متن کامل دو قسمت این مقاله به صورت پی دی اف:
پیوند نامبارک پوزیتیویسم و اندیشه سیاسی (اندازه فایل: ۶۷۵٫۳ KiB )
ص۴)
چکیده
اندیشه سیاسی کلاسیک مبتنی بر این پیشفرض بنیانی است که اخلاقیات سیاسی تابعی از ترجیحات، احساسات و آمال فردی یا جمعی نیست و میتوان قضاوتهای این حوزه را به نحو معقولی تبیین و توجیه کرد.
نظریه معرفتشناختی پوزیتیویسم منطقی منکر این پیشفرض بنیانی بود و پیوند این معرفتشناسی با اندیشه سیاسی سنتی منجر به تعطیل و احتضار اندیشه سیاسی گردید. اما بعدها، اصل تحقیقپذیری که به عنوان یک قاعده معرفتشناختیِ صرف توسط پوزیتویستها، مطرح شده و اساس اندیشه سیاسی را متزلزل کرده بود، توسط افرادی چون رودالف کارنپ برجستهترین نظریهپردازان حلقه وین، و دیگران مورد نقادی قرار گرفت. نقادیها نسبت به این اصل به قدری جدّی بود که صدمات ویرانگری به قدرت و شوکت پوزیتویسم وارد کرد. نقد پوزیتیویسم تنها از ناحیه اصل تحقیقپذیری نبود بلکه این مکتب از سوی دیگر مورد نقادیهای بدیع و بنیانسوز نامحتملترین فیلسوف یعنی لودویگ ویتگنشتاین که خود در نیمه اول قرن بیستم نهال نورسته پوزیتیویسم منطقی را آبیاری کرد، قرار گرفت، وی در اوائل نیمه دوم قرن بیستم با انتشار آثاری، استدلالات سابق خود در مورد پوزیتیویسم منطقی را مورد شدیدترین و بنیانیترین انتقادات قرار داد. انتقادات وارد
ص۵)
شده، پوزیتیویسم را چنان سخیف و ضعیف نمود که اندیشه سیاسی سنتی جان تازهای گرفت و حیات ارزشی ـ اعتباری خود را بازیافت. در این مقاله سعی شده است به سؤالات ذیل پاسخ داده شود:
۱٫ پوزیتیویسم منطقی به چه نحوی و چگونه آن پیشفرض بنیادین را منکر شد؟
۲٫ چرا پوزیتیویسم متوسل به اصل اخذناپذیری «باید» از «هستِ» هیوم میشود؟
۳٫ چرا پوزیتیویسم قائل است که عقل نمیتواند امور اخلاقی و سیاسی را اخذ و استنتاج کند؟
۴٫ در پارادایم پوزیتیویستی، مطالعات و کاوشهای سیاسی چه صورت و سیرتی میتواند داشته باشد؟
۵٫ چرا و چگونه سیطره پوزیتیویستی بر اندیشه سیاسی کلاسیک مضمحل گردید؟
واژههای کلیدی: اندیشه سیاسی کلاسیک، اخلاقیات سیاسی، پوزیتیویسم منطقی، اندیشه سیاسی، عقل غیرفعّال، اخلاق فعّال.
مقدمه
پرسشهایی که نوعا در سنّت کلاسیک اندیشه سیاسی، حداقل از زمان افلاطون به اینسو، مطرح بوده، از این قبیلاند: عدالت چیست؟ آیا بشر حقوقی دارد و اگر پاسخ مثبت است، این حقوق کداماند؟ نقش دولت چیست؟ آیا افراد نیازهای تعریفپذیری دارند و اگر چنین است چه کسی وظیفه دارد آنها را برآورد؟ آیا حکومت باید بیشترین سعادت را برای بیشترین افراد فراهم کند، و اگر چنین است جایگاه اقلیتها در چنین برنامهای کجاست؟ مایه مشروعیت یک حکومت یا حاکمیت یک دولت چیست؟ شایستگی متضمن چه نوع مطالباتی بر منابع است؟ اکثریت تا چه میزان مجازست نگرش اخلاقی خود را بر دیگران تحمیل کند؟ آیا میتوانیم تبیین مناسبی از مبنای اخلاقی نهادهای اجتماعی و سیاسی ارائه کنیم؟ بهترین شکل حکومت کدام است؟
روشن است که پرداختن به این موضوعات، که در حوزه فلسفه سیاسی قرار دارد، متضمن پرداختن به فلسفه اخلاق است؛ به گونهای که اغلب فلسفه سیاسی را به واقع شعبهای از فلسفه اخلاق میپندارند.
در اندیشه سیاسی غرب از افلاطون و ارسطو گرفته تا مارکس و استوارت میل
ص۶)
در قرن نوزدهم همواره تصوّر این بوده است که این قبیل سؤالات را میتوان به نحو معقول و آفاقی یا عینی پاسخ گفت، بهطوریکه میتوان گفت اخلاقیات سیاسی مبنایی معقول دارند. آنها این فرض را که اخلاقیات سیاسی تابعی است از ترجیحات، احساسات، نگرشها یا آمال فردی، انکار میکردند. این تلقی از اندیشه سیاسی همان است که گاه مبناانگاری نیز خوانده شده است. مراد این است که احکام و مواضع اخلاق سیاسی اولاً دارای مبنا و شالودهای است و ثانیا این مبنا قابل توجیه عقلی است. به نظر میرسد مشکل بتوان در این قضاوت مناقشه کرد که اگر موضعی وجود داشته باشد که اکثر قریب به اتفاق فیلسوفان سیاسی در آن وحدتنظر داشته باشند، همان مبناانگاری است. به عبارت دیگر، فلاسفه سیاسی نوعا اتفاقنظر داشتند که چنانچه قضاوتهای سیاسی تابع احساسات، سلایق و آمال باشد، ایجاد حوزهای از معرفت به نام اندیشه سیاسی منتفی میشود. روشن است که نتیجهگیری فوق، متکی بر این پیشفرض است که احساسات و آرزوها را نمیتوان به طور معقول توجیه و تبیین کرد و نیازی به تحلیل موشکافانه نیست که این پیش فرض به نوبه خود مبتنی بر دو پیشفرض دیگرست: اولاً احساسات و آمال متفرّق و متکثّرند؛ و ثانیا توجیه و تبیین معقول، وحدتبخش و وحدتبین است، بنابراین از عهده امور و پدیدارهای متکثّر برنمیآید. افزون بر این، با کمی تأمّل آشکار میشود که پیشفرض دوم (توجیه و تبیین معقول، وحدتبخش و وحدتبین است) خود متکی و مبتنی بر پیشفرضی در سطحی فرودینتر یا بنیانیتر است. این پیشفرض عبارت است از اینکه معقولیت، ممیزه یا خصلتی واحد و به طور یک پارچه مشترک است. تحلیل و ارزیابی این مجموعه از پیشفرضهای فلاسفه سیاسی کلاسیک خصوصا عدم تبعیت اخلاقیات سیاسی از ترجیحات، احساسات، نگرشها یا آمال فردی، و نیز پیشفرض معقولیت مبانی احکام و قضاوتهای سیاسی را عجالتا به مقام و مجالی دیگر وامینهیم.
اینک بازمیگردیم بدان پیشفرض بنیادین سنت کلاسیکیِ فلسفه سیاسی که خُلقیات سیاسی تابعی ازترجیحات،احساسات وآمال فردی نیست.اگرچهدرمجموع،اجماعی برسراین پیشفرض وجود داشته است، لیکن در تاریخ فلسفه به استثنائاتی برمیخوریم که از جمله مهمترین آنها پروتاگوراس است. اینکه پروتاگوراس دقیقا چه موضعی را اخذ، و در کجا آن را مطرح کرده است، ابدا روشن نیست، زیرا اولاً مطابق نظر جوزف مارگولیس:
ص۷)
«ما نظریات پروتاگوراس را عمدتا از طریق تحریفات ظاهری و احتجاجات مغالطهآمیز آن دو بزرگوار [مقصود افلاطون و ارسطو است [میدانیم»؛ ثانیا «تمام مکتوبات پروتاگوراس مفقود شده است» (Margolis, 1991).
صرفنظر از پروتاگوراس، جالب توجه است که این موضع در اوایل قرن بیستم و بهنحوی بسیار جدّی بهواسطه و تحتتأثیر نظریه معرفتشناختی پرنفوذ و پرجاذبه یعنی نظریه پوزیتیویسم منطقی مطرح میشود. نظریه پوزیتیویسم منطقی که تحتتأثیر مستقیم رساله منطقی ـ فلسفی لودویگ ویتگنشتاین در دهه سوم و چهارم آن قرن تکوین و تقویم شد و به سرعت بسیاری از حوزههای معرفتی را تحت نفوذ و سیطره خود قرار داد. چنانکه پیشتر گفتیم، سنّت اندیشه سیاسی کلاسیک مبتنی بر این پیشفرض بنیادین بود که اخلاقیات سیاسی و قضاوتهای این حوزه تابع احساسات و آمال فردی نیستند و در نتیجه میتوان این قضاوتها و این حوزه را بر مبادی معقولی بنا نهاد. روشن است که از این مقدمات این نتیجه را نیز میگرفتند: اگر این اخلاقیات و قضاوتهای مربوط تابع یا مولود احساسات و آمال فردی باشند اندیشه سیاسی، منزلت و وجاهت خاصی به عنوان حوزهای معرفتی نخواهد داشت. گفتنی است، چون نظریه معرفتشناختیِ پوزیتیویسمِ منطقی بهنحوی منکر آن پیشفرض بنیادین بود، نتیجه این شد که اندیشه سیاسی در این قرن و خصوصا تا حدود دهه هفتاد به حالت تعطیل یا احتضار درآمد.
معرفتشناسی پوزیتیویستی و تعطیل اندیشه سیاسی
سؤالی که اینک باید به آن بپردازیم این است که پوزیتیویسم منطقی چگونه آن پیشفرض بنیادین را منکر میشد؟ اولین نکته قابل توجه این است که مواضع فلاسفه پوزیتیویستِ منطقی بدون توجه به اندیشه سیاسی، اخذ و صورت بندی شدند. این مواضع مشخصا در بررسی چگونگی صدق و کذب گزارهها در منطق، ریاضیات و علوم طبیعی (فیزیک، شیمی، زیستشناسی، و امثال آنها) حاصل شدند، نه در بحث و بررسی دعاوی معرفتی اندیشه سیاسی. تنها پس از صورتبندی و شرح و بسط این مواضع به زبانی غیرفنّیتر و عامتر، و انتقال و اطلاق آنها به اندیشه سیاسی بود که تأثیری شگرف بر نحوه اندیشه متفکران این حوزه، از خود به جای گذاشت.
چنانکه پیشتر اشاره شد، فیلسوفان پوزیتیویست منطقی، از قبیل رودالت، کارنپ، اوتو
ص۸)
نیورث، شیلیک و الفرد ایر ـ که تعلق خاصی به اندیشه سیاسی نداشتند و آن را مورد و موضوع تفلسف خود قرار ندادند ـ سخت تحتتأثیر فیلسوف بزرگ اتریشی، لودویگ ویتگنشتاین و به ویژه نخستین کتاب وی، رساله منطقی فلسفی (۱۹۲۱) قرار داشتند. ویتگنشتاین در این کتاب سه آموزه مبنایی مطرح میکند که برای ما موضوعیت دارد: نخست اینکه منطق و ریاضیات مشتمل بر همان گویی هستند. دوم اینکه، زبان ساختار تابع ـ صدقی دارد و اجزاء مبناییِ آن، اسامی هستند. و بالاخره اینکه، گزارههای اخلاقی هیچ اطلاعات معرفتی قطعی و یقینی خاصی را ابراز و اعلام نمیکند. آموزه سوم ـ که مستقیما به بحث ما مربوط میشود ـ فیالواقع نتیجه دو آموزه نخستین است (Plant, 1991, p.5-7). اینک لازم است این آموزهها را به اختصار بررسی کنیم:
ویتگنشتاین در پی نظر راسل و وایتهد که در کتاب اصول ریاضیات (Russell, 1925) مطرح شده است، قائل میشود که ساختار اساسی ریاضیات را میتوان از منطق استنتاج کرد و به علاوه اینکه ریاضیات آشکار کننده حقایقی درباره اعداد و روابط آنها نیست بلکه حقایق ریاضیات به یک معنا قراردادی هستند. این سخن بدین معناست که کل نظام ریاضیات را میتوان با تعداد معینی از تعاریف اصطلاحاتی مبنایی، و فهم خاصی از قواعدِ استنتاج، تولید کرد. حقایق ریاضی بدینترتیب متکی بر تعاریف اصطلاحات و قواعد استنتاج است و به عبارتی دیگر، حقایق ریاضی مطابق تعریف صادقاند. چنانچه در این سخن تأمل کافی شود، آشکار خواهد گشت که به تعبیری حقایق ریاضی کشف نمیشوند، بلکه ابداع و اختراع میشوند. و اگر بعضا یا غالبا به نظر میرسد که آنها کشف شدهاند بدین سبب است که تبعات یا نتایج بعید و دور آن تعاریف را نمیشد از ابتدا پیشبینی کرد. لذا پس از اینکه آنها با عبور از مراحل مختلف ظاهر میشوند، چنین بنظر میرسد که امر جدیدی درباره عالم ریاضیات کشف شده است. روشن است که نفی اکتشاف و قائل شدن به اختراع در حوزه ریاضیات، درست در مقابل نگرش افلاطون قرار داد که قائل بود قضایای صادق ریاضی بیانگر روابط میان مُثلها یا ایدههای عددی هستند.
اگر در آنچه تاکنون در بیان نگرش ویتگنشتاین نسبت به ریاضیات گفتیم قدری دقت کنیم، خواهیم یافت که مطابق این نگرش، حقایق ریاضیات بالنسبه همان گویانه هستند؛ به طوری که بیانگر نتایج تعاریف و قواعد استنتاج هستند نه اینکه روابطی واقعی را در
ص۹)
جهانی از اشیاء غیرحسی آشکار کنند. این آموزه به اختصار عبارت است از اینکه ریاضیات و منطق، از جهان غیرتجربی و غیرملموسِ اندیشهها خبر نمیدهند، بلکه مجموعهای از همانگوییها هستند.
آموزه دوم موردنظر ما ـ که در رساله منطقی ـ فلسفی تشریح شده ـ عبارت است از اینکه زبان، ساختاری دارد که میتوان آن را با تحلیل منطقی آشکار کرد.بر اساس این آموزه، تحلیل منطقی نشان میدهد که زبان، ساختاری تابع ـ صدقی دارد. این سخن بدین معناست که قضایای مرکبی که ما در زبان به کار میگیریم به طور منطقی قابلتجزیه به اجزای کوچکتر است. چنانچه این تحلیل را تا منتهای آن صورت بخشیم ـ یعنی تا آنجا که امکان تحلیل و تجزیه بیشتر نباشد ـ به قضایای تجزیهناپذیر ابتدایی خواهیم رسید که ویتگنشتاین آنها را «قضایای ابتدایی» مینامد. اینک این سؤال مطرح میشود که اگر معتقد باشیم که زبان دارای معناست و این معناداری نهایتا به سطح قضایای ابتدایی تحویل میشود و این قضایا به تعبیری کوچکترین اجزای معنادار زبان هستند، در این صورت این قضایا معنای خود را چگونه به دست میآورند؟ ویتگنشتاین سپس میگوید دو راه پیش روی ماست نخست اینکه بگوییم قضیه ابتدایی معنای خود را میتواند از قضیه دیگری اخذ کند. امّا روشن است که این پاسخ بدین معناست که این قضیه، ابتداییتر از قضیهای است که محتاج معنا بود. و این سخن، یعنی قضیه ابتدایی ما، به واقع ابتدایی به معنایی که پیشتر گفتیم (تجزیهناپذیر و تحویلناپذیر) نبوده است. در این صورت لازم میشود معنای قضیه ابتدایی جدید را بیابیم. واضح است که این راه منتهی به فرجامی نخواهد شد، و به علاوه معنا را امری کاملاً درونی یک زبان میکند، بدون اینکه هیچ اتکایی به بیان جهان خارج داشته باشد.
برای حل معضل معنای قضایای زبان، ویتگنشتاین به راه دومی متوسل شده، میگوید به منظور تبیین چگونگی اِخباری بودن زبان، باید کوچکترین جزء زبان را تعیین کنیم، به طوری که این اجزا دو شرط را برآورده کنند: نخست اینکه معنای آنها مستقیما داده شود نه اینکه به وساطت قضایای دیگر تعیین شود. دوّم اینکه این اجزای ابتدایی یا مبنایی باید به نحوی مستقیم با جهان خارج مرتبط باشند. به نظر وی، تنها اسامی این شروط را تأمین میکنند؛ زیرا اسامی اولا نیازی به قضایای دیگر ندارند وثانیا مستقیما معطوف به جهان خارج و اشیاء خارجی بوده، و اشیاء خارجی معنای آنها هستند. لُب این مواضع و
ص۱۰)
شرطگذاریها این است که برای اینکه زبان و اجزای آن دارای معنا باشند باید معطوف به اشیاء و اعیان جهان خارج باشند؛ و نیازی به استدلال و تحلیل بیشتر نیست که چنانچه زبانی یا گزارهای درباره جهان خارج نباشد فاقد معنا خواهد بود.
از تبعات این آموزه ـ که در واقع همان آموزه سوم ویتگنشتاین میباشد ـ این است که قضایای اخلاقی و سیاسی که تحت این تحلیل منطقی قرار نمیگیرند و ناظر به اعیان و اشیاء فیزیکی جهان خارج نمیباشند حاوی معنا نیستند. بنابراین آموزه سوم ویتگنشتاین عبارت است از اینکه زبانِ ارزشی و اخلاقی عموما قابل تحلیل تابع ـ صدقی نیست و به علاوه نمیتوان درباره قضایای اخلاقی سخن معناداری ابراز کرد. روشن است که بر پایه این آموزه، نه تنها بسیاری از گزارههای دینی، مابعدالطبیعی، و ادبی بیمعنا میشوند، بلکه گزارههای دو حوزه اخلاق و سیاست نیز فاقد معنا میگردند.
این آموزه بدینمعنا است که در حالی که گزارههای علوم طبیعی عموما قابل تحلیل تابع ـ صدقی، و معطوف به اشیاء جهان خارج هستند و بدینسبب معنا دارند، تمام تأملات مابعدالطبیعی پیرامون ارزشها که میخواستیم تلقیهای اخلاقی و سیاسی از حیات سعادتمندانه را بر آنها بنا نهیم، مهمل و بیمعنایند، و نهتنها هر گونه تأملّی درباره ارزشها، بلکه اساسا هر نوع سخنی در باب حیات سعادتمندانه و تمییز و تفکیک آن از حیات شقاوتمندانه، مهمل و بیمعناست.
اصل یا قاعدهای که در اینجا مطرح و مضمر است، تحت عنوان اصل تحقیقپذیری معنا موسوم و معروف شده است. گوهر این اصل به بیانی چکیده و موجز این است که هر گزاره یا قضیهای فقط و فقط در صورتی معنادار است که تن به تحقیق تجربی بدهد.(۱)
حال که آموزههای ویتگنشتاین در رساله منطقی ـ فلسفی و اصل تحقیقپذیری معنا روشن شد، فاصله چندانی برای فهم چگونگی یا چرایی احتضار سنّت کلاسیکِ اندیشه سیاسی نداریم. زیرا روشن است که مفاهیم عدالت، آزادی، استثمار، سعادت، شقاوت، حق، تعدی، فضیلت، و رذیلت، مفاهیمی ـ یا به زبان پوزیتیویستی ـ اسامیای نیستند که مصداق خارجی داشته باشند. این سخن بدین معناست که این اسامی، بر خلاف اسامیای چون آهو، سمور، فولاد، گلیم، که مصادیق خارجی دارند، هیچگونه تحلیل
______________________________
۱ . برای توضیح بیشتر این اصل و صورتبندیهای متفاوت آن به کتاب معروف آلفرد ایر، زبان، حقیقت و منطق (۱۹۳۶)، ترجمه منوچهر بزرگمهر (انتشارات خوارزمی) رجوع کنید.
ص۱۱)
تابع ـ صدقی را برنمیتابند. و عدم امکان تحلیل تابع ـ صدقی، مطابق آموزه دوم، بدینمعناست که واجد هیچ معنای محصّلی نیستند. بدین ترتیب، گزارههایی از قبیل:
استثمار گونهای از شقاوت است،
سعادت هدف غایی همه انسانهاست،
عدالت یکی از فضایل است،
بیشینه کردن منافع اکثریت مطلوب است،
واجد هیچ معنایی نیستند، زیرا اگرچه همه آنها به شکل جملاتی هستند که حاوی موضوع و محمولاند و بنابراین باید انتظار داشت که حاوی معنایی باشند، لیکن هیچ یک از آنها مطابق اصل معناداری پوزیتیویستی واجد هیچ گونه معنایی نیستند. بر اساس نظریه معرفتشناختی پوزیتیویستی، استثمار، شقاوت، سعادت، عدالت، فضایل، منافع اکثریت و مطلوب، هیچ کدام به هیچ شیء یا جسم خارجی معطوف نیستند ولذا نمیتوان آنها را مورد تحقیق تجربی قرار داد. همه این گزارهها دارای منزلت غیرحسی یا غیرتجربی هستند. تمام گزارههای ارزشی ـ هنجاری درباره سعادت یا شقاوت انسان، و جمیع فضایل و رذایل هیچ گونه محتوای تجربی ندارند و لذا هیچ معرفتی را افاده نمیکنند. برعکس، گزارههایی از قبیل:
آهو در چمنزار زندگی میکند،
و گلیم از پشم خالص بافته شده است،
دارای معنای محصّلی است زیرا این گزارهها حاوی اسامی است که مصداق خارجی دارند و به جهان خارج قابل عطفاند.
به نظر پوزیتیویستها، اگرچه گزارههای دسته اول معنای محصّلی را افاده نمیکنند و به بیانی دقیق، مهملاند، لیکن نقش مهمی در زندگی برعهده دارند. و اگر چه اینگونه گزارهها دلالت معرفتی ندارند، امّا نقشی حکایتی یا اظهاری دارند. این سخن بدین معناست که این قبیل گزارهها همواره حکایتگر یا بیانگر احساسات و حالاتنفسانی انسانها هستند. به بیانی کلّی، «زبانِ هنجاری، نوعا معنای احساسی دارد نه معرفتی؛ این زبان، منزلتی انفسی دارد نه آفاقی» (plant, 1991, P.10).
از این سخن نتیجه گرفته میشود که فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسیِ هنجاری که در آنها اساسا بحث درباره سعادت انسان و فضایل و رذایل صورت میگیرد، حوزهای شبه
ص۱۲)
معرفتی است. این سخن بدین معناست که اگرچه این حوزه از معرفت، مدعی بحث درباره حقایق است، لیکن در واقع صرفا از آمال و احساسات فلاسفه حکایت میکند. به عبارت دیگر، فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی به واقع چیزی نیست جز بیان احساسات و آمال فلاسفه که به زبان فریبندهای در قالب اظهارات واقعنمایانه و حقیقتگویانه عرضه شده است، در حالی که این احساسات و آمال هیچ ترجیحی بر احساسات و آمال سایر افراد ندارند.
هیوم و اخذناپذیری «باید» از «هست»
امکان دارد در مواجهه با نگرش پوزیتیویستی، برخی اساس این نگرش را مفروض بگیرند، لیکن بگویند گزارههای واقعنمایانه تجربی اساس نظریهها و اندیشهورزیهای سیاسی است به این معنا که نگرشهای احساسی یا امیال و آمال اندیشمندان سیاسی، در خلأ تجربی و بدون ربط و نسبت با واقعیات و محسوسات زندگی اجتماعی و سیاسی صورت نمیبندند بلکه به عکس، این امیال و آمال در رابطه با عقاید و آراء ما درباره جهان واقعی تکوین مییابند و بنابراین میتوان آنها را به طور تجربی مورد کاوش قرار داد. این سخن بدینمعناست که برخی، تفکیک پوزیتیویستی میان گزارههای ارزشی ـ اعتباری و گزارههای واقعنما ـ تجربی را، به این صورت که گزارههای دسته اولی به خودی خود بیمعنا و مهملاند ولی دسته دوم معنا دارند، میپذیرند، لیکن در آخرین سنگر دفاع از نظریهپردازیهای اخلاقی و سیاسی سنتی فلاسفه میکوشند به نحوی گزارههای ارزشی ـ اعتباری را مبتنی بر پایه مرتبط با گزارههای واقعنما ـ تجربی یا مبتنی بر آنها کنند و بدینسان آنها را از ورطه اهمال و بیمعنا بودن برهانند.
پوزیتیویستها، در پاسخ بدین راهبرد، میپذیرند که نوعا فلاسفه سیاسی، همچون هابز و لاک و خصوصا استوارت میل، میکوشند تأملات و نظریهپردازیهای خود را بر واقعیاتی درباره ماهیت بشر مبتنی کنند و به علاوه، آمال و امیال فیلسوفان در خلأ تجربی و بدون ملاحظه جهان خارجی و واقعیات آن تقویم نمیشود، لیکن در نهایت برآنند که این امر تأثیری در بیمعنا بودن این قبیل نظریهپردازیها ندارد. استدلال آنها همان است که ظاهرا نخستین بار توسط دیوید هیوم، فیلسوف تجربهگرای اسکاتلندی و از مؤثّرترین نظریهپردازان نهضت روشنفکری قرن هیجدهم اروپا، صورتبندی و مطرح گردید؛ هیوم در
ص۱۳)
اثر ماندگار و پرنفوذ خود، رسالهای در باب ماهیت بشر استدلال میکند که:
من همواره متذکر شدهام که نویسندگان برای مدتی چند به شیوه عادیِ استدلال متوسل میشوند و وجود خداوند را اثبات میکنند و یا در باب برخی امورانسانی دست بهمشاهداتی میزنند،امّا ناگهان متعجب میشوم که میبینم، بجای رابطههای متداول گزارهها، یعنی هست و نیست، هیچ گزارهای وجود ندارد که با باید یا نباید مرتبط نشده باشد. اینتغییر، نامحسوس است، لیکن نهایت اهمیت را دارد؛ زیرا نظر به اینکه این باید یا نباید رابطه جدیدیرا حکایت میکند ضروریاستکه موردتوجه وتشریح قرار گیرد، و [بهعلاوه [همزمان دلیلی باید برای آنچه در مجموع غیرقابل تصور است ـ یعنی برای چگونگی استنتاج این رابطه جدید از گزارههای دیگر که کاملاً متفاوت از آنند ـ ارائه شود (Hume, 1888 p.469).
این استدلال معروف است به اصل «باید را نمیتوان از هست اخذ کرد». جان کلام هیوم این است که ممکن نیست در نتیجه یک برهان معتبر چیزی وجود داشته باشد که در مقدمات آن وجود نداشته باشد، و چنانچه در مقدمات استنتاجی سخن از هستی امری رفته باشد، و در نتیجه آن، سخن از بایستی امری رفته باشد آن استنتاج بیاعتبار است.(۱)
به عبارت دیگر، اگر مقدمات، حاوی گزارههایی واقعنما باشد، نمیتوان موافق منطق قیاسی، نتیجهای اخذ و استنتاج کرد که اعتباری و ارزشی باشد. بدین ترتیب، قیاس ذیل را در نظر بگیرید:
همه انسانها دوستدار تکاثر ثروت هستند،
اکبر انسان است.
______________________________
۱ . اگرچه در اینجا به گونهای سخن گفتهایم که کانّه از این مقوله و سایر اظهارات هیوم، فلاسفه همواره برداشت واحد خالص کردهاند و آن همین است که در اینجا ارائه کردهایم. لیکن شایسته است متذکر شویم که در این زمینه و موضوع خاص، همچون تقریبا در همه موضوعات فلسفی، هیچ اجماع و اتفاقنظری وجود ندارد. لذا باید توجه داشت که این تلقّی از هیوم مورد تحدّیهای جدّی قرار گرفته است. به عنوان نمونه، ر.ک. به:
۱٫ MACINTYRE, A. C. “Hume on `is’ and `Ought’”, Philosophical Review, Vol. 68, October 1959, p.451-468.
۲٫ HUNTER, G. “Hume on `is’ and `Ought’”, Philosophy, April 1962, 148-152.
ص۱۴)
بنابراین اکبر باید دوستدار تکاثر ثروت باشد.
موافق استدلال هیوم این قیاس نامعتبر است؛ به این دلیل ساده که در نتیجه، «باید» قید شده، در حالی که مقدمات، فاقد آن است. هر دو گزاره مقدمات ما کاملاً تجربی هستند و هیچ ارجاع و عطفی به بایستی امری و وجودی نمیکنند، لذا نتیجه هم باید چنین باشد؛ در حالی که نتیجه ما حاوی امری است ارزشی ـ اعتباری. این نتیجه تنها و تنها در صورتی منطقا قابل اخذ است که ما در مقدمه خود به طور تلویحی فرض کرده باشیم که انسانها دوستدار هر چه هستند باید دوستدار آن باشند.
امکان دارد برخی قائل شوند که میتوان نتیجهای اخذ کرد که فاقد باید باشد و لذا از اعتراض منطقی هیوم اجتناب کرد. فیالمثل میتوان، به عوض نتیجه فوق، بطور بسیار ملایمتر و متواضعتر قائل شد که بنابراین اکبر مجازست تکاثر ثروت کند. روشن است که در این نتیجه عنصری افزوده شده است که مقدمات فاقد آن هستند. و برای اینکه عدم استلزام منطق یا عدم ضرورت منطق و درنتیجه، بیاعتباری منطقی این نتیجه آشکار شود کافیست سؤال کنیم که در صورتیکه به جای این نتیجه، میگوییم بنابراین اکبر مجاز نیست تکاثر ثروت کند. منطق چه اعتراض و ایرادی میتوانست اقامه کند؟ و یا دقیقتر، ما به اتکاء اصول و قواعد منطق چه اشکال یا اعتراضی میتوانستیم اقامه کنیم؟ به نظر میرسد که بسیار روشن است که منطق و اصول آن نسبت به هر دوی آنها (امّا نه با هم) ساکت و صامت است و هیچگونه موضعگیری له یا علیه هیچیک نمیکند. پوزیتیویستها از این استدلال نتیجه میگیرند که چنانچه نظریهپردازیهای اخلاقی و سیاسی، بر نظریههای واقعنما درباره سرشت و ماهیت بشر مبتنی باشد، نمیتوان نظریهپردازیهایی کرد که در آنها سخن از بایستی و مطلوبیت و تجویز و توصیه به میان رفته باشد.
انسان ماهیتا کفور، هلوع، ظلوم و جهول باشد یا نباشد، منطقا نمیتوان استنتاج کرد و گفت که انسان باید اینگونه نباشد، منطق، چنین رخصت و قدرتی ندارد. لذا پاسخ پوزیتیویستها به آن رویکرد تدافعی این است که هیچ نظریه واقع نما ـ تجربی درباره ماهیت بشر نمیتواند مبنای نظریهپردازیهای ارزشی ـ اعتباری اندیشه سیاسی شود، مگر اینکه اصولی اخلاقی یا گزارههایی ارزشی ـ اعتباری را قرین و جلیس نظریه واقعنما ـ تجربی خود کند. البته واضح است که منطقا تفاوتی نخواهد کرد که این
ص۱۵)
همنشینی در جلوت صورت گیرد یا در خلوت، به تصریح باشد یا به تلویح.
چنانکه قبلاً متذکر شدیم فیلسوف اخلاقی و سیاسی مدافع سنت کلاسیک اندیشه سیاسی دلیل دومی را نیز مطرح کرده بود و آن اینکه حتی اگر بپذیریم که زبان و نظریهپردازیهای اخلاقی و سیاسی به واقع حکایت از نگرش های احساسی و آمالی ما میکنند، معهذا این احساسات و آمال بر عقاید ما درباره واقعیات متکی هستند. برای مثال، اگر من از کسی متنفرم، بدین علت است که وی در حوزه ثروتاندوزی و قدرتطلبی، مترف و مسرف است: در ثروتاندوزی هوسرانی میکند و در قدرتطلبی زیادهخواهی و فزونیطلبی، و اینها اموری هستند که میتوان آنها را مورد کاوش و تحقیق تجربی قرار داد. پوزیتیویستها در پاسخ میپذیرند که در صورتی که از فزونیطلبی در قدرت و هوسرانی در کسب و انباشت ثروت، تعریفی کمّی داده شود اینها اموری تجربی میشوند و میتوان آنها را مورد نقد و بررسی تجربی قرار داد. لیکن مجددا متوسل به استدلال هیوم میشوند و پاسخ میدهند که واقعیت و یا دقیقتر بگوییم گزارههایی که واقعنما پنداشته میشوند، به هر شکل و کیفیتی باشند، هیچگاه منطقا مستلزم تکذیب و تقبیح، یا تصدیق و تحسین نیستند. میان این دو قلمرو شکاف و خندقی وجود دارد که با هرچه بتوان آن را پر کرد (آموزشهای انبیاء، شهود، الهام، رؤیای صادقه، تخیل و توهمهای مندرج در داستانها و افسانهها، حدسیات هوسآمیز و ظنیّات هوسانگیخته) با منطق و استنتاجهای منطقی نمیتوان بر آن پل زد.
به عبارت دیگر، باورها یا عقاید ما درباره امور واقع هر چه باشند هیچگاه با آمال و احساسات ما ملازمه ندارند. موضع اصلی پوزیتیویستها در اصول این است که نمیتوان اصول اخلاقی و سیاسی را از واقعیات یا دعاوی واقعنمایی نسبت به ماهیت بشر یا ماهیت و چگونگی جامعه انسانی یا تاریخ انسانها اخذ کرد. بینشها (همان دعاوی واقعنمایانه ما) و ارزشها، دو حوزه یا حیطه جداگانه هستند و میان آنها هیچ استلزام منطقی وجود ندارد.
با این اوصاف روشن میشود که در صورت مفروض گرفتن اصل تحقیقپذیری تجربی معنای پوزیتیویسم و استدلال هیوم، ضربه مهلکی به سنّت کلاسیک اندیشه سیاسی وارد میشود؛ زیرا چنان که در ابتدا گفتیم این سنّت نوعا از حق و عدالت و سعادت سخن میگوید و این سخن یا نظریهپردازی را هم بر باورها یا بینشهای ما
ص۱۶)
(همان نظریههای ما) درباره سرشت بشر بنا مینهد. به نظر پوزیتیویستها، موضوعات و مسائل اخلاقی و سیاسی، بسیار مهماند؛ لیکن به نحو تحویلناپذیری انفسی، و صرفا بیانگر امیال و ترجیحات ما بوده مقوّم تصمیمات و تعهدات ما هستند.
استنتاج اخلاق از عقل یا احساس
امکان دارد مدافع اندیشه سنتی سیاسی، به احتجاج سومی متوسل شود و بتواند این سنت را از تعطیل شدن و اضمحلال نجات دهد. در گام نخست وی میتواند از اساس منکر اصل تحقیقپذیری تجربی معنا شود لیکن استدلال هیوم را بپذیرد. در گام دوم، وی میگوید عقل میتواند درباره امور اخلاقی و سیاسی تأمل کند و اصول و قواعدی را به نحو معقولی اخذ و استنتاج کند. در اینجا پوزیتیویستها میتوانند یک بار دیگر به هیوم متوسل شوند و راه را بر طریقه سوم سدّ کنند. آنها میتوانند تلقی هیوم از عقل و حدود و حیطه آن، و نسبت آن با احکام اخلاقی، و نیز فرضیه وی درباره مبنای اخلاقیات را مطرح، و این آخرین تلاش برای حفظ و بقای سنّت کلاسیک را عقیم کنند.
هیوم در کتاب سوم از رسالهای در باب ماهیت بشر با عنوان «اخلاقیات، گزیده لباب» موضع خود را چنین بیان میکند:
بدینترتیب، در مجموع محال است که عقل بتواند میان خیر اخلاقی و شر اخلاقی تمییز بنهد؛ زیرا این تمییز بر اعمال ما تأثیر دارد، تأثیری که عقل به تنهایی از آن ناتوان است (Hume, 1888, p.462).
این سخن به حسب ظاهر پیچیدگی خاصی ندارد اگرچه نیازمند توضیحاتی است: اولاً عقل نمیتواند میان خیر و شر تمییز بدهد. ثانیا علت این ناتوانی این است که اخلاقیات بر اعمال تأثیر دارند و حال آنکه عقل به تنهایی چنین تأثیری ندارد. اگرچه در اینجا در مقام تحلیل و نقادی موضع هیوم نیستیم، لیکن برای فهم بیشتر موضع وی، حداقلی از تحلیل را باید رخصت بخشیم. بدین ترتیب، «زیرا»ی هیوم دلالت بر این دارد که وی درصدد تحلیل بینشی است که مطرح کرده: عقل نمیتواند میان خیر و شر تمییز بنهد. تحلیل هیوم این است که تمییز اخلاقی یا اخلاقیات بر اعمال تأثیر دارد و عقل به تنهایی چنین تأثیری ندارد. کمی تأمل بر این علتگویی، آشکار میکند که در این سخن حلقه مفقودهای وجود دارد که بیان نشده است و آن اینکه میان نسبت عقل و عمل، و
ص۱۷)
اخلاق و عمل از طرفی، و نسبت عقل و اخلاق (همان عدم تمییز خیر و شر اخلاقی) از طرفی دیگر، رابطهای وجود دارد؛ رابطهای که در سخن چکیده هیوم هیچ اشارهای بدان نشده است.
برای روشن شدن این رابطه مستور و تشریح بیشتر سخن موجز هیوم، لاجرم به بخش مهم دیگری از همان اثر متوسل میشویم:
بنابراین، به این علت که اخلاقیات تأثیری بر اعمال و احساسات دارند، آنها را نمیتوان ازعقل اخذ کرد؛ واین بدین علت است که، عقل به تنهایی هرگز نمیتواند چنین تأثیری داشته باشد. اخلاقیات عواطف را تحریک و اعمال را ایجاد یا منع میکنند. عقل بهخودی خود ازاینجهت کاملاً ناتوان است. بنابراین، اصولاخلاقی نتایج عقلما نیستند (Hume, 1888, p.457).
اگرچه این سخن قدری طولانی است اما حاوی این حسن است که سخن موجز هیوم را قدری بیشتر میشکافد. با استدلال فوق هیوم آشکار میشود که دو علّت برای عدم امکان استنتاج اصول اخلاقی از عقل وجود دارد:(۱)
اول اینکه، اخلاقیات بر اعمال و عواطف تأثیر دارد و دوم اینکه عقل بر اعمال و عواطف تأثیر ندارد. اخلاقیات، محرک و مؤثر بر اعمال و عواطف است و عقل نیست. و بدین دو علت است که عقل زاینده و مولد اخلاق نیست. به نظر میرسد در اینجا هم ارتباطی نهفته است که هیوم بدان تصریح نکرده. به عبارت دیگر، میخواهیم بپرسیم اینکه اخلاقیات بر اعمال و عواطف اثر میگذارند و یا تعیّنبخش آنها هستند و عقل چنین اثری ندارد، چه ربطی به نسبت عقل و اخلاقیات دارد؟ به نظر میرسد که خواه اخلاقیات چنان نسبتی با اعمال و عواطف داشته باشد یا نه، و خواه عقل چنان نسبتی داشته باشد یا نه، منطقا هیچ منعی نخواهد داشت یا تناقضی لازم نخواهد شد اگر قائل شویم عقل میتواند اصول اخلاقی را استنتاج کند. و یا درست برعکس، هیچ مانع
______________________________
۱ . همین جا لازم است متذکر شوم که دقت در این اقوال و مواضع مشابه هیوم، آشکار میکند که وی گاه از عقل چنان سخن میگوید که گویا عقل منبع یا مخزنی از معرفت است و از آن میتوان امری یا مطلبی را اخذ و استنتاج کرد. و گاه چنان از عقل سخن میگوید گویا عقل ابزاری است برای اخذ و استنتاج. امیدوارم عظمت و سرنوشتسازی این نکته ظریف بر خواننده عمیقاندیش پوشیده نباشد. در هر حال، در مقام دیگری که مجددا سراغ هیوم خواهیم رفت و قدری به تفصیل به تلقی وی از عقل و تأثیر آن بر اندیشه سیاسیاش خواهیم پرداخت، این نکته را به تحلیل نشان خواهم داد.
ص۱۸)
منطقی به وجود نخواهد آمد اگر قائل شویم عقل نمیتواند اصول اخلاقی را استنتاج کند! با این وصف روشن میشود که چنانچه استنتاج هیوم معتبر باشد، باید پیشفرضی بسیار بنیانی (همان حلقه مفقوده یا دقیقتر، حلقه مضمَر نامصرّح) در اینجا وجود داشته باشد. اما این پیشفرض اساسی چیست؟
هیوم خود هیچگاه به وجود چنین پیش فرضی با این تعبیر و نقش، اشارتی نمیکند لیکن آن را مطرح میکند. به نظر وی، مادام که پذیرفته شود که عقل هیچ تأثیری بر عواطف و اعمال ما ندارد، بیهوده است وانمود کنیم که اخلاق فقط با استنتاج عقل کشف شده است. «اصل فعال را هرگز نمیتوان بر اصل غیرفعال ابتناء کرد؛» و اگر عقل فینفسه غیرفعال باشد باید در تمام اَشکال و ظهورات خود چنین باشد خواه در موضوعات طبیعی بکار رود یا اخلاقی، خواه نیرو و قوای اجسام خارجی را لحاظ کند و یا اعمال موجودات ذی شعور را.(۱) با این گفتار آشکار میشود که هیوم بر اساس کدام پیش فرض از اثرگذاری اخلاقیات بر عواطف و اعمال و عدم اثرگذاری عقل بر عواطف و اعمال، نتیجه میگیرد که اخلاق نمیتواند از عقل ناشی و نتیجه شود. این پیش فرض عبارت است از اینکه «اصل فعال را هرگز نمیتوان بر اصل غیرفعال بنا نهاد». نمودار ۱ بیانگر وضعیت ما بدون این پیشفرض است.
استدلال ما در این مورد این بود که از این دو رابطه، نمیتوان میان عقل و اخلاق منطقا ربط و نسبتی یا عدم ربط و نسبتی را استنتاج کرد. در حالی که نمودار ۲ امکان چنین استنتاجی را فراهم میکند.
______________________________
۱ . همان. تأکید از صاحب این مقاله است.
ص۱۹)
در اینجا دو سؤال قابل طرح است: نخست اینکه، چرا «اصل فعال را هرگز نمیتوان بر اصل غیرفعال بنا نهاد؟» و دوم اینکه چرا «عقل کاملاً غیرفعال است و هرگز نمیتواند هیچ عمل یا احساسی را منع یا ایجاد کند؟»(Hume, 1888, p.458). هیوم نسبت به سؤال نخست ـ که همان پیش فرض بنیانی اوست هیچ تبیین و توجیهی ارائه نمیکند و به علاوه هیچ اشارت و دلالتی هم نمیکند که در جایی آن را توجیه کرده است و یا توجیه خواهد کرد.(۱)میتوان حمل بر احسن وجوه کرد و گفت برای هیوم این پیش فرض بسیار حساس و مهم، امری آشکار و بدیهی بوده و لذا نیازی به هیچگونه تبیین و توجیه ندیده است. در پاسخ میگوییم اولاً به نظر نمیرسد که این پیشفرض آشکار و بدیهی باشد، بدینمعنا که هرکس با آن مواجه شود آن را تأیید و تصدیق کند. ثانیا، آیا به راستی اصل فعال را هرگز نمیتوان بر اصل غیرفعال مبتنی کرد؟ این سخن چه ضرورتی دارد؟ و از کجا میتوان تعیین کرد که به راستی در همه موارد چنین است؟ پاسخ این سؤالها نه تنها روشن نیست، بلکه معلوم نیست اساسا چگونه میتوان و یا باید به آنها پاسخ داد.
اما در مورد سؤال دوم، هیوم مدّعی است که براهین چندی برای آن اقامه کرده است. در اینجا ما تنها به ذکر یکی از آنها که بیشتر مورد توجه وی بوده است بسنده میکنیم. هیوم در اینجا ابتدا حیطه عقل را تحدید میکند و سپس به سهولت نتیجه میگیرد که عقل کاملاً غیرفعال است و هیچ تأثیری بر عواطف و اعمال نمیتواند بگذارد. استدلال
______________________________
۱ . این یکی از مصادرات استدلالناشده بینشی هیوم در حوزه فلسفه اخلاق است.
قسمت دوم و پایانی مقاله: پیوند نامبارک پوزیتیویسم و اندیشه سیاسی(۲)
منتشر شده در: فصلنامه حوزه و دانشگاه، ۱۳۸۱، شماره ۳۰، صص۴ الی ۳۴