولیت طبیعی هستند».
و سرانجام، به نظر محتمل میرسد که وقتی هسی شکل جدیدی از معقولیت به فلسفه مکانیکی قرن هفدهم نسبت میدهد، متمایل به پذیرش انواعی از معقولیت به همراه معقولیت استقرایی است و شاید این معقولیتهای متنوع را همسنگ و همطراز با معقولیت استقرایی میداند. البته باید بیفزایم که این حدسی بیش نیست و محتاج تحقیقی جداگانه است، لیکن اگر هسی چنین نظری داشته باشد، معقولیت طبیعی فراگیر مکتب ادینبورا به سهولت مضمحل میشود. در اینجا بدین مقدار بحث درباره طرح و نقد تلقّی مکتب ادینبورا از معقولیت بسنده کرده، بازسازی و ارزیابی جامع و مبسوط آن را به فرصت دیگری موکول میکنیم.
ب) تضعیف نقش شواهد تجربی و معقولیت
آنچه در این بخش مشاهده خواهیم کرد عبارت است از حرکتی تدریجی در مبحث تقلیل نقش شواهد تجربی و معقولیت در ارزیابی نظریهها. بارنز مسأله شواهد تجربی را مستقیما در کتاب تعلّقات و رشد معرفت بررسی میکند. به نظر وی، اخذ و حفظ نظریهها «صرفا منوط به اینکه چگونه با واقعیت مرتبط میشود نیست، بلکه همچنین منوط است به اینکه چگونه با اهداف و تعلّقات آن جامعه مرتبط است» (بارنز، ۱۹۷۷: ص۲؛ تأکیدات اضافه شده).
این موضع، نقشی برای عواملی چون اهداف و تعلّقات ملحوظ میکند، ضمن اینکه کاملاً روشن نیست که نقش مورد نظر واقعیت فیزیکی چگونه است. در اظهاراتی که از جهاتی بسیار جالب توجّه است، بارنز این نقش را چنان واضح و روشن بیان میکند که سزاوار نقل طولانی است. بارنز قائل است که:
معرفت [علمی] مفید است دقیقا بدین علّت که جهان بدانگونه هست که هست، و بدین جهت تابعی است از آنچه واقعی است…
معرفت از رویارویی ما با واقعیت حاصل میشود و مستمرا از این رویاروییها، به صورت ناکامی در پیشبینی، دستکاری و کنترل، مورد تصحیح پس خوردی(feedback-correction) قرار میگیرد. ما تلاش میکنیم تا چنین ناکامیهایی را برطرف کنیم، امّا واقعیت تاکنون توانسته ما را متحیر کند و انتظارات ما را بیحاصل نماید (همانجا: ص۱۰؛ تأکیدات اضافه شده).
اکنون وقت آن رسیده تا خصلت دقیقتر چگونگی تابع بودن معرفت علمی نسبت به واقعیت و نیز ماهیت و چگونگی رویاروییهایمان با واقعیت را مورد تحلیل و کاوش قرار دهیم. بارنز در تشریح این مسائل اظهارات مهمّی درباره معرفت علمی میکند:
… [معرفت علمی] برای اینکه به منزله معرفت موجود پذیرفته شود، باید به توصیف سازوکارها و قدرتهای واقعی موجود، که ذیل ظواهر قرار دارند، نزدیک شده باشد… معرفت از شواهد تجربیای که با ظواهر تناظر دارند تقویم نیافته است، معرفت همواره مجموعهای از نظریههاست که با توجّه به میزان تناظرشان با قدرتها و سازوکارها ارزیابی میشوند، قدرتها و سازوکارهایی که مستمرا در جهان فعالند و بدینترتیب اساسا مقوّم واقعیت هستند… نظریهها صرفا مجموعهای از علایم و قرارداد نیستند (۱۹۷۷: ص۲۲؛ تأکیدات اضافه شده).
اوّلین نکته قابل توجّه، آن است که این تلقّی از نقش واقعیت فیزیکی حکایت از مطلبی میکند که بارنز بحق آن را «نوعی نظریه تعدیل شده تناظر صدق» خوانده است (همانجا). اگرچه توضیحات سابقالذّکر بارنز کمترین ابهامی باقی نمیگذارد، با وجود این، تفاوت عمدهای با موضعگیری وی در سال ۱۹۷۴ دارد. موافق آن نظر، همه آراء و عقاید نهادینه و متعارف، از جمله علم، «سازگار با واقعیت» محسوب میشوند. بر این اساس، بارنز تلقّی لوکس از صدق را «به منزله تناظر با واقعیتی مشترک و مستقل» ردّ کرده بود (۱۹۷۴: ص۳۳). به رغم این تغییر موضع، بارنز در کتاب تعلّقات و رشد معرفت اظهارات روشنتری درباره تلقّی مکتب ادینبورا از واقعیت فیزیکی دارد که درخور توجّه است:
در واقع یک جهان، یک واقعیت، خارج از ما وجود دارد. منبع ادراکات ما اگرچه تعیّنبخش(determinant) همه آنها نیست، علّت ناکامی یا ارضاء انتظارات ما هست (بارنز، ۱۹۷۷: ص۲۵؛ تأکیدات اضافه شده).
درباره علیّت واقعیت، بارنز حتّی فراتر رفته قائل میشود که «انسانها در همه فرهنگها این قابلیت را دارند که نسبت به دروندههای علّی که از واقعیت دریافت میکنند، واکنشهای معقولی نشان دهند» (همانجا: ص۲۶؛ تأکید اضافه شده).
بارنز ودانلد مکنزی(Donald Mackenzie) درمقالهای که بهسال ۱۹۷۹ منتشرشده، ضمنبحثپیرامون نقش تعلّقات درتغییرنظریههای علمی،متذکرشدند که درمقاطع مهمّی در تحول معرفت علمی:
منطق و آزمایش کفایت توجیه تحولات عمده مفهومی و روشی را نکردند و نمیتوانستند بکنند (۱۹۷۹: ص۴۹؛ تأکید اضافه شده).
به عبارت دیگر، منطق و ساختههای آزمایشگاهی نمیتوانند دلیل کافی برای این گونه تغییر و تحولات باشند. تأثیر آنها در نهایت به شکل احتجاج ترغیبی(persuasive argumentation) است. روشن است که این اظهارات مقدمهای است برای طرح و معرفی عوامل دیگری که توجیه تحولات عمده علمی را کفایت کند. روشن است که نقش منطق و آزمایش در اینجا انکار نشده است لیکن فاصله آشکاری از موضع دروندههای علّی دارد. آنچه میتوان بدرستی گفت این است که مکتب ادینبورا در سال ۱۹۷۹ قائل به مقداری نقش برای منطق و واقعیت فیزیکی در تحول معرفت علمی است.
امّا بارنز در همان سال و در جای دیگری متذکر میشود که کثیری از تحقیقات تاریخی موضوعی، حکایت از این فرض دارد که ارزیابی و سنجشهای به اصطلاح معقول را نمیتوان صرفا با عطف به تعامل ذهن انسان با واقعیت فهم کرد. وی سپس متذکر میشود که ما بعلاوه نیاز داریم که فرهنگ و معرفت واصله و برخی روندهای محتمل انسجام و سازمانبخشی را که بیانگر ممیّزات آن معرفت و فرهنگ هستند، به حساب آوریم. بارنز از این تأملات نتیجه میگیرد که «معقولیت تا حدی قراردادی است» (بارنز، ۱۹۷۹: ص۲۶۱).
بارنز در کتاب کوهن و علوم اجتماعی،( T. S. Kuhn and Social Science) ضمن شرح مبسوط و روشنی پیرامون تأثیر فراگیر نظریه علم کوهن بر علوم اجتماعی، بار دیگر به موضوع نقش واقعیت فیزیکی در اخذ و رفض نظریههای علمی میپردازد. بارنز درباره واقعیت فیزیکی قائل میشود که «معرفت همواره و همیشه با تعامل فرهنگ و تجربه رشد میکند؛ آنها بطور زیست ـ تعاملی عمل میکنند» (۱۹۸۲: ص۲۲).
بارنز به منظور ارائه تصویر روشنتری از این تعامل زیستی، مثال کوهن را درباره کودکی که در حال فراگیری است ذکر میکند و بدین نتیجه میرسد که «پرندگان تشابهات و تفاوتهای زیادی از خود نشان میدهند» (همانجا: ص۲۳). آنچه بارنز از تأکید بر وجود تشابهات و تفاوتهای زیاد در نظر دارد، این است که دستهبندی پرندگان را میتوان به سهولت و بطور مساویا مقبولی با هر گروه از تشابهات و تفاوتها انجام داد. دو قول پیدرپی زیر به روشنی نشان میدهد که چگونه، بنا به نظر بارنز، همه ویژگیهای تشابهات و تفاوتهای پرندگان به یک اندازه اهمیّت دارند. در نتیجه، هیچیک از ویژگیهای کثیر نمیتوانسته است دستهبندی خاصی از پرندگان را تعیّن بخشیده، تحتتأثیر قرار داده، متمایل کرده، یا دست کم در مقابل آن دستهبندی خاص مقاومت کرده باشد. بدینترتیب،
پرندههای درون هر گروهی از یکدیگر تفاوت دارند، همانقدر که پرندههای گروههای متفاوت دیگر از یکدیگر تفاوت دارند. پرندههای گروههای مختلف به یکدیگر شباهت دارند، همانقدر که پرندههای درون یک گروه به یکدیگر شباهت دارند (۱۹۸۲: ص۴ـ۲۳؛ تأکیدات اضافه شده).
به عبارت دیگر، واقعیت طبیعی به هیچ نحوی هیچ نقشی در امر دستهبندی ندارد. در نتیجه، جامعه علمی در فرایند الگوسازی و قالبسازی برای مشاهدات طبیعی خود از جهت تشخیص تشابه وتفاوت اشیاء تحت مطالعهخود، انتخابی مطلقا آزاد واعتباطی دارد. اگر این تلقّی ما ازبارنز فاصله بسیارزیادی با «عاملیّتهای علّی» بلوروایضا با «دروندههای علّی ازواقعیت» خود بارنزدارد، بارنز با تأکید بعدی خود این تلقّی را تأیید میکند:
نظام چنین نسبتها، دستهبندیای نیست که طبیعت بر آن پافشاری کرده باشد، بلکه دستهبندیای است که بر طبیعت نهاده شده است…
طبیعت اهمیّت نمیدهد که ما چگونه دستهبندیهایی را از میان تشابهات و تفاوتهای کثیری که میتوانیم در آن تشخیص بدهیم، صورت بخشیم…
دستهبندیها قراردادند، و نسبتهای تشابهی که مفاهیم بیانگر آنها هستند نیز قراردادند (۱۹۸۲: ص۲۴).
اگر در تعلّقات و رشد معرفت بارنز، نظریههای علمی «صرفا مجموعهای از علایم و قراردادها نیستند» و بعلاوه، اگر بارنز بعدا قائل شد که فرهنگ و تجربه واقعیت بطور زیست ـ تعاملی عمل میکنند اکنون مشاهده میکنیم که بارنز موضعی بسیار بنیادیتر نسبت به ماهیت قراردادی معرفت علمی اتخاذ کرده است. با این وصف، این موضع چندان وضوح ندارد و لذا، بارنز ضمن بحث پیرامون این موضوع که «طبیعت و فرهنگ چگونه در تولید معرفت امتزاج مییابند» (همانجا: ص۲۷؛ تأکید اضافه شده)، موضع خود را به روشنی هرچه بیشتر بیان میکند:
معرفت کاملاً قراردادی است (۱۹۸۲: ص۲۷؛ تأکید از بارنز).
حداقل چیزی که میتوان گفت، آن است که این موضع بسیار واضح است و تفاوت آن را با آنچه پیش از آن گفته است باید در پرتو دگردیسی تاریخی مکتب ادینبورا فهم کرد. با این وصف، باید اذعان کنم که آنچه در قفای این مطلب آمده سازگاری و تلائمی با آن ندارد. بارنز ضمن انکار هرگونه نقشی برای تحلیل اندیشه یا نقادی علمیای که بتواند «تناقض» را در مفهوم ارسطویی حرکت آشکار کرده باشد، قائل است که ردّ آن مفهوم به سبب ترغیب عالمان بود و این ترغیب «با عطف به جهان واقعی» انجام گرفته است. «اگر واقعیت فیزیکی متفاوت میبود، این مفهوم ارسطویی میتوانست بدون هیچ مشکلی کماکان به کار گرفته شود» (۱۹۸۲: ص۳۸؛ تأکیدات از بارنز). اگرچه این سخن بارنز به خوبی با پدیده تصحیح پس خوردی، که بارنز پیشتر گفته، سازگار است لیکن با قراردادی کردن کامل معرفت در تعارض آشکار میباشد. بعلاوه، بارنز ضمن تشریح مفهوم عطف به واقعیت فیزیکی، تصریح میکند که مفهوم ارسطویی حرکت بدینجهت وانهاده شد که «وضعیتهای واقعیای به وجود آمده بود که به کارگیری [این] مفهوم در آنها مشکلات عملی و ابهاماتی به وجود میآورد» (همانجا: تأکید از بارنز).
بارنز ضمن تشریح مفهوم کوهنی «موافقت(assent) جامعه»، یک بار دیگر نقش واقعیت فیزیکی را نفی کرده و اخذ و رفض معرفت را امری کاملاً قراردادی تلقی میکند:
همانطور که پارادایم اوّلیه به منزله قرارداد پذیرفته شده، همینطور هر مورد اطلاق آن در بستر علم عادی منزلت قراردادی دارد (۱۹۸۲: ص۵۰).
به رغم صراحت این موضع بارنز، وی هنگام تفصیل چگونگی ماهیت انتخاب پارادایمها اظهار میکند که انتخاب میان پارادایمها «هرگز صرفا به واسطه اشاراتی از ناحیه منطق و آزمایش شکل نمیگیرد؛ پارادایمها صورتا قیاسناپذیرند» (همانجا: ص۵۵؛ تأکید از بارنز؛ نیز همانجا: ص۷۰). دقت در این سخن، آشکار میسازد که بارنز به رغم قراردادی دانستن پذیرش اوّلین پارادایم و همچنین به کارگیری آن در کاوشهای علمی عادی، با ذکر قید «صرفا» در انتخاب میان پارادایمها نقشی، اگرچه نامشخص، برای منطق و آزمایش لحاظ میکند.
بارنز در مورد لاقیاسیت صوری به درستی متفطّن میشود که «هیچ جامعه علمی هرگز بیمقدّمه [پارادایم جاریاش را] کنار نمیگذارد». پارادایم جدید «تنها هنگامی» پارادایم جاری را کنار مینهد که [خود] «به منزله پاسخ توانمندی به مشکلات موجود و شالودهای مقبول برای کاوشهای بیشتر» به حساب آید (همانجا: ص۵۴). به سهولت میتوان دو معیار انتخاب پیشنهادی بارنز را از این سخن دریافت: نخست، فائق آمدن بر پیشبینیهای ناکام که در مواجهه با واقعیت فیزیکی حاصل شده است و دوّم، حاصلخیزی و امیدبخشی، همانکه لاکاتوش آن را راهنمونی ایجابی(positive heuristic) برای برنامه پژوهشی خوانده است. بدون تردید، معیار اوّل وجود یک زمینه واقعی مشترک را پیشفرض میکند، زمینه مشترکی که نظریه یا پارادایم مردود نسبت به آن ناکام است و نظریه یا پارادایم مقبول و جایگزین نسبت به آن کامیاب بوده است. نسبت به معیار دوّم، در بادی امر چنین به نظر میرسد که این معیار مفروض میگیرد که آینده دو نظریه یا پارادایم رقیب را میتوان مقایسه کرد. بلافاصله بیفزایم که این، مقایسه ارزیابانه مناقشهپذیری است که قطعا نیاز به بحثی مستوفا در جای مستقلی دارد. همچنین باید بدین امر توجّه کرد که چگونه بارنز ناکامی یا توفیق در پیشبینی را به مواجههای با واقعیت فیزیکی مرتبط کرده است، امّا حتّی همین امر مورد نقض واقع میشود هنگامی که بعدا بارنز تصریح میکند که انتخاب میان پارادایمها تجلّی «ترجیح یک نوع زندگی(form of life)(2) بر نوع دیگر است، ترجیحی که نمیتوان با هیچ برهان غیردوری آن را معقول ساخت» (همانجا: ص۶۵).
ملخّص آخرین موضع مکتب ادینبورا را میتوان به زبان بارنز چنین بیان کرد که «فرایندهای ارزیابی در علم صرفا توسط منطق و آزمایش بقدر کافی تعیّن نمییابند» (همانجا: ص۸۷).
ج) فرایند ابزاری کردن / قراردادی کردن معرفت
بارنز هنگام بحث درباره انتخاب یا ارزیابی پارادایم منظر جدیدی را میگشاید و قائل میشود که این منظری است مستشهد و مستدلّ که:
استدلال(reasoning)همهجا و همیشه خصلتی قراردادیدارد(همانجا:ص۶۵؛تأکیداضافهشده).
در حالی که به نظر بارنز، این نگرش سنگ بنیادین نظریه علم کوهن است، نگرشی که «هر بخش از اثر کوهن آن را مستشهد(substantiate) میکند» (همانجا)، لیکن وی متأسّفانه هیچ استشهادی به کتاب ماندگار و تحولآفرین کوهن نمیکند. اگرچه بارنز مدعی است که قراردادی کردن کامل معقولیت جایگاه مهمّی در نظریه معرفت علمی کوهن دارد، امّا متأسّفانه این دعوی را مستدلّ و مستشهد نمیکند و اهمیّت آن را در نظریه کوهن نشان نمیدهد.(۳) بارنز متذکر میشود اینطور نیست که اهداف و تعلّقات، موازین بدیل و جانشینی برای شواهد تجربی، معقولیت و حقیقت (صدق) باشند، بلکه با اشاره به عالمان تأکید میکند:
آنچه آنها صادق میپندارند تنها پس از بررسی اهداف و تعلّقات محتملِ(contingent) ذیربط قابل فهم است (همانجا: ص۱۰۳؛ تأکید اضافه شده).
به عبارت دیگر، دعاوی معرفتی تنها در صورتی صادق پنداشته میشوند که اهداف و تعلقاتی را ارضاء کنند و بارنز برای اینکه فهم روشنتری از ماهیت اهداف و تعلّقات موردنظر ارائه کند توضیح میدهد که اخذ، به کارگیری و تحول هر جزئی از معرفت علمی یا همه آن:
نه با توجّه به معیارهای منتزع، بلکه با توجّه به اهداف و تعلّقات فنی و پیشبینیایِ متکی به زمینه، و خاص قابل فهم است (همانجا؛ تأکیدات اضافه شده).
واضح است که این موضع تفاوت کیفی چشمگیری نسبت به مواضع پیشین مکتب ادینبورا دارد، مواضعی چون: همه آراء و عقاید «بطور طبیعی» معقولند و در نتیجه از جهت معقولیتشان معادلند و به تبع آن، همه آراء و عقاید را باید بطور متقارن تبیین کرد (۱۹۷۶)؛ اخذ یا رفض معرفت صرفا منوط به اینکه چگونه با واقعیت مرتبط است نیست، بلکه همچنین منوط است به اینکه چگونه با اهداف و تعلّقات آن جامعه مرتبط است (۱۹۷۷)؛ منطق و آزمایش نمیتوانند توجیه ارزیابی معرفت را کفایت کنند (۱۹۷۹)؛ معقولیت تا حدّی قراردادی است (۱۹۷۹). تا بدین جا ما شاهد تبیین متحولی از علم بودهایم که روی همرفته نقش ضروری و مستقلی برای شواهد تجربی و معقولیت پیشفرض کرده است، در حالی که اهداف و تعلّقات، نقشی افزاینده، امّا نه کامل، در ارزیابی دعاوی معرفتی دارند، امّا سخن اخیر بارنز حاکی از موضعی کاملاً بیسابقه است، موضعی که مطابق آن صدق، شواهد تجربی و معقولیت برای اهداف و مقاصد فنی و پیشبینی، ابزاری میشود. از این پس، موضع این نیست که این عوامل ـ صدق، شواهد تجربی و معقولیت ـ و لحاظ کردن آنها برای تبیین چگونگی ارزیابی دعاوی معرفتی ناکافی است، یا این عوامل برای پرکردن شکاف جهت ارائه تبیینی کامل برای ارزیابیهای معرفتی لازم هستند. موضع جدید این است که همین مفاهیم و عوامل خود توسط تعلّقات ابزاری از نوع فنی ـ پیشبینی شکل گرفتهاند و فقط با توجّه به چنین تعلّقات است که قابل فهمند.
به منظور بسط بیشتر این نگرش، بارنز اضافه میکند که:
به جای اینکه تعلّقات و منافع اجتماعی جایگزین استنتاجات استقرایی شوند درمییابیم که این تعلّقات آن استنتاجات را شکل و سازمان میبخشند. (۱۹۸۲: ص۱۰۹؛ تأکیدات اضافه شده).
ضمن اینکه این نظر، با توجّه به ابزاری کردن استدلال قابل انتظار بود، آنچه شگفتانگیز است این است که بلافاصله پس از قول فوق تصریح شده است که:
حتّی در چنین بستری، قابلیتهای استدلالی و عوامل اجتماعی را باید به مثابه تعیّنبخشهای مشارکِ(codeterminant) معرفت یافتن، محسوب داشت (همانجا؛ تأکید اضافه شده).
اگر قابلیتهای استدلالی ما، که به نظر بارنز همان استنتاجات استقرایی ماست، توسط تعلّقات اجتماعی سازمان یافته باشد، در این صورت مقصود از اینکه استدلال و تعلّقات اجتماعی هر دو تعیّنبخشهای معرفت ما هستند چیست؟ به عبارت دیگر، از طرفی گفته میشود که استدلال ما به همراه تعلّقات اجتماعی، معرفت ما را حاصل و تعیین میکنند و از طرف دیگر، و در سطحی دیگر، همین تعلّقات اجتماعی مقوّم و مشکِّل استدلال ما هستند. به نظر میرسد که با نوعی تعارض در موضع بارنز مواجه هستیم. و از این رو، تلاش میکنیم حمل به احسن کرده و بازسازی همخوانتر و پیچیدهتری از موضع بارنز ارائه کنیم. ابتدا صورتبندیای ریاضی از این نظر ارائه میکنم، بدین امید که فهم موضع بارنز را تسهیل کرده باشم.
(۱) ME = f(x,y)
در اینجا ME معرفت علمی و x همان تعلّقات اجتماعی و y استنتاجات استقرایی است. سپس موافقنظر بارنز داریم:
(۲)y = f(x)
تابع دوّم میگوید استنتاجات استقرایی تابعی است از متغیّر تعلّقات اجتماعی و تابع اوّل میگوید معرفت علمی تابعی است از دو متغیّر تعلّقات اجتماعی و استنتاجات استقرایی. آنچه از این صورتبندی ریاضی استنباط میشود این است که تعلّقات اجتماعی در دو سطح عمل میکند. در سطح اوّل که عمیقتر است، تعلّقات اجتماعی استنتاجات استقرایی را ساختار و قالب میبخشند و این مطلب حاوی معادله دوّم ماست. در سطح دوّم، تعلّقات اجتماعی مستقیما در ارزیابی و تعیّن معرفت علمی نقش دارند، لیکن این تعلّقات در کنار و همراه استنتاجات استقرایی عمل میکنند. به بیانی دیگر، تعلّقات اجتماعی همزمان در دو سطح مستقیم یا صریح، و غیرمستقیم یا تلویحی در تعیّن معرفت علمی ایفای نقش میکنند. امّا آیا بارنز با این بازسازی همدلانه موافق است؟ پاسخ را فقط با پیگیری تحولات مواضع معرفتشناختی مکتب ادینبورا میتوان دریافت.
بارنز سپس قائل میشود که در اثر کوهن «تهی بودن» ارجاعات مکرّر به توجیه معقول، مشاهده واقعیت فیزیکی، و معقولیت «برملاشده است» (۱۹۸۲: ص۱۱۴). به یک معنا، این سخن تأکید قویتری است بر خصلت قراردادی ارزیابی معرفت علمی. بارنز برای اینکه علم را از منزلت کاذب به اصطلاح استعلایی خارج کند و بستر و خاستگاه آن را نشان دهد و نیز برای اینکه فهم ملموستر تهی بودن ارجاع به شواهد تجربی و معقولیت را تسهیل کند، اضافه میکند که:
استنتاجها و ارزیابیها در علم با احتمالاتی(contingencies) که در خاستگاه محدود علمی واقع میشوند، و با عوامل یا متغیّرهای کلان اجتماعی ارتباط دارند (همانجا: ص۱۱۵).
مقصود بارنز از این سخن آن است که خواه «تعلّقات محدود حرفهای» باشد و خواه «تعلّقات وسیعتر اجتماعی ـ سیاسی» مطرح باشد، در هر حال شیوهای که:
تعلّقات استنتاجات را شکل میدهند، و بنابراین نحوه تبیین قضاوتها، به لحاظ صوری یکسان خواهد بود (همانجا: ص۱۱۵؛ تأکید اضافه شده).
امکان دارد چنین به نظر آید که بارنز با این قول موضع خود را ناهمساز کرده است و بنابراین، تشریح و تبیین آن شاید مناسب باشد. در حالی که قبلاً موضع این بود که معقولیت، شواهد تجربی و صدق تنها با توجّه به تعلّقات و منافع ابزاری، از نوع فنی و پیشبینی قابل فهم هستند، اکنون با این موضع مواجهیم که ارزیابی دعاوی معرفتی و استنتاجهای دخیل در این ارزیابیها را تعلّقات محدود حرفهای یا تعلّقات و اهداف کلان اجتماعی ـ سیاسی صورت میبخشند. دو راه برای حل این دوگانگی پیشروی داریم که بدون تأمّل و لحاظ کردن تحولات بعدی مکتب ادینبورا درباره هیچ کدام نمیتوان تصمیم گرفت. نخست اینکه تعلّقات فنی و پیشبینی، معادل و برابر تعلّقات حرفهای و اجتماعی ـ سیاسی دانسته شود. این راهحل در بادی امر ضعیف به نظر میرسد. دوّم اینکه هر دو نوع تعلّقات، استنتاجها را صورت میبخشند، راهحلی که بسیار همدلانه است. با این فهم متساهلانه، هر نوع ناهمسازی آشکار در مواضع بارنز محو میشود.
به طور خلاصه، چنانچه راهحل دوّم را اخذ کنیم، تعلّقات در هر دو سطح کلان و خرد استنتاجات ما را شکل میدهند. این استنتاجات به همراه همین تعلّقات، ارزیابی دعاوی معرفت علمی را دوشادوش تعیّن میبخشند. بدینترتیب، تعلّقات فنی ـ پیشبینی وتعلّقات اجتماعی ـ سیاسی هردو درتقویم ساختاراستنتاجاتاستقراییما تشریکمیکنند.
پیشتر گفتیم که مکتب ادینبورا تحول تدریجی معرفتشناسانهای را به خود دیده است که از حدود سال ۱۹۷۹ آغاز گشته و سرانجام حدود سال ۱۹۸۱ به موضعی تقریبا صریحتر و مطمئنتر دست یافته است. این موضع اخیر را هنگامی میتوان به وضوح مشاهده کرد که بارنز قائل میشود که واقعیت فیزیکی نسبت به چگونگی دستهبندیاش بیتفاوت است، زیرا آنچه ما دستهبندی میکنیم اطلاعات یا یافتههای «غیرزبانی شده»(unverbalise) ای است که بسیار متعدّد و متکثّر است. دلالت این سخن آن است که:
قالبهای متفاوت بطور یکسان نسبت به واقعیت یا محیط فیزیکی مینشینند (بارنز، ۱۹۸۱: ص۳۱۶؛ تأکیدات از بارنز است).
اگرچه پیش از این، بارنز چنین موضعی را تلویحا اخذ کرده بود (۱۹۸۲: ص۴ـ۲۳)، امّا در اینجا وی به وضوح موضعی تمام عیار و صریح، اگرچه قدری خام، نسبت به تعیّن ناقص نظریهها توسط یافتههای تجربی گرفته است. علاوه بر این، وی درباره معقولیت راسختر شده است، زیرا قویا اظهار میکند که:
قالبهای متفاوت از آن جهت که به امکان «توجیه معقول» آنها مربوط میشود یکسان رفتار میکنند (همانجا: ص۳۱۶؛ تأکیدات از بارنز است).
در اینجا سخن از معقولیت هیچ قید و حصری نیافته، به این معنی که هیچ ارجاعی، مستقیما یا تلویحا، به معقولیت طبیعی نشده است. در حالی که در نظریه معقولیت طبیعی مکتب ادینبورا محور اصلی، امیال و استعدادهای طبیعی استقرایی انسان و در نتیجه معقولیت همه آراء و عقاید بود، در اینجا توجیه معقول آراء منظور نظر است، امّا در اینجا هم بارنز تصریح میکند که همه «نظامهای زبانی فرهنگ متساویا بطور معقول اخذ شدهاند» (همانجا؛ تأکیدات اضافه شده). به زبانی ساده، خواه بارنز به اصطلاح امیال طبیعی استقرایی ما را در نظر داشته باشد و خواه به اصطلاح توجیه معقول دعاوی معرفتی و عقاید ما را مورد تأمّل قرار دهد در هر حال موضعی واحد اخذ میکند، یعنی، به نظر وی تمام آراء ما معقولند زیرا محصول استعدادهای طبیعیای هستند که در هر انسانی تعبیه شده است. بدینروی، اگر نظریه معقولیت طبیعی بارنز انکار شود در این صورت وی به ما اطمینان میدهد که همه قالبهای دستهبندی ما یا نظامهای زبانی فرهنگ ما متساویا بطور معقولی اخذ شدهاند. اگر این دوگونه تساوی را در کنار هم بنشانیم، این نتیجه حاصل میشود که:
دستهبندیهای بدیل قراردادهایی هستند که میان آنها نه «واقعیت» میتواند تمییز دهد و نه «عقل محض» (همانجا؛ تأکید از بارنز).
به سهولت میتوان فهمید که این موضعی تمام عیار است به نحوی که هرگونه نقش متصوَّری توسط واقعیت فیزیکی و معقولیت را کاملاً نسبی کرده و آنها را در ارزیابی دعاوی معرفتی کاملاً بیتأثیر میکند.
در مقامی دیگر، هنگامی که بارنز به بررسی چگونگی و چرایی تغییرات فرهنگی میپردازد متذکر توافق عمومی میگردد و آن اینکه:
تغییرات فرهنگی را هرگز نمیتوان به منزله مولود صرف «عقل» و «تجربه» کفایتمندانه تبیین کرد (۲/۱۹۸۱: ص۴۸۱؛ تأکید اضافه شده).
۷۱ به نظر میآید که این سخن بارنز دلالت آشکار دارد بر اینکه شواهد تجربی و معقولیت، نقشی در ایجاد تحولات فرهنگی و عقیدتی دارند، لیکن نقش آنها به تنهایی کفایت ایجاد تحولات نمیکند. هنگامی که بارنز اهداف و تعلّقات را به منزله «علل» تحولات فرهنگی ذکر میکند قید و شرط روشنی قائل میشود بدینصورت که این قبیل علل «با توجه به پیشزمینهای از شرایط ضروری» مؤثّر واقع میشوند (همانجا: ص۴۸۵؛ تأکید اضافه شده)، امّا اگر این اظهارات با اصل «یکسانی» که نسبت به واقعیت فیزیکی در بالا اتخاذ شد، ناسازگار به نظر میآید، بارنز بلافاصله میافزاید که وی هرگز شکّی نسبت به صدق تز دوهم ـ کواین نداشته است. به نظر بارنز، هرکس که این تز را بپذیرد متفطّن خواهد شد که:
هر نظریهای را میتوان به مدد رویکردهای اطلاق و تفسیر مناسب با هر یافتهای سازگار کرد (۲/۱۹۸۱: ص۴۹۳؛ تأکیدات از بارنز).
نخستین نکته مهم و قابل توجه این است که «شرایط ضروری» و به رغم عدم کفایت، ضرورت «عقل و تجربه» در تولید یا ارزیابی را یا باید در هوا معلق کرد یا ضرورتشان را به مدد حیل مناسب بنیانا منتفی نمود. البته روشن است که این دو امر به واقع یکی بیش نیست. این موضع را برای سهولت ارجاع آتی، گونه حیل تعیّن ناقص نظریه توسط شواهد تجربی مکتب ادینبورا مینامم. اینگونه از تعیّن ناقص به «ابزارانگاری تمام عیار» میانجامد (همانجا: ص۴۸۶).
نکته دوّم این است که با این تلقّی منحصر به فرد از به اصطلاح تز دوهم ـ کواین، به نظر میرسد که دوران چرخش ۱۹۸۱ـ۱۹۷۹ را پشتسر گذاشته، وارد دوره مواضع جاافتاده مکتب ادینبورا شدهایم.
قسمت دوم این مقاله: معقولیت و شواهد تجربی (۲)
منتشر شده در: معقولیت و شواهد تجربی، فصلنامه حوزه و دانشگاه، ۱۳۷۹، شماره ۲۲، صص ۵۰ تا ۹۲